eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب هادئ القلوب....💔
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانیالم سلام ! دلتنگتم ، دلتنگ خندھ‌هایت ، دلتنگ سر به سر گذاشتن هایت ، دلتنگ قدم زدن هایمان در خیابان‌هایی که همیشه میگفتی : امن ترین خیابان‌های دنیاست . مهربانم ! قشنگ‌ترین لحظه‌هاۍ زندگیم با بودن در کنار تو رقم خورد ؛ تا با تکرار خاطرات ، شیرینے زندگۍ را برایم به تصویر بکشی . . عزیز تر از جانم ! تمام آرزوهاۍ عاشقانه‌ام را تقدیم‌ تو میکنم و قول میدهم که بی‌تابۍ نکنم ، محکم باشم ، صبور باشم ، قوی باشم ، شیرزن باشم . . همسرم شهادتت مبارک :) شهادتت مبارک که تو برای همیشه تاریخِ زندھ‌ای و زنده خواهے ماند ؛ و اینک ما ماندھ‌ایم با عهدے سنگین بر گردن‌مان . .🌿'! همسر شهید امنیت دانیال رضازادھ ♥️✨-
‏☑️ عکسی دیوانه کننده از سردار سلیمانی در ویرانه های سوریه! بدون سلاح و محافظ در چند ده متری دشمنی سفاک و درنده! 🔹آن زمان که او در بیابان ها با جسم ناقص و مجروحش برای امنیت ما مردم ایران و شیعیان و انسان ها تلاش می‌کرد ما چکار میکردیم؟ ما کجا بودیم؟ ما به چه کاری مشغول بودیم... زمانی که او مرگ را به سخره گرفته بود داعشی های وطنی چکار میکردند؟ کجا بودند؟ ‏وقتی حاجی به خاطر ما دولا دولا می‌دوید زمین میخورد و زانوهایش زخمی میشد. وقتی سرما به استخوان هایش میزد وقتی سوت خمپاره می آمد و روی زمین می‌خوابید و سرش به زمین میخورد و محاسنش خاکی میشد و سر من بر بالش نرم بود! وقتی غم کودکان را میخورد ‏من در حال غصه خوردن برای چه بودم؟ او هیچگاه بر کسی منت نمی‌گذاشت اصلا چیزی نمی‌گفت! این اذیت می‌کند مرا بغض گلویم را میفشارد از این همه خدمت سلیمانی ها و این همه خیانت، توسط داعشی های وطنی ! 
💔 ای‌شھدا . .🕊 در‌این‌شلوغےدنیافراموشتان‌نڪردیم؛ در‌شلوغےقیامت‌فراموشمان‌نڪنید . .!' دستمان‌رابگیرید((: به‌حق‌مادرتان.. به‌حق‌مادرمان ....🥀 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#Part_177 روی تخت دراز می‌کشم و چشم هام رو می‌بندم و به آینده فکر می‌کنم، خودم و کسری... *** با صدا
چند روزی گذشته بود و امشب قرار بود بیان خونمون برای خواستگاری، استرس وصف ناپذیری تموم وجودم رو پر کرده و حس خوشایندی دارم نگاهی به چادر حریر که گل های ریز سفیدی داره و روش هم گل های ریز و سفیدی داشت و بعدش هم به شومیز کالباسی رنگ که پایینش کمی حالت پلیسه دار کار شده بود و بالاش هم طرح ساده ای داشت اما شیک و قسمت یقه و استین هاش مروارید های سفید و ریزی کار کرده بودن، به همراه شلوار شیک مشکی رنگم و بعدش هم شال کالباسی که مخلوط مشکی داشت. موهام رو حالت میدم و بعدش لباس هام رو آروم آروم می‌پوشم، شالم رو مدل دار و شیک می‌بندم و بعدش هم چادر حریر رو می‌ندازم روی سرم و توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. از روی آینه کرمی برمی‌دارم تا صورتم رو از بی روحی بیرون بیاره و بعدش هم رژلب ملایم و کمرنگ کالباسی رنگی به لب‌هام می‌زنم. بعد اون دوباره خودم رو برای بار آخر توی آینه چک می‌کنم و از اتاق خارج میشم، آروم و آهسته از پله ها پایین میرم و به آشپزخونه می‌رسم. مامان روی صندلی نشسته و سرش رو میون دستهاش گرفته... - مامان؟ که دست‌هاش رو از سرش جدا می‌کنه و با لبخندی مصنوعی بهم نگاه می‌کنه، اما توی صورتش یک حسی مثل دلشوره موج می‌زنه.. - حالت خوبه مامان؟ از جاش بلند میشه و به سمتم میاد و من رو توی بغلش می‌گیره و میگه: - آره خوبم، فقط یکمی دلشوره دارم همین! که لبخندی می‌زنم و به میز تکیه میدم و میگم: - چرا دلشوره؟ دلت رو بسپار به خدا همه چی حل میشه! که مامان میگه: - بالاخره مادر عروسم دیگه قراره دختر شوهر بدم سخته جدایی ازت! که می زنم زیر خنده و با خنده میگم: - مامان همچین میگی جدایی انگاری می‌خوام برم کجا؟ من شوهر کنمم هر روز بر دل خودتم! که سر و کله اسما پیدا میشه و به به چه چه کنان وارد آشپزخونه میشه و به من نگاه می‌کنه و بعدش با لبخند ملیحی میگه: - آخيش حالا اسرا شوهر می‌کنه میره خونه خودش و کل اتاق میشه ماله من. که با مشت می‌زنم تو بازوش و میگم: - بخاطر این حرف تو هم شده باید من اول بله ندم اول تو رو شوهر بدیم که من از نبودن تو نفس راحت بکشم. که پشت چشمی نازک می‌کنه و با پوزخند موزیانه ای میگه: - نه حیفه، بعد اونوقت خواهرم ترشیده میشه!
~حیدࢪیون🍃
#Part_178 چند روزی گذشته بود و امشب قرار بود بیان خونمون برای خواستگاری، استرس وصف ناپذیری تموم وجود
که مامان رو می‌کنه به اسما و میگه: - اذیتش نکن! که اسما به سمت من خیز بر می‌داره و بوسه ای به گونه‌ام می‌زنه و با لبخندی خودپسندانه میگه: - خوشبخت شی عروس خانوم! که همون لحظه صدای زنگ در بلند میشه و حسی مثل استرس سراسر وجودم رو پر می‌کنه که با استرس رو به مامان می‌کنم و میگم: - چطوره؟ خوبم؟ که مامان هم لبخندی می‌زنه و میگه: - عالی. و بعدش با اسما از آشپزخونه خارج میشن... *** با صدای مامان آخرین فنجان چای رو هم داخل سینی شیک و مجلسی نقره ای رنگ می‌ذارم. چادرم رو مرتب می‌کنم روی سرم و برای دفعه آخر خودم رو درون آینه چک می‌کنم و با بسم ال... زیر لب از آشپزخونه خارج میشم. بعد گذشتن از راهروی کوتاهی که بین آشپزخونه و پذیرایی بود می‌گذرم. آروم سلامی زمزمه می‌کنم و که همه به طرفم بر می‌گردن مامان کسری با مهربونی جواب سلامم رو میده جوری که انگار با کیانا هیچ فرقی براش ندارم. و بعدش هم پدرش و کیانا...لحظه آخر نگاهم به کسری می‌افته که توی اون کت و شلوار مشکی و شیک چقدر جذاب و آقا شده! قلبم مثل دفعه اول که دیدمش خودش رو به قفسه سینه‌ام می کوبه و انگاری دوباره عاشقش شدم و دلم براش رفت! سینی چای رو مقابل پدر کسری می‌گیرم که با ممنون آرومی زمزمه می کنه و چای رو از داخل سینی بر می‌داره... بعدش هم مادر کسری که اون هم لبخند ملایم و متینی به صورتم می‌پاشه و میگه: - مرسی عروس گلم! بعدش هم سینی چای رو جلوی بابا می‌گیرم که اون هم لبخندی می‌زنه و بعدش هم مامان، حالا نوبت کسری بود! سینی رو مقابلش می‌گیرم که چند ثانیه توی چشم هام خیره میشه، نوع نگاهش با همیشه فرق داره برق عجیبی توی چشم های قهوه ای رنگش خود نمایی می‌کنه، با گفتن: - تشکر! چای رو بر می‌داره و سرش رو می‌ندازه پایین که به سمت اسما و کیانا که کنار هم نشسته بودن و مشغول پچ پچ بودن میرم که اون ها هم چای رو برمی‌دارن که اسما بین خودش و کیانا جا باز می‌کنه که منم می‌شینم. بزرگترها یکمی خوش و بش می‌کنند که بعد بابای کسری میگه: - اگر اجازه بدید بچه ها برن حرف‌هاشون رو بزنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …!!!(:
یادت باشد»کتابی است که می‌شود ساعت‌ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می‌زنی انگار برایت همه شهدا تصویر می‌ شوند و تازه می‌فهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند. فرقی نمی‌کند اسمشان چه باشد! محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی یا حمید سیاهکالی و... اینها همگی «یادشان بود» تا ما «یادمان باشد» راه، از آسمان می‌گذرد.!
