eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
عماد مغنیه که شهید شد، پسر سوم خانواده بود که در رویارویی با صهیونیست ها به شهادت می رسید؛ پیش از او دو برادر کوچکترش، فواد و جهاد به شهادت رسیده بودند. مادر شهیدان مغنیه همان روزها گفت که از اینکه سه فرزندم در راه جهاد فدا شدند، راضی هستم. تنها ناراحتی من این است که چرا دیگر جوانی ندارم تا به راه جهاد و مقاومت تقدیم کنم. اینک جوانی دیگر از خانواده ی مغنیه تقدیم مقاومت می شد؛ “جهاد”ی دیگر برای جهاد و مقاومت. شهیدان خانواده ی مغنیه: . / شهادت ۱۹۸۴ / شهادت ۱۹۹۴ /شهادت ۲۰۰۸ /شهادت ۲۰۱۵ ... 🌑🌒🌓🌔🌕
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱✨
『🕊͜͡✨』 ✋🏻💚 ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ ✨ وَحُجَّتَهُ عَلَىٰ عِبادِهِ ✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِين (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
دردهايم غالبا پيش تو درمان مي شود با کريمان کارها سخت آسان مي شود پلک بر هم مي زني و روز را شب مي کني چشم اگر برداري از دريا بيابان مي شود خوب مي دانم جهان وابسته ي الطاف توست در حقيقت ابر با اذن تو باران مي شود بي گمان وقتي بيايي از سر شرمندگي پشت ماه روي تو ،خورشيد پنهان مي شود از “حرم” تا “جمکرانت” بال در مي آورم آسمان زير قدم هايم خيابان مي شود دست پر برگشته هرکس دست خالي آمده هر چه کم مي آوري اينجا فراوان مي شود هر کسي آمد به “قم” اما نيامد “جمکران” وقت برگشتن به شهر خود پشيمان مي شود روز محشر نامه ي اعمال مارا وا نکن حتم دارم واکني حالت پريشان مي شود در قيامت دلخوشم اما به لطف جد تو ضامن من نيز “آقاي خراسان” مي شود (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
شھادت پایان‌ڪسانے‌است، ڪہ‌بہ‌تڪلیفشان‌عمل‌ڪردند . ||شھیدمحمدحسین‌حدادیان !' (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
• . ای‌شھدا . . در‌این‌شلوغےدنیافراموشتان‌نکردیم؛ در‌شلوغےقیامت‌فراموشمان‌نکنید . .🌿!' دستمان‌رابگیرید((:♥️ (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت روز بعد زنگ زدم به نسیم. او با شنیدن صدام خیلی خوشحال شد. گفتم: _امروز میخوام بیام ملاقات مادرت. او من من کرد و گفت: _امروز نمیشه. تحت مراقبتهای ویژه ست ملاقات نداره .. پرسیدم:_توکه دیشب گفتی خونتونه؟ گفت: _آره خوب دیشب خونمون بود.نصفه شبی حالش بد شد بردمش بیمارستان. الانم حالش خوب نیس. من الان تو بیمارستان نشستم تا اگه خبری شد بفهمم. راست میگفت.صدای پیجر از پشت خط به گوشم رسید.گفتم: _میخوای بیام پیشت تنها نباشی؟ تشکر کرد و گفت: _نه فقط برا مادرم دعا کن.. چند روزی گذشت و نسیم با من تلفنی در ارتباط بود.او بیشتر اوقات پشت تلفن گریه میکرد و از ترس وتنهاییش میگفت ومن تمام سعیم رو میکردم آرومش کنم. شبها برای مادرش نماز میخوندم و از خدا براش طلب سلامتی میکردم. در این مدت به ملاقات فاطمه هم رفتم. او در این سالها زجر زیادی رو از بابت کلیه ی سنگ سازش میکشید ولی همیشه در اوج درد میخندید ومیخندوند!! من واقعا از این همه صبر و ایمان در شگفت بودم! چند روزی بود که حاج کمیل دیر به خونه برمیگشت و یک راست برای اقامه ی نماز مغرب به مسجد میرفت.او در این مدت خیلی کم حرف و مرموز به نظر میرسید. چندبار از او پرسیدم علت چیه ولی او دستش رو روی گونه ام میگذاشت و با لبخند گرم و دوست داشتنیش میگفت: _یک مقدار کارهای عقب افتاده ی شخصی دارم.منو ببخشید اگر کم به شما رسیدگی میکنم. نمیدونم چرا بی جهت دلم شور میزد.فاطمه میگفت بخاطر دوران بارداریه.دلیلش هرچی بود حالم خوب نبود.شبها کابوس می دیدم و روزها بیقرار بودم. 🍃🌹🍃 💤یک شب در خواب، دیدم که یک نوزاد در آغوشمه و بهش شیر میدم.میدونستم که این نوزاد همون کودکیه که انتظارش رو میکشیدم. او با نگاه کودکانه ش به من نگاه میکرد وشیر میخورد. ناگهان دیدم صورتش کبود شد و چیزی شبیه قیر بالا میاره.. از شدت ترس او رو از خودم جدا کردم و بلند بلند جیغ کشیدم. به سینه ام نگاه کردم. بجای شیر سفید از سینه هام مایع سیاه رنگ بدبویی ترشح میشد.. اینقدر درخواب جیغ کشیدم تا بالاخره بیدارشدم. حاج کمیل با پریشانی کنارم نشسته بود و صدام میکرد.تشنه بودم.گفتم: _آب.. چند دقیقه ی بعد با آب کنارم نشست.آب را تا ته سر کشیدم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم.نفسهای نامرتبم کم کم زیر دست نوازشهای او سامان گرفت. گفتم: _چی کار کنم حاج کمیل؟ چیکار کنم از دست این کابوسها نجات پیدا کنم؟! همش خواب مردن بچه مونو میبینم.. گریه کردم: _میترسم کمیل جان..میترسم. ناگهان او دست ازنوازش موهام برداشت. من که قلبم آروم گرفته بود ومرتب میزد پس این صدای ناهماهنگ قلب چه کسی بود که میشنیدم؟ دقت کردم.قلب حاج کمیل بود که نا آروم به دیواره ی سینه ش میکوبید. سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم.چشمهاش پایین بود و شانه هاش بالا وپایین میرفت.. دستم رو مثل خودش روی صورتش گذاشتم و نگاهش کردم.مجبور شد نگاهم کنه..آب دهانش رو قورت داد و خندید.. تلخ تر از تلخ ..غمناک تر از غمگین!! پرسیدم: _چی شد حاج کمیل؟؟ او چشمهاش رو آهسته بازو بسته کرد و با همون لبخند،دروغ گفت: _هیچی!!فقط ناراحت شمام..دوست ندارم اذیت شید..حتی در خواب. وبعد غلتی زد و پشت به من روی بالش خوابید.گفتم: _شما از من یه چیزی رو پنهون میکنید درسته؟ مکث کرد.. دوباره پرسیدم: _میدونم اهل دروغ نیستید.پس بهم راستش رو بگید.. هنوز پشتش به من بود.گفت:_آره.. آب دهانم رو قورت دادم!پرسیدم:_چی؟! جواب داد: _وقتی پنهونش میکنم یعنی گفتنی نیست.شما هم نپرس. با دلخوری گفتم: _همین؟!!! یعنی من بعنوان شریکتون حق ندارم بدونم؟ او چرخید سمتم.نفسهاش بلندتر شد. _مربوط به شما نمیشه وگرنه حتما میگفتم.تو رو به جدت قسم نپرس رقیه سادات خانوم.فقط با اون دل پاک و عزیزت برام دعا کن. بیشتر ترسیدم.پرسیدم: _دعا کنم که چی؟؟ نشست و زانوهاش رو بغل گرفت: _دعا کن نترسم..دعا کن منم اهلی شم.. این عجیب ترین دعایی بود که او میخواست در حقش کنم.حاج کمیل من یک مرد پاک و اهل و شجاع بود.او از چی میترسید؟پرسیدم: _شما و ترس؟! از چی میترسید حاج کمیل؟ ازبین زانوهاش گفت:_از خودم.. 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت دستم رو روی دستش گذاشتم.گفتم: _ولی من با شما یاد گرفتم نترسم.وقتی شما هستی نمیترسم.شما وجودتون پراز آرامش و امنیته. زیر لب زمزمه کرد: _نمیدونی رقیه خانوم درون من چه هیاهوییه!گفتم: _بهم بگید..ازاول آشناییمون ایمان داشتم که شما یک چیزی آزارتون میده.اون چیز چیه؟ او سرش رو بالا آورد و با لبخند غمناکی گفت: _مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز…… ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست! من متوجه منظورش نمیشدم.گفت: _رقیه سادات خانوم اون راز هرچی باشه همون دلیلیه که منو وادار کرده به شما اعتماد کنم و شما رو باور کنم.همون طور که الهام منو باور کرد.دیگه چیزی نپرسید.فقط توی نمازهاتون برای من گنهکارم دعا کنید. خدایا این راز چه بود که من نباید از اون باخبر میشدم؟ پس گذشته ی حاج کمیل هم نقاط تاریکی داشت که او از مرورش اذیت میشد؟!؟؟مگه میشه حاج کمیل روزی گناهی کرده باشه؟ ! بااینکه دوست داشتم بدونم ولی حق رو به او میدادم که چیزی در مورد اون گناه نگه. چون بقول فاطمه اعتراف به گناه خودش یک گناهه. پس بهتر بود دیگه حاج کمیل رو تحت فشار قرار ندم. سرش رو بوسیدم وگفتم: _از فردا براتون یک طور خاص دعا میکنم. چشمکی عاشقانه زدم: _مخصوصا در قنوتم.. خندید: _پس از فردا شب قنوتهای نماز جماعت رو طولانی میخونم. کنارش خوابیدم. هرچند بیدار بودم و خودم رو به خواب زده بودم! فکرم به هم ریخته بود. سخت بود باور اینکه مرد آروم و مومن من از جیزی رنج میکشید و میترسید. یاد حرف الهام در خوابم افتادم: اوخیلی سختی کشیده آزارش نده! یعنی حاج کمیل بغیر از فقدان الهام چه غمی رو تحمل میکرد؟! یاد جمله ی دیگر خود حاج کمیل در بیمارستان افتادم: .. چشمهام رو محکم روی هم گذاشتم و سعی کردم فراموش کنم هرچی که شنیدم رو. صبح روز بعد با صدای حاج کمیل و عطر مدهوش کننده نان تازه و چای بیدارشدم. _پاشو خانومی..پاشو مدرسه ت دیر شد.. به زور از رختخواب دل کندم.با غرولند گفتم: _این روزها اصلا دل ودماغ مدرسه و مسیرش رو ندارم.وای کی خرداد تموم میشه من تعطیل شم.؟ او درحالیکه لباسهامو از روی جالباسی بیرون می آورد و روی تخت میگذاشت گفت: _تنبل شدید رقیه سادات خانوم.زودتر بلندشید.نون تازه خریدم.نون سنگگ لطفش اینه که داغ داغ خورده شه. نفس عمیقی کشیدم و دوباره بوی زندگی رو به دماغ کشیدم و آماده شدم. حاج کمیل اونروز کلاس نداشت و با لطف و بزرگواری برