eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷کمک به فقرا 🌷 ماه رمضان جهاد نیمه شب تماس گرفت و گفت که آماده شوم و به چند نفر دیگر از دوستانمان که از افراد مورداعتماد جهاد بودند بگویم حاضر شوند، میخواهیم برویم جایی ساعت نزدیک ۳، ۲:۳۰ صبح بود در محلی که قرار گذاشته بودیم جمع شدیم. همه نگاه ها به دهان جهاد بود تا باز شود و بگوید که چرا مارا اینجا جمع کرده، جهاد بعد از چند دقیقه گفت بچه ها سوار شوید ما هم بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار شدیم. در راه کسی حرف نزد. در خانه ای ایستاد که از ظاهر کوچه معلوم بود افراد ساکن در اینجا وضع خوبی ندارند. از ماشین پیاده شد وماهم همین طور نگاهش میکردیم، بسته ای از صندوق عقب ماشین درآورد و به من داد و گفت برو در آن خانه و این را بده و بیا. گفتم جهاد این چیه؟ گفت کمی خوراکی هست برو … چند قدم که رفتم برگشتم و با تعجب نگاهش کردم و او هم مرا نگاه کرد و یک لبخند زد وگفت راه برو دیگر ….. رفتم سمت در و در را زدم کسی آمد جلوی در و بدون اینکه از من سوالی بکند بسته را گرفت، تشکر کرد و رفت داخل خانه .. آن لحظه بود که فهمیدم جهاد قبلا هم اینکار را میکرده و برای آن ها چیزی میفرستاده و ما بیخبر بودیم، حالا هم برای اینکه ممکن بود کسی بشناسدش نیامد بسته را بدهد. تنها چند نفر از خانواده اش این را میدانستند، آن هم فقط به این خاطر که ماه رمضان که دیروقت می امد نگرانش نشوند. بعد از شهادتش بود که فهمیدند، جوانی که شبهای رمضان، سفارش مولایش امیر المومنین را ترک نمیکرد، 🌹بود... 🌷شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم🌷
www-balagh-ir-u1n14272.mp3
4.71M
-امام باران! باران‌که‌نیامد،نمازکرد‌ودعا،خواهش‌تمنا! براآمدنِ‌امام‌باران‌چطور..((:☁️؟!
-در آرزوی تو بودن و به انتظار تو نشستن نعمت بزرگی‌ست که نصیب هر کسی نمی‌شود♥️"...
enc_16669637286799358318404.mp3
2.79M
-منتظرانت عمرشان تمام کرد و تو نیامدی...💔!
اگر نبود... _____________ @Banoyi_dameshgh
با ۲ هزارتومن از این سر شهر با مترو میری اون سر شهر، بعد میگی جمهوری اسلامی هیچ کاری واسه رفاه مردم نکرده؟! (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
໑♥️⛓ • . و امروز به نگاهت ، به دعایت از همه وقت بیشتر احتیاج دارم... به حال خودم رهایم نکن برادر!✋🏻 💛 ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
سعی‌کنیدباخوب‌درس‌خواندن‌‌جای‌یک سری‌ازعزیزانی‌که‌شهیدشدندراپرکنید ومواظب‌باشیدشمارابه‌عنوان‌یک‌ الگوی‌اسلام‌بشناسند..! کارهای‌خودرافقط‌برایِ‌رضای‌خداانجام‌دهید ودرس‌خواندن‌شماهم‌برایِ خودسازی‌وجامعه‌سازی‌باشد !🌿 ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
🤣🌱 امروز‌فرشته‌سمت‌راستم‌زدروشونم‌و‌گفت: داداش‌لااقل‌یه‌صلوات‌بفرست ببینم‌خودکارم‌رنگ‌میده‌یانه☹️😂😂 🌿!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴نگو ✍ چون زنگ نزد بهش زنگ نزدم چون سلام نکرد سلامش نکردم چون دعوتم نکرد دعوتش نکردم چون محل نذاشت محلش نذاشتم چون عذرخواهی‌نکردعذرخواهی‌نکردم بجاش بگو: بـاران به همه جا می‌بارد چه زمین حاصلخیز چه شوره زار 🌧 تو بـــاران باش 🌧😍 ✨️خدا میگه : بدی دیگران را با نیکی دفع کن، ناگهان خواهی دید همان کس که میان تو و او دشمنی است،گویی دوستی گرم و صمیمی ❤️ تو شده است.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تم‌آقام‌حسین💔:))!" 🌿
بهترین‌هدیه‌اےڪہ‌‌میتونین‌، به‌ڪسی‌بدین‌زمانتون،‌توجهتون، وفاداریتون،ونگرانیتونه🙂🧡...! ‌🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪاشڪی‌یڪی‌بود‌میگفت‌ساڪتو‌جم‌ڪن، بریم‌واسہ‌نوڪرےتوےڪربلا((:؛ 🌿
✨✨✨نحوه شهادت :ایشان مسئول نیروهای ضربتی حزب الله لبنان بود که در بازدید میدانی از شهرک الامل در قنیطریه سوریه مورد حمله تروریستی اسرائیل قرار گرفت و شهید شد. شهید جهاد عماد مغنیه، چهارمین شهید از خانواده مغنیه می باشد...✨✨✨
🖇 . کسایـےکہ‌میجنگن، زخمےهم‌میشن! دیروزباگلولہ، امروزباحرف💔! شھدا وقتےتیرمیخوردن‌ میگفتن فداسـرمھدےفاطمھۜ :)' این‌تصورمنھ ...🚶‍♂ تویـےکہ‌ دارے براے کار‌میکنے شب‌وروز..! وقتے مردم‌ باحرفاشون‌ بھت‌زخم‌زدن، تودلت‌ باخودت‌بگو؛ [- فداسـرمھدےفاطمھۜ -] آقاخودش‌بلده‌ زخمتودرمان‌کنھ🌿'.
🖇میدونیداگه شخصیونمازشب خون کنی ثواب نمازشباش برای توام‌ثبت میشه😍😇📿 بادعوت دوستان به نمازشب خون شدن مارویاری کنید😇📿 🌱‌ 🌸 🌱 🤲
•🖤• . :) 🖤 بہ‌امیــدفــرج‌نــور‌چشممـــون😍 ✨الّلهُم‌صَلِّ‌علی‌محمَّدوَ آلِ‌محمَّدوعجِّل فرجهُم♥️ 🌱 التماس دعا 👋🖤 🖤➣ @Banoyi_dameshgh 〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🕊͜͡✨』 ✋🏻💚 ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ ✨ وَحُجَّتَهُ عَلَىٰ عِبادِهِ ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِين (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱✨
‌_____‌ ‌_‌ عاشق‌خدا‌شدن‌سخت‌نيست‌؛ مقدمه‌ۍآن‌دشوار‌ه،مقدمہ‌ۍ‌عشـق‌ بہ‌خدادل‌بريدن‌ازدنيا‌و‌ديگران‌است مقدمہ‌ۍ‌عشق‌بہ‌خدا،گذشتن‌از‌خود‌ و‌سپردن‌امور‌بہ‌اوست . . . . + استاد‌پناهیان ...________________... ‌@Banoyi_dameshgh
🍁در مراسم ختم والده سردار شهید حاج قاسم سلیمانی پسر جوانی پشت سر او ایستاده بود. شاید به چشم بسیاری آشنا نمی آمد ولی اینکه تا آخر مراسم در پشت سر حاج قاسم قرار داشت نظرها را جلب می کرد. پسر جوان که در طول مراسم درست پشت سر سردار ایستاده بود، گاهی بوسه‌ای بر شانه او می‌زد و هر چند دقیقه یکبار هم در گوشی باهم حرف می‌زدند حاج قاسم گه‌گُداری او را در کنار خود می‌ایستاند و به برخی فرماندهان هم معرفی‌اش می‌کرد. هر کس او را نمی شناخت، با معرفی سردار، لبخندی بر لبانش می‌نشست و پسر جوان را بغل می‌کرد و می‌بوسید...🍁
مدافع حرم  بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم،خطاب به جنازه بابا گفت؛ الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کندخبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم…مثل بابا شده بود.خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها…تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم…باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد.وقتی صورت جهاد را بوسید گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛البته هنوز به ارباً اربا نرسیده…باز خجالت آراممان کرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب رهـایــے_ازشب 🍄 قسمت _معذرت میخوام!! همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین بود.دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید ونفسش رو بیرون داد.بلند شد و دور اتاق راه رفت.چند دور زد تا بالاخره مقابلم ایستاد. _حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفها نداشتند.ایشون نگران شما هستند.. لبخند تلخی زدم. _نگران من نه..نگران شما و خانوادتون.. البته حق هم دارن..من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم.. او داشت دیوونه میشد.بلند بلند نفس میکشید.کنارم زانو زد و زل زد به چشمهام. _اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم..شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن.خودشون گفتن شما از خودمونید با حرص گفتم: _نیستم! من از شما نیستم! اگه از شما بودم گنهکار نبودم..گذشته م سیاه نبود.. بخاطر من سر شما نمیشکست..من یک لکه ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما.. چرا؟؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شماکه گفتی منو دوستم داشتی. پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی … بالاخره گریه ام گرفت.. او محکم بغلم کرد..نفسهاش بیشتر و بیشتر میشد..ومن بلند بلند روی اون شونه ها اشک میریختم.گفت: _به جدتون قسم اینطور نیست..حاج آقا شیوه ی خودشونو دارن..اعتقادات و افکار خودشون و دارن..من..من..... سرم رو از روی شونه اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت.با چشمهایی که صداقت و اطمینان ازش می بارید گفت: _به اسمت قسم من بهت ایمان دارم..شما اصلا برای من لکه ی ننگ نیستی..برای هیچ کدوممون نیستی..حتی برای حاج آقا..من عاشقتم.. سرم رو تکون داد وبا تاکید بیشتر گفت: _گوش کن!!! من عاشقتم!بخاطر همین الان جانشین الهامی.. سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت!گفت: _شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند.. اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!!به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم: _حاج کمیل،من به اون دختر کاری ندارم..من از اون متنفرم..الان مساله ی اصلی یک چیزه..اونم گذشته ی منه..شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته ی من مطلع هستند.شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.من فقط دنبال یک جوابم.اعتراف کنید..اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما! هق هقم بیشتر شد. _بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟ سرش رو با تاسف تکون داد.نگاهش پر از اشک شد.میخواست چیزی بگه ولی حرفش رو میخورد!با بغض گفت: _میدونی درد من چیه؟!!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی..دست مریزاد رقیه خانوم..دست مریزاد سید اولاد پیغمبر… اینو گفت و بلند شد. داشت میرفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم.موقع حرف زدن فکش میلرزید: _حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم..چیزی که خودت ندیدیش. به والله ندیدش..که اگر میدیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی.. او به سبک خودش عصبانی بود. این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید.سرم درد میکرد.دستم رو حایل سرم کردم وناله زدم. خدایااا من واقعا خسته ام..از این همه شک و تحقیر خسته ام..کی گذشته ی من و پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟ به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست. از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم.چه آرامشی میدادن بهم اون یک جفت چشم نا آروم!!آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!!من به اون چشمها احتیاج داشتم!!اونها به من اعتماد میداد! عشق میداد!از همه مهمتر اونها به من صبر و آرامش هدیه می داد.نجوا کردم: _ببخشید که ناراحتتون کردم.. پیشونیم رو بوسید.یک بوسه ی طولانی! _دوستت دارم… ومن طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه را(دوستت دارم)!!! شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم. شاید اگر نسیم می دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت وآمد نمیکرد.تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو میگرفتم.فاطمه میگفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره.حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هر بار به بهانه ای سرباز زده.!روزهای بعدی فاطمه میگفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد.ته دلم عذاب وجدان داشتم.. اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و ازمن نا امید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه ی منو باور کنند ولی من دوست ده ساله ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟! 🌻🍁ادامه دارد... نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهـایــے_ازشب 🍄 قسمت یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن🔥نسیم🔥 تلفنی صحبت کردم. او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت: _شاید حق با تو باشه..فقط خدا از نیات آدمها خبر داره..ولی احتیاط هم شرط عقله. پرسیدم:_تو درمورد منم محتاط بودی؟! او انتظار چنین سوالی نداشت.این رو از سکوتش فهمیدم!!! گفت: _توکل کن به خدا.از خدا بخواه اگه برات خیره نسیم و دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه.. یک الهی آمین بلند گفتم.چون دعای خوبی بود. شب شهادت دوم بود. مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه وعزاداری تومسجد.ازاونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم.دم حیاط که از هم جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت _یادتون نره..دعای قنوتتون رو. من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانه ی او..گفتم: _حاج کمیل امشب شما روضه ی مادرم و بخون..دلم یه دل سیرگریه با صوت حزین شما میخواد. او دستش رو روی چشمش گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد. وقتی وارد مسجد شدم همه ی دخترها به سمتم اومدند.راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم. بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم.مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟! اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند.من دست مادر شوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم.همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند.شاید اونها فکر میکردندمن احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود.من بازهم آرامش نداشتم.اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم.هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه.دلم براش تنگ شده بود. نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود.در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم 🔥نسیم🔥 شدم او چند ردیف عقب تر ایستاده بود و فکرکنم دنبال من میگشت. برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیرشده بود.با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید: _منتظر کسی هستید؟ متقابلا لبخند زدم: _قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیرکرده.. راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت:_ان شالله میاد. صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد.برگشتم و سلام دادم.او که ماهیت خانواده ی همسرم رو نمیشناخت بی توجه به اونها شروع کرد به گله گذاری! _بابا بی معرفت کجایی؟ ! هی چندوقته میام میبینم نیستی.دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید وبدعنقت شماره تو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم. خانواده ی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او.!!من اینقدر از بی ادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود.باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد! به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم. فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت .اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم وشانسم لعنت می‌فرستادم که نسیم بعد از چندروز غیبت درست روزی سرو کله ش پیدا شد که من مسجد اومدم.وبدتر از اون باید همین امشب هم خانواده ی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند. سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه. ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود. همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد: _میگم مامانم و آوردم خونه خودم.اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم.تو چرا مسجد نمی اومدی؟یه شماره هم که بهم ندادی.این دختره..فاطمه..هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافه ش..خیلی رو مخه.خودشوخیلی عقل کل فرض میکنه.. من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی. صورتم از شرم سرخ شده بود. الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت: _بسه دیگه بابا توام!! ببینم تسبیح از این درست درمون تر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهره هاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟! با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم.گفتم: _یک شب یه دیوانه ای پاره ش کرد به این روز افتاد!! او که معنی کنایه مو گرفته بود با تمسخر گفت: _بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟ ازغیض جوابش رو ندادم.دوباره رفت سروقت فاطمه! _چرا نمیومده پس این دوستت؟ گفتم:_نمیدونم! نگرانشم.. _خوشبحالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که اینقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحالترم هم خشگلتر!هم با مرام تر. 🌻🍁ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهـایــے_ازشب 🍄 قسمت روی شانه ی نسیم زدم وگفتم: اینها تو رفاقت ملاک نیست.هرچند که فاطمه از این مثالهات مستثنی هم نیست. او خندید: _واقعا خیلی کج سلیقه ای!! فاطمه خوشگله؟؟بابا ولمون کن عینهو شیربرنج میمونه با اون دماغ درازش.. دیگه واقعا داشت از حد فراتر میرفت. اخم کردم: _لطفا غیبت نکن..اگه اومدی مسجد پس سعی کن آدابش رو رعایت کنی.. او بجای خجالت دوباره خندید. مادرشوهرم ازبین دخترهاش نگاهم کرد. پرسید:_رقیه سادات جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟ وااای این یعنی ته بدبیاری!با من من گفتم: _ایشون یکی از بچه های جدید مسجده.. راضیه خانوم پرسید: _ظاهرا از قبل آشناییتی هم با هم داشتید.درسته؟ من که شرم داشتم از اعترافش ولی نسیم با افتخار و آب و تاب گفت: _بله ما با هم دوستای دانشگاهی بودیم. چندساله باهم رفیقیم. من بدنم خیس عرق شد.به نسیم خانواده ی حاج کمیل رو معرفی کردم. او که فکر نمیکرد اونها با من نسبتی داشته باشند رنگ وروش تغییر کرد ویواشکی بهم گفت: _واقعا که..پس چرا زودتر بهم نگفتی اینقدر چرت وپرت نگم؟! اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.. شاید حتی نسیم ته دلش از این جریان خشنود بود.مادرشوهرم خطاب به من گفتند:_ایشون شوخ هستند؟ من که دست وپام رو گم کرده بودم گفتم: _بله خیلی..یک وقت حرفهاشو جدی نگیرید..ایشون مدلش اینطوریه.. او موشکافانه به تمام زوایای صورت نسیم دقت کرد و بعد با لحن معنی داری گفت:_بله کاملا پیداست.. ای لعنت بهت نسیم که بخاطرت من تو این شرایط بارداری باید متحمل چنین فشارها و اضطرابهایی بشم.راضیه خانوم کنار گوشم گفت: _خیلی با خودت فرق داره.. زل زدم به چشمش!طبق معمول لبخند همیشگیش رو نثارم کرد.اینبار دست سردم رو بین دو دستان گرم ومهربونش گذاشت و با مهربانی نوازشش کرد. از مهربانی او چشمهام پراز اشک شد. با اخم و تعجب نگام کرد.دستم رو مقابل لبهاش برد و در مقابل چشم نسیم بوسید..خیلی خجالت کشیدم.من نمیدونستم چنین قصدی دارن وگرنه هرگز اجازه نمیدادم دستم رو ببوسند! با شرمندگی گفتم _این چه کاری بود کردیدراضیه خانوم؟ او شانه هام رو فشرد و با افتخار گفت: _دست ساداته..اونم چه ساداتی..پاک، زیبا، مهربون.. سرم رو که چرخوندم سمت نسیم، با چشمانی قرمز و صورتی سرخ نگامون میکرد. نمیدونم سرخی چشمهاش از حسرت و احساسات بود یا آتش حسادت در چشمهاش زبانه میکشید؟شاید هم من بی جهت نگران بودم و بخاطر بدبینی م به او تمام حرکتها و رفتارهاش منفی بنظرم میرسید. مراسم آغاز شد.نسیم بعد از معرفی خانواده ی همسرم کلامی حرف نزد و چهار زانو نشسته بود و دست راستش رو زیر چونه گذاشته بود، با دست دیگرش مهرش رو بازی میداد!خیلی دلم میخواست بدونم به چه چیزی فکر میکنه..هرازگاهی دست آزادش رو، کنار چشمش میبرد و من حس میکردم داره آروم آروم گریه میکنه.دلم براش سوخت. نسیم با همه ی بدیها و غیر قابل تحمل بودنش شخصیت ترحم انگیزی داشت. مطمئن بودم که او از ته قلبش دوست داره خوب باشه مثل همه ی آدمها ولی این عادت بد دردیه!! او عادت کرده بود به بد بودن!روضه که شروع شد هق هق نسیم جون گرفت.بلند بلند گریه میکرد و داد میزد. _ماااامان مااامان خدایا مامانم و ازم نگیرررر..خدا جون غلط کردم.. در تمام مسجد صدای هق هق و ناله ی او پیچیده بود.راضیه خانوم کنار گوشم پرسید:_مادرشون مریضند؟ من که از گریه های جگرسوز نسیم گریه م گرفته بود گفتم _بله..دکترها جوابش کردن  راضیه خانوم چهره اش در هم رفت. زمزمه کرد: _اللهم اشف کل مریض.. نسیم رو از پشت بغل کردم و آهسته زیر گوشش گفتم: _این خانوم دست رد به سینه ی کسی نمیزنه..از حضرت بخواه برای شفای مادرت دعا کنه.. او با هق هق گفت: _نهههه اون به حرف من گوش نمیده..تو بخواه..من صدام بالا نمیره..عسللللل عسللل خدا و دارو دسته ش از من متنفرند.. با هر کلمه ش جگرم کباب میشد.. محکم بغلش کردم و شانه به شانه ی هم گریه کردیم.من آهسته او با صدای بلند.. گفتم: _اگه اینجایی حتما دعوت شدی. .هرکسی بی دعوت نمیتونه بیاد.خودشون بهت نظر کردن. فکر نکن بیخودی اینجایی! حالا من شده بودم فاطمه برای رقیه ساداتی که اسمش نسیم بود!!! عجب دنیاییه!! 🌻🍁ادامه دارد نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت نسیم با التماس دستم رو گرفت و عین بچه ها نالید: _تو روخدااا تو روخدا واسه مامانم دعا کن.دعا کن نمیره..خدا تو رو دوست داره. دعای تو رو قبول میکنه اما دعای منو نه..ببین چه زندگی بهت داده؟؟ ببین چقدر بهت عزت و آبرو داده؟ ای وای برمن.!! او داشت با این زبون گرفتنهای تلخ و سوزناکش آبروی منو نشونه میگرفت دستم رو مقابل دهانش گرفتم و گفتم: _این حرفو نزن..خدا همه رو دوست داره. و ازش فاصله گرفتم تا دوباره حرفی نسنجیده نزنه! سرم رو زیر چادرم بردم و برای نسیم و مادرش دعا کردم. دعا برای یک نفر دیگه یادم رفته بود. دستم رو رو روی شکمم گذاشتم و برای جنینم آرزوی سلامتی کردم.از خدا خواستم اولادم رو زهرا منش و علی وار بار بیاره.تا من روزی مثل مادرنسیم از نا اهلی فرزندم مریض نشم.. چقدر روح من و حاج کمیل به هم متصل بود!او هم با صدای بلند دعا کرد: _خدا به همه ی بی اولادها اولاد صالح هدیه بده.. مراسم تموم شد. نسیم با دو تا چشم پف کرده و سیاه همون جایی که نشسته بود کز کرده و زانوی غم بغل گرفته بود.مادرشوهرم صداش کرد.نسیم کنارش نشست. _بله حاج خانووم؟ ماورشوهرم از کیفش دستمال درآورد وپنهانی جیز دیگری هم کف دستش گذاشت! بنظرم رسید حتما یک شکلات دعاخونده یا جیزی مشابه همین بهش داده تا به مادرش بده برای شفا بخوره. مادرشوهرم همیشه در کیفش همچین چیزهایی داشت. آهسته در گوش نسیم حرفی زد و نسیم با دستمال سیاهیهای چشمش رو پاک کرد. یاد اولین شب مسجد اومدن خودم افتادم که شکل و قیافه ای شبیه او داشتم و به دنبالش رفتار خوب فاطمه به خاطرم اومد. راستی فاطمه! پس چرا هنوز نیومده بود. تلفن همراهم رو در آوردم و شماره ش رو گرفتم.📲 چشمم به مادرشوهرم و نسیم بود که با هم پچ پچ میکردند.چند بوق که خورد فاطمه گوشی رو برداشت. _سلام! پس چرا نیومدی فاطمه جان؟! او با حالی خراب گفت قسمت نبود خواهر.. الان بیمارستانم واسه کلیه م.این سنگه دفع نشده هنوز داره اذیتم میکنه. من با نگرانی اطلاعات بیمارستان و ازش خواستم ولی او نگفت کجاست تا زحمتم نده.چون نمیتونست حرف بزنه سریع قطع کردم. نسیم کنارم نشست و با غمگینی نگاهم کرد.با مهربونی بهش خندیدم. _قبول باشه ازت نسیم جان..ان شالله حاجتت روا.. او دوباره چشمش خیس شد و با بغض نگام میکرد.دوباره حسرت یک چیز دیگه مو خورد: _خوش بحالت!! چه خانواده ی شوهر خوبی داری! خوش بحالت گفتنهاش واقعا آزاردهنده بود.حرف رو عوض کردم وگفتم: _دیگه ناراحت نباش.ان شالله همین امشب بی بی شفای مادرتو از خدا میگیره! پوزخندی زد و آه کشید: _ایشالله! بعد از کمی مکث گفت: _فکر میکردم واقعا گوشی نداری بخاطر همون امواجی که میگفتی!! خدای من چطور حواسم نبود!!با من من گفتم: _من که نگفتم ندارم گفتم همرام نیست امشبم اتفاقی همراهمه.. او دوباره پوزخندی زد و با دلخوری گفت: _مومن واقعی دروغ نمیگه..راست و حسینیش بگو دلم نمیخواد شمارمو داشته باشی وخلاص!دیگه چرا خودتو اذیت میکنی؟ سرم رو پایین انداختم.حرفی برای گفتن نداشتم.او که سکوتم رو دید آه بلندی کشید وگفت: _دلم نمیخواد با حضورم اذیتت کنم. میدونم دیگه تریپ من با تو جور درنمیاد. چیکار کنم که من خاک برسر تنهام وجز تو یه دوست درست وحسابی ندارم ولی اشکال نداره..اگه قرار باشه با بودن من کنار خودت احساس بدی داشته باشی برای همیشه قید رفاقتمونو میزنم. تو بد شرایطی گرفتار شده بودم. از یک طرف تمایل نداشتم او شماره ی تلفنم رو داشته باشه و از طرف دیگه اینقدر معصومانه و مظلومانه این حرفها رو میزد که دلم نمیومد دلش رو تو این شرایط بشکونم.گفتم: _این چه حرفیه نسیم؟! من با بعضی رفتارهای تو مشکل دارم نه با خودت.آره!  اولش از دیدنت جا خوردم.چون فکر میکردم اومدی دوباره به من یه آسیبی برسونی ولی اشتباه میکردم.. او سرش رو با تاسف تکون داد: _حق داری…من اونقدربچه بازی ولجبازی باهات کردم که دیگه سخته بهم اعتماد کنی.. با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.تصمیم گیری در اون لحظات مثل جون دادن وسط جوونی بود.در یک لحظه تصمیم گرفتم یکبار دیگه بهش اعتماد کنم!شماره ی همراهم رو روی یک کاغذ نوشتم و بهش دادم.او با اکراه از دستم گرفت و گفت: _مطمئنی دوست داری شمارتو داشته باشم؟!. این سوالش مطمئن ترم کرد.آهسته گفتم: _آره ولی قول بده به هیچ کسی شماره مو ندی..مخصوصا 🔥مسعود🔥 او حالت چهره ش تغییر کرد.صورتش برافروخته شد و تو چشمهاش اشک جمع شد.سرش رو انداخت پایین و با ناخنهای بلند و براقش کاغذ توی دستش رو خط کشید.حدس زدم حتما با مسعود به هم زده!این هم به نفع من بود هم به نفع خودش!شاید او بدون مسعود شانس خوب شدنش بیشتر میشد. 🌻🍁ادامه دارد... نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت داشتیم از مسجد بیرون میرفتیم که با مهربونی بهش گفتم _نسیم جون از این به بعد سعی کن مسجد بدون آرایش بیای. الانم صورتت سیاهه بیا بریم وضوخونه بشورش. داخل وضوخونه رفتیم.داشت صورتش رو میشست که پرسید: _نفهمیدی فاطمه چرا نیومد؟ گفتم:_مریض شده. آه کشید:_خدا شفاش بده.. بی مقدمه پرسید:_دیگه از کامران خبر نداری؟ جا خوردم! !با من من گفتم: _نههه!! من به کامران چیکار دارم؟ از داخل آینه نگاهم کرد. _خب هرچی باشه یه روزی رفیق بودید..قرار بود ازدواج کنید.. به طرفش رفتم و از ترس آبروم آهسته گفتم: _هیس!