❪انسـانِبا بصيرتڪسـےاست
ڪهبشـنودوخوببينديشـدوبنگࢪد
وببيندوازتجاࢪبدنيابهـࢪه گيرد،
سـپسدرࢪاھروشـنحرڪتكند...
#امامعلےعلیهالسلام
╭━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━╮
@Banoyi_dameshgh
╰━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #story
💔 مثلا تو قبولم کردی..!
💔مثلا من الان راه کربلا هسم!
استوری ویژه 💥
♥️اللهم عجل الولیک الفرج♥️
╭━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━╮
@Banoyi_dameshgh
╰━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━╯
#پروف_راهی
آقـٰاجانایندِلبۍتـٰابوآوارِھدَرحـرَمتجـٰامـٰاندِھ
بِطلَبکِھقَلـبِمـٰاسوۍِشمـٰامِیلتَپیدَندارد..!シ #حیدࢪیوݩ
╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮
@Banoyi_dameshgh
╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╯
#دلنوشته📝
#خــــدا❤️🖇
میخواهم چیزی بگویم اما رویم نمیشود
آرام و با خجالت صدایش میزنم
+خدا
با مهربانی میگوید:
_جان خدا🔗
میگویم :
+من همیشه از درد و غم برات میگم خسته نشدی؟ ببخشید
میگوید:
_کی عاشق تر از من به شماست؟چرا باید خسته بشم وقتی قول دادم خودم ارومتون کنم؟💛
گفتم:
+دوست دارم ❤️🥺
گفت:
_من بیشتر 🌸💫
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
یڪخیـآبآنڪردھمجنـونم
تومیدآنیڪجـآست....؟!
آنخیـآبـآنڪو؎جـآنـآنقطعھا؎
ازڪربلآست...ジ›
#جامانده
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
#شهدایی☺️🌹
#شهیــد تو زمینــی نبـودے…
چندے آمدے و به جمعمان پیوستے
اما…🦋
وقتی گرد وغبار گناه را در اطرافت دیدی،پاک تر از آن بودی که غرق در این گرد و غبار شوی…🌫
باکارهایت خدارا عاشق خود کردی…❤️
شنیده ام خدا آهنربایی به نام #عشق دارد که پاکی ها را برای خود میگیرد….🍃🕊
وتو آنقدر مغناطیس پاکی هایت بالا بود که جذب آهنربایش شدی…
رفتی و آسمانی شدی…✨🕊🕊
به یاد شهید عباس دانشگر😍
☘∞شادی روح تمامی شهدای مدافع حرم بالاخص شهید عباس دانشـ❤️ـگر صلوات∞☘
#به_یادم_هستی؟
#شفاعت_که_یادت_نرفته_است؟
#شهید_دهه_هفتادی
#شهید_عباس_دانشگر🕊🙂🖐🏻
@Banoyi_dameshgh
{شهادت}💚
مقصد نیست، راه است
مقصد خداست
و شهادت
معقول ترین راه به خداست.🕊❤️
شهیدعباس دانشگر
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part66 از زبان مصطفے💓 حرف مامان میخ شد رفت تو مغزم میترسیدم از اینکه
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
#part67
از زبان زهره💓
نزدیک به تهران بودیم برای مجتبی زنگ زدم و گفتم که بیاد دنبالمون .
ساره و عمه خیلی اصرا کردن برم خونشون این ۵ روزی که عمو نیستم پیششون بمونم
دلم نمیخواست چرا که پسر عمه و نامزدش خوب دوست دارن بیان اونجا من هستم سختشونه تشکر کردم ازشونو گفتم نه
به پایگاه که رسیدیم ماشین مجتبی نمایان شد ، دست به سینه به ماشین تکیه داده بود وای که چقدر دلم برای چهره اش تنگ شده بود با اون لباس یقه آخوندیش جذاب تر شده بود الهی دورش بگردم من .....
بعد آقا مصطفی پیاده شد تا دونه به دونه چمدون ها رو به دست صاحباشون بده ...
مجتبی هم رفت پیش آقا مصطفی که چمدون های مارو بگیره همدیگرو بغل کردن و بوسیدن هی حرف میزدن و میخندیدن ...
خنده ام گرفته بود از اینکه با کسی رو به رو شده بودم که رفیق قدیمی داداشمه و خودم خبر نداشتم ، مجتبی چمدون هارو آورد گذاشت توی صندوق ماشینش
عمه: مجتبی جان شما برید خونه ما هم میریم چرا ساک های ما رو گذاشتی تو ماشینت
مجتبی:عمه جان وقتی ماشین هست چرا نبرمتون . بعد من و زهره میرین خونه سوار شید بریم
-عمه جون زحمت میشه
+چه زحمتی عمه جون داریم میریم شما هم میبریم دیگه .
ساره ای که تا دودقیقه پیش مرض میریخت الان تبدیل شده به دختر ساکت و مظلوم ...
عمه رفت جلو نشست و من و ساره عقب هنوز توی این فکر بودم که واقعا ساره ام مجتبی رو دوست داره از حرکاتش که یه چیزایی فهمیدم ولی هنوز دقیق نمیتونم بگم
-زهره بیا بریم خونه ی ما دیگه .
+نه قربونت ، والا از بس خونه ی شما بودم ها دلم برای اتاقم تنگ شده ...
-زهره چرا نمیای چیزی شده اتفاقی افتاده
+نه بابا تو چرا بد بینی عزیزم
والا دلم برای خونمون تنگ شده ...
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10