eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
توکل به اسم اعظمت❤️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
. ••عمرۍگفتیم‌بیـآ...! امـآیـآرنبودیم‌ڪھ‌بیـآیۍ💔... به‌حق‌حضرت‌زینب‌علیهالسلام‌اللّهمَّ‌عَجَّل‌ لِوَلیّکَ‌الفَرَج‌مَعَ‌عافییَتِنا🖤😭 .
گردش خون در رگهاے زندگے شیرین است، اما ریختن آن در پاے محبوب شیرین‌تر است؛ و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر...🍃  
•°~🪴✨ -هروقت‌غصه‌دارشُدید، برای‌خودتان‌برای‌همه‌مؤمنین‌ومؤمنات‌ اززنده‌ها‌ومرده‌ها‌وآنهایی‌که‌بعدا‌خواهندآمد، استغفارکنید. غصه‌دارکه‌می‌شوید، گویابدنتان‌چین‌می‌خوردواستغفارکه‌میکنید این‌چین‌هابازمی‌شود. 🍂
هدایت شده از رٌفٍیْقَ شًهًیْدًمٍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دوباره بوی باروت دوباره بوی خون 🎙قطعه با صدای شبزده ✋با شعار احترام به عقاید چادر از سر خواهرم کشید با شعار آزادی✌️ کشت و جونشو گرفت و پر کشید ...🖤 @refigshahidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° گریه ام به هق هق تبدیل شده بود . _محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم،محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن ، با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه.محمد برگرد زودتر،زینب خیلی دلتنگی میکنه.قسمت میدم زود برگرد _چشم عزیزم اروم باش،قول میدم زودتر برگردم +قول میدی؟ _اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم،نگران نباش. میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم +میتونی زینب و بیدار کنی؟ _نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه +خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم،دلم واسش یذره شده _واسه من چی؟ +شما دل ما رو بردی هم خیالت راحت نشد؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته،خیلی وقته که رفته! _محمد خیلی عاشقتم! صداش رو اروم کرد و گفت +من بیشتر _چیکار میکنی؟ +نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم. _چقدر قشنگ +راستی ریحانه خوبه؟ _اره خوبه. دلش واست خیلی تنگ شده. همچنین مامان بابا +به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا،حلالیت بگیر ازشون _اهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی ؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبو شاهد قرار دادی؟ +اره اره خیالت راحت _خیلی خب،حالا دیگه حلالت کردم. میتونی با خیال راحت شهید شی با صدای بلند زدزیر خنده _شام خوردی؟ +نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم. _اها چه سرباز وظیفه شناسی هستی _بله دیگه میخواستم بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم رفتم تو اتاقشو بچه رو بغل کردم +زینبم بیدار شد؟ _اره انقدر لجباز شده که نگو +دختر باباست دیگه،میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه خندیدم و _بله شما راست میگی +اره _راستی برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی +چشم _قربونت،خیلی مراقب خودت باش +چشم _چشمت بی بلا. تونستی بازم زنگ بزن . نگران میشم +چشم ،امر دیگه ای ندارین؟ _نه عزیزم .برو شامتو بخور +چشم _اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم +مواظب خودتون باشین.به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم. اگه کاری نداری خداحافظ _خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش +چشم خداحافظ _خداحافظ و صدای بوق قطع تماس... زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود .انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم.انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم.کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت ‌.از خود اذان صبح یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه . رفتم و از تو یخچال شربت استامینیوفن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهن زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود.تازه حمومش هم کرده بودم . عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه. مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد ‌ درو براش باز کردم تا بیاد بالا. سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر شم .کیف زینب رو جمع کردم و شیرخشک وپوشک و دو دست لباس انداختم توش. چادر خودمم سر کردم و رفتم پایین . بعد از قفل کردن در، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون تمام مدت زینب بغل ریحانه بود . ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود ازاینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده . داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم . ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم بالا. لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردم و مشغول شدم سقف هارو گردگیری کردم و جارو برقی کشیدم فرش هارو تمیز کردیم بخار شوی رو در اوردم و مبل ها و پرده رو بخارشوی کشیدم . زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود. هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد .رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم . +دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه _قربونت نوش جان،میگم ریحانه +جانم؟ _اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم؟یادته خندیدو +تو پارک دیگه؟اره چطور؟ _اومد خونه چیزی نگفت؟ +نه چیزی که نگفت، ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافت حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی .چندین بار تعریف کرد و خندیدیم.تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت. خندیدم و چیزی نگفتم ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود . از خستگی نای پلک زدن نداشتم با این وجود دوتا همبرگرسرخ کردم و با ریحانه مشغول شدیم.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚 📚 ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم. با وجود تمام استرسی که داشتم وصحنه هایی که هر روز از جلو چشمام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادم و گفتم _میگم ریحانه +جانم؟ _امروزچندمه؟ +بیست و سوم _عه؟ +اره چطور؟ _ازچند روز دیگه باید برم دانشگاه دوباره +ای بابا اسیر میشی که _اره به خدا خسته شدیم +چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی _اوف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه ریحانه از جاش بلند شدو گفت میره تو اتاق زینب بخوابه .منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم .تا روی تخت دراز کشیدم سیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود تاچشمم رو میبستم صحنه های بد جلو چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد.خوابم نمیبرد رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب بستم بعد ازنماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم.حالم بهتر شده بود حالا اروم تر بورم. از روی اپن یه قرص پراپرانول برداشتم و گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد. با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود به زور به خودم تکونی دادم و رفتم سمت تلفن و بر داشتمش _الو +سلام بابا خوبی؟صبحت بخیر _خوبم بابا جون صبح شمام بخیر +کجایی عزیزم؟ _خونه خودم +چرا نمیای اینجا؟ _چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه +اهان. خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا _الان؟ +اره هرچی زودتر بهتر _چشم +قربونت خداحافظ _خداحافظ بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالین ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود، زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم. خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من _بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم +چیکار ؟ _نمیدونم نگفت +وا _اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟ +نمیدونم _پس زودتر بخور بریم ببینیم‌چی شده +باشه،ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه _چرا؟ +یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟ _مدارک چی؟ +مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم _عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا.اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده‌. +عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه. دردش داداشمو کشت .این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟ _به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله +اها پس خدارو شکر _میگم ریحانه ؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟ +هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدش مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی.اون موقع بچه بودم فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم _اره خیلی اذیت میشد،اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز وقتی بهش گفتم نمیبخشم وبه حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی..خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود،نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی،ولی حس عجیبی بهش داشتم..! +محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد _اره .حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم همیشه حس میکنم محمد و از اون دارم. +گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟ _اره! با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون _نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. +همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی _امیدوارم... +حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟ _اره .. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ ↠ @Banoyi_dameshgh
هر قلبی دردی دارد فقط نحوه ابراز آن فرق دارد بعضی‌ها آن را در چشمانشان پنهان می‌کنند بعضی ها در لبخندشان! خنده را معنی به سر مستی مکن آنکه میخندد غمش بی انتهاست :) 🪴
حاجۍصدامونودارۍ؟ هوامون‌وچۍ؟ داعش‌رسیدبہ‌شیراز! شاهچراغ‌وبہ‌خون‌کشیدن! رفتۍوبۍسروپاها همگۍشیرشدند . . .💔! +حاج‌قاسم
چشمانتان را ببندید تا شهر ما را نبینید ! چشمانتان را ببندید تاگامهای لغزانمان را نبینید ! بر ما خرده مگیرید اگر نمیخواهیم وصیت نامه هایتان را مرور کنیم ... حیرت مکنید اگر بر دوران زیبای با شما بودن ، قفل محکمی زده ایم و دیگر آرزوی شهادت در سرمان نیست ... !!! ببخشید ما را .... ما فراموشی گرفته ایم ... دعا کنید برایمان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴دوباره بوی باروت دوباره بوی خون 🎙قطعه با صدای شبزده 🔹با شعار احترام به عقاید چادر از سر خواهرم کشید با شعار آزادی✌️ کشت و جونشو گرفت و پر کشید ...
🌸شهید ورزشکار، محمد کاظم توفیقی (پژمان) در دهم بهمن ماه سال 1370 در شب میلاد امام موسی کاظم (علیه‌السلام) در شهرستان کازرون استان فارس متولد شد. 🌱 از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه موفقیت‌های زیادی کسب کرد. 🌺 در سال 88 در رشته موتور کلاس مقام اول استانی را کسب کرد. و در سال 89 موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. و در رشته دوچرخه سواری در سال 91 مقام اول را به خود اختصاص داد. 🌿شغل پژمان مکانیک موتور بود و به عنوان بسیجی داوطلب برای اعزام به سوریه رفت. 🌷از های ایشان میتوان چند موارد زیر را نام برد: 1⃣دلسوزی و خدمت به مردم 2⃣چله زیارت عاشورا و دعای عهد 3⃣حضور در مجالس اهل بیت (علیهم السلام) 4⃣اهل نماز اول وقت بود(بر خلاف آنچه مردم درباره او قضاوت کردند) 5⃣اهل ورزش بود 🌹 🍃با سلام و صلوات و درود بی پایان به امام و شهدا و نبی انبیا ٔ علی الخصوص حضرت محمد و آل محمد (ص) و سید کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود نای نی در نینوا میماند اگر زینب نبود 🍂با عرض ادب و احترام خدمت عزیزان همیشه تو ذهنم از خدا سوال میکردم یعنی لیاقت دارم تو راهی که رضایت تو داخل اون راه هست جون بدم؟ ✨راهی که عموی عزیزم رفت.راهی که همه ی جگر گوشه ها داخلش جون دادن.میشه خدا؟؟؟؟ ❄️قربون حکمتش برم همیشه میگفتم چرا من زمان امام حسین ع نبودم که در رکاب اربابم حسین جون بدم ؟ 🌱ولی الان جوابم گرفتم .شاید خدا دوست داشته که تو این دوره باشم و محافظت (کنم)از حرم خانم حضرت زینب(س) ناموس اربابم. 🌷و امروز نامحرمان بی ناموس و پست، خیال دست
تاریخ و محل تولد: ۱۰/۱۱/۱۳۷۰ کازرون تاریخ و محل شهادت: ۱۶/۱۱/۱۳۹۴ شهر ریتان سوریه شهید ورزشکار محمد کاظم توفیقی در دهم بهمن ماه سال ۱۳۷۰ و در شب میلاد امام موسی کاظم (ع) ذر شهرستان کازرون استان فارس متولد شد. از کودکی به ورزش علاقه فراوانی داشت و موفقیت های بسیاری در این زمینه کسب کرده بود. در سال ۱۳۸۸ در رشته موتور مقام نخست استانی را کسب کرد و در سال ۱۳۸۹ موفق به کسب مقام نخست استانی شد و قهرمان سوم مسابقات موتورکراس کشور بود. در رشته دوچرخه سواری نیز در سال ۱۳۹۱ رتبه نخست را کسب کرد. شهید محمدکاظم توفیقی در کنار فعالیت در حرفه مکانیکی موتور، به عنوان یک بسیجی برای اعزام به سوریه داوطلب و اول آذرماه ۱۳۹۴ اعزام شد.
خاطرات شهید از زبان همسرش: - نخستین شرط همسرم برای ازدواج، پیروی و تابعیت از ولایت بود و معتقد بود که هر زمان و در هر نقطه ای از جهان اگر جنگی به اسم شیعه باشد و رهبرم اذن جنگ بدهد، تحت هر شرایطی برای جنگ شرکت خواهم کرد. هدف زندگی من قرب الهی هست و تنها برای رضای خداوند گام بر می‌ دارم و می‌ خواهم بانوی خانه ‌ام آنقدر زهرایی باشد که برای رسیدن به اهدافم من را همراهی کند. - عموی همسرم، «شهید عبدالرسول توفیقی» شهید هشت سال دفاع مقدس بود و او به عموی شهیدش بسیار علاقه داشت. به همین خاطر پس از برگزاری مراسم عقد، سریع به بهشت زهرا رفتیم؛ چرا که همسرم دوست داشت در گلزار شهدا، شادی مان را با شهدا تقسیم کنیم. همسرم احترام زیادی برای شهدا و به ویژه عموی شهیدش قائل بود. هر چند که در زمان شهادت عمویش هنوز به دنیا نیامده بود؛ اما ارادت زیادی به عمویش داشت. یکی از برنامه های هفتگی ما زیارت قبور شهدا بود. وقت هایی که بر سر مزار عمویش می‌رفتیم، باید دقایقی از همسرم جدا می‌شدم تا با عموی شهیدش تنها صحبت کند. وقتی از او می‌پرسیدم با عمویت چه می‌گویی؟ می‌گفت: این رازی است بین خودم و عمویم که در آینده متوجه خواهی شد. او عشق شهادت در سر داشت و همیشه گله مند بود که چرا در جنگ هشت سال دفاع مقدس نبوده تا در کنار رزمندگان بجنگد.
همسرم با وجود سن کم اهل نماز جمعه و نماز شب بود و تا جایی که امکان داشت نمازهایش را به صورت جماعت می خواند. خیلی از سحرها من با صدای نماز شب او از خواب بیدار می شدم. همه ویژگی هایش منحصر به فرد بود و در هر شرایطی صداقت در کارهایش داشت. رضایت خداوند را سرلوحه تمام کارهایش قرار داده بود. - او آنقدر شور شهادت را در سر داشت که همیشه به من می‌گفت: دوست دارم دیِنی که به گردن دارم را ادا کنم. زمانی هم که در سوریه بود و با من تماس می‌گرفت می‌گفت: اگر اتفاقی برای من افتاد مبادا گله و شکایت کنی و ناراضی باشی و اینکه بگویی: کاش مانع او شده بودم. دوست ندارم اجری که می‌ بری را با این کلمات ضایع کنی. سعی کن توکلت به خدا و ائمه اطهار (ع) باشد. اما با همه این حرف‌ ها شهادت او برای من خیلی سخت بود. ما چهار سال با هم زندگی کرده بودیم، روزهای شیرینی را با هم بودیم و سختی‌ های بسیاری را پشت سر گذاشته بودیم و در یک آرامش نسبی بودیم و این اتفاق یک تنهایی و دلتنگی شدیدی برای من به وجود آورد. طوری که با وجود تمام سفارش ‌هایی که به من کرده بود و با توکل به خدا و توسلی که به ائمه (ع) و شهدا پیدا کرده بودم، از خودش خواستم که حالا که رفته و به آرزویش رسیده به من کمک کند که بتوانم دلتنگی‌ هایم را در خودم آرام کنم و نخواهم‌ گریه کنم و یا زبانم حتی یک بار به گله و شکایت باز شود، و خواسته‌ام مانند یک معجزه برآورده شد
🌼 به نیت.. شادی روح شهدا و امام شهدا(ع) سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی (عج) سلامتی رهبر عزیزمون سلامتی تمام سربازان و مجاهدان اسلام✋🏻 و به نیت شفا یافتن تمام بیماران،مجروحان🤲🏻 قبولی مناجات و عبادات همگی ما و خشنودی خداوند از ما آرام شدن دل های بی قرار و آرام شدن دل هایی که در آرزوی چیزی هستند که در تقدریشان نیست.. صلواتی ختم بفرمایید.. التماس دعا خادمین رو از دعای خیرتون محروم نکنید.. و مِن الله توفیق...