اینقدر بلند راجع به گذشته حرف نزن. بعدشم کی گفته ما قرار بوده با هم ازدواج کنیم؟! این تصمیمی بود که اون گرفته بود نه من! او هم آهسته گفت: _ببخشید باید رو خودم کار کنم یک کم متین و آروم حرف بزنم. بعد گفت: _خوش بحالت واقعا!! نمیدونم چی داشتی که اینقدر پسرها و جنتلمنها دنبالت بودن! هی هر دیقه میگفتی بدبختی ولی اتفاقا خوشبخت تر و خوش شانس تر از من یکی بودی.به هرچی اراده کردی رسیدی.. هرچی بچه پولدار بود دنبال تو میومد. در حالیکه.. حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت. حدس اینکه ادامه ی جمله ش چی بوده زیاد سخت نبود. چون بارها با حرص وحسد بهم گفته بود.شاید مهمترین علت بدجنسی نسیم حسادت و بخل بیش از حدش بود.لبخندی زدم و گفتم: _در حالیکه من نه به زیبایی تو بودم نه به خوش تیپیت؟! من بی کس وکار بودم و تو.. دستش رو جلوی دهانم گذاشت و با شرمندگی گفت: _نگو دیگه…ببخشید.. زل زدم تو چشمش و با تمام وجودم گفتم: _نسیم اینی که میخوام بهت بگم شعارنیس ولی بخدا خوشبختی و شانس به این چیزهایی که تو میگی نیست.ناراحت نشو ولی مشکل بزرگ تو اینه که همیشه داشته های خودتو میزاری کنار داشته های دیگرونو میبینی و میخوای..تا وقتی که همش حسرت داشتن خوشبختی ظاهری آدمهای دورو برت رو بخوری احساس خوشبختی نمیکنی.. او لبش رو با ناراحتی گزید. میدونستم که از حرفهام خوشش نیومد.ولی بقول پدرشوهرم بعضی وقتا لازمه بهت بربخوره تا تغییر کنی!! خیلی دیرم شده بود. چادرش رو که بهم سپرده بود دستش دادم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: _ببخشید باید برم..الان حاج آقا نگران میشن. .. او سریع چادرش رو سر کرد و گفت: _منم دارم میام . دوست نداشتم پدرشوهرم و حاج کمیل اونو ببینند ولی ظاهرا چاره ای نبود.او برخلاف تصورم کنار درب آقایون نیومد و به محض پوشیدن کفشهاش باهام خداحافظی کرد. نفس راحتی کشیدم و خداروشکر کردم. اون شب دوباره به فاطمه زنگ زدم. حالش بهتر بود و داشت استراحت میکرد.سر میز شام اتفاقات داخل مسجد رو واسه حاج کمیل تعریف کردم.او در سکوت به حرفهام گوش میکرد و چیزی نمیگفت.من از سکوت او میترسیدم.پرسیدم: _چیزی نمیخواین بگین؟؟! او نگاه معنی داری کرد وگفت: _رقیه سادات جان..شما چرا ملاقات مادر ایشون نمیری؟! من که منظورش رو از سوالش درک نمیکردم گفتم: _خببب… بنظرتون لازمه برم؟ حاج کمیل یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت: _هم لازمه ملاقاتشون برید و هم اینکه لازمه بیشتر از احوالات این دوستتون در این چند ماه باخبر بشید.شاید در تصمیم گیری کمکتون کنه. حس میکردم حاج کمیل از دادن این پیشنهاد دلیل خاصی داره. چشمم رو ریز کردم و به او که داشت خیره به چشمهای من آب میخورد نگاه کردم.پرسیدم: _چرا منظورتونو واضح تر نمیگید؟! او از پشت میز بلند شد و با لبخند گفت: _منظورم واضحه! شما خیلی دانا هستید.قطعا با کمی دقت منظور و مقصود من و درک میکنید. ظرفها رو از روی میز جمع کرد و به سمت آشپزخونه رفت که بلند گفتم: _چشم حاج کمیل!اگر اجازه بدید من فردا به عیادت مادرش میرم. او از آشپزخونه گفت: _احسنت به شما خانوم باهوش و دوست داشتنی من! 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🌿🌿🌿 پدرش روز ۲۳ بهمن ۱۳۸۶ در محله کفرسوسه دمشق به دست تروریست‌های موساد ترور شد. شهادتش، او را از گمنامی درآورد و حالا پسر او که نام عموی شهیدش را بر وی گذاشته بودند، مانند پسر، در کنار حاج‌قاسم ایستاده بود. او “جهاد” فرزند سردار بی‌بدیل حزب‌الله، شهید عمادمغنیه(حاج رضوان) بود.(فرمانده ارتش حزب الله) ارتباط جهاد با حاج قاسم چیزی فراتر از رابطه یک پسر با دوست پدرش بود و هرکس نمی دانست گمان می کرد «جهاد» پسر فرمانده است. جهاد عماد مغنیه در حمله بالگردهای رژیم صهیونیستی به شهرک «مزرعه الامل» در منطقه قنیطره سوریه به همراه چند تن از فرماندهات حزب الله لبنان به شهادت رسید.... 🌿🌿🌿