~حیدࢪیون🍃
یادت باشد»کتابی است که می‌شود ساعت‌ها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق می‌زنی انگا
برشی از کتاب یادت باشد: سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار». با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
چندسالته؟ به همون اندازه لطف کن صلوات بفرس واسه ظهور آقا امام زمان🤲🌷 باشه جَوون؟!:) "امام زمان یاریت کنه بحقِ مادرش"
دستی که خورده بر حرمت بال میشود هر دل شکسته پیش توخوشحال میشود هرگاه میروم به حرم درد دل کنم آنجا زبان حاجت من لال میشود🌱♥️
تاریخ تولد: 1374/8/18 محل تولد: تهران تاریخ شهادت: 1394/8/21 محل شهادت: العیس حلب سوریه وضعیت تأهل: مجرد تعداد فرزندان: تحصیلات: مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی
~حیدࢪیون🍃
تاریخ تولد: 1374/8/18 محل تولد: تهران تاریخ شهادت: 1394/8/21 محل شهادت: العیس حلب سوریه وضعیت تأ
مصطفی روز پنج شنبه هجدهم آبان ۱۳۷۴ در ساعت ده و نیم صبح متولد شد. نوزاد سالمی بود که جای شکر کردن داشت. پنج سالش بود که تجربه جدیدی در بازی‌هایش پیدا کرد. مصطفی از گل چیزهای قشنگی می‌ساخت که در آن سن دور از انتظار بود. آجرهای گلی ریز می‌ساخت و بعد از خشک شدن با آنها خانه‌های زیبایی می‌ساخت. خیلی به جعبه ابزار علاقه داشت. برایش یک جعبه ابزار اسباب بازی پلاستیکی تهیه کردیم؛ اما باز سراغ ابزار واقعی می‌رفت. آشنایی با جعبه ابزار، زمینه ابتکار و خلاقیت را در او زنده کرد. کاردستی‌های بسیار زیبایی می‌ساخت. اول یک تراکتور، بعد خانه‌های زیبا و ظریف، چراغ خواب و … ساخت. ذهن خلاقی داشت و استعداد مهندسی‌اش از همان دوران کودکی شکوفا بود. اولین تابستانی که سرکار رفت، شانزده ساله بود. همراه پسر خاله اش رنگکاری وسایل چوبی انجام میدادند. با اولین حقوقش برای من بلیت سفر مشهد خرید. در دبیرستان رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کرد. از انتخاب رشته ریاضی در دبیرستان هدف داشت. فقط بحث علاقه نبود. می‌گفت: «می‌خواهم در آینده طراح ناو شوم. یک روزی می‌رسد که ناوی را طراحی کنم و ناظر ساختن آن میشوم. حتماً مهندسی‌اش را خودم به عهده می‌گیرم و کامل نظارت می‌کنم تا به بهترین نحو ساخته شود.» اولین سال کنکورش، فیزیک اتمی دانشگاه دولتی بیرجند قبول شد. سال بعد مهندسی مکانیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد تهران غرب و رشته فیزیک مهندسی دانشگاه دولتی دامغان قبول شد، اما بخاطر علاقه زیاد به مکانیک رشته مهندسی مکانیک را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد. شهیدان عباس بابایی، شهید آوینی و شهید چمران الگوی خود قرار داده بود. کتاب‌های دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه می‌کرد. می‌گفت رویای اصلی من این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تلآویو بزنم. مصطفی بسیار نوآور بود اول راهنمایی که بود به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی جهت نمایشگاه مدرسه هلیکوپتر و زیر دریایی ساخت. روزی که میخواست عازم سوریه شود، آرام و قرار نداشت. منتظر ماند تا اذان ظهر شود. سجده رکعت دوم بودم که متوجه بستن در و صدای مصطفی شدم که گفت: «مامان، من رفتم خداحافظ». علاقه‌ی مصطفی به کتابخوانی به قدری بود که سه کتاب از جمله زندگی نامه حاج قاسم سلیمانی را با خود به سوریه برد. مصطفی در دیدارش با حاج قاسم خواسته بود کتابش را امضاء کند که سردار گفته بود من دست شما را می‌بوسم و شما باید به من امضاء بدهید
پاسدار شهید محسن حججی در ۲۱ تیر سال ۱۳۷۰ در شهرستان نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. وی پس از سپری کردن دوره تحصیلات مقدماتی و هنرستان، موفق به اخذ مدرک دیپلم از شاخه کاردانش شد و نهایتا دانش خود را تا مقطع کاردانی رشته “تکنولوژی کنترل” از مرکز آموزش علمی کاربردی “علویجه” ارتقا داد. سال ۱۳۸۵، محسن حججی در موسسه تربیتی فرهنگی “شهید احمد کاظمی” (از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حضور پیدا کرد.
~حیدࢪیون🍃
پاسدار شهید محسن حججی در ۲۱ تیر سال ۱۳۷۰ در شهرستان نجف آباد اصفهان به دنیا آمد. وی پس از سپری کرد
زندگی نامه شهید حججی ۱۶ مرداد سال ۱۳۹۶ (۷ اوت سال ۲۰۱۷)، ارتش آمریکا با جمع آوری و اعطای اطلاعات به نیرو‌های تروریستی تکفیری “داعش” و از کار انداختن تجهیزات ارتباطی گروه “کتائب السید الشهداء” (یکی از گروه‌های مهم “حشد شعبی” و از گردان‌های حزب الله که همزمان با فتوای ” آیت الله سیستانی” منشق شد و دبیر کل آن “الحاج ولاء” بود.) و هدف گیری هوشمند ماشین آلات نظامی و حمله توپخانه‌ای که موجب فلج کردن قدرت نظامی نیرو‌های “کتائب السید الشهداء” شد، زمینه حمله ددمنشانه عناصر “داعش” را به منطقه “تنف” در مرز کشور‌های “عراق و سوریه” فراهم کرد که در این میان محسن حججی دهمین عضو از لشکر زرهی ۸ نجف اشرف نیز در این حمله ابتدا به اسارت گرفته شد و سپس ۲ روز بعد، یعنی در ۱۸ مرداد همان سال، توسط نیرو‌های تروریستی تکفیری “داعش” با جدا شدن سر از بدن به درجه رفیع شهادت نائل آمد
🕊🌱 به نیت... شادی روح شهدا و اهل بیت ، سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی(عج) و برای آروم شدن دل های بیقرار ، حاجت روایی تمام عزیزان ، حل شدن گرفتاری و مشکلات عذاب آور و مخصوصا شهید شدن ادامین کانال حیدریون🥀 بلند صلوات🌱 التماس دعای فراوان.. وَ مِن اللهُ توفیق.. یاعلی مدد.
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب هادئ القلوب....💔
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
. . این‌روزها‌چھارتادوست‌وآشنابخاطر عقایدمون‌ازمون‌فاصلہ‌گرفتن ؛ اینجورۍبھم‌ریختیم..! فڪرڪن‌امیرالمومنین‌بودۍ وجواب‌سلامتونمیدادن :)💔
_ ___ شبانه به خاک سپرد جگرگوشه‌اش را . . مأوای تنهایی‌اش را . . آرامِ دل مضطرش را . . بانوی عزیزش را . . تمام جان و تنش را . . علی ؛ غریبانه به خاک سپرد . . فاطمه‌اش را !(:🖤.
گفت‌ آدم‌ها‌ سه‌ دسته‌اند خام‌‌ ،پخته‌، سوخته خام‌ها که‌ هیچ... پخته‌ها عقل‌ معیشت‌ دارند و دنبال‌ کار و زندگی‌ حلال‌اند سوخته‌هاعاشق‌اند! چیزهای‌ بالاتری‌ می‌بینند و می‌سوزند توی‌ همان‌ عشق خودش‌ هم‌ سوخت... _شهیدمجیدپازوکی_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینکه شما می‌بینید و می‌شنوید بعضی از این شهدای ما عاشقانه میکردند، خدای متعال یک نوری به دل آنها انداخته بود؛ با این نور یک حقیقتی‌را میدیدند، این بود که عاشق شهادت بودند. شهید سلیمانی میگفت... تهدیدش کردند که تو را میکشیم، گفت من دارم در بیابانها دنبالش میگردم، بلندی و پستی‌ها را طی میکنم دنبال همین. ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ 🎙" ♥️" ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ •┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈• ↳‌‌ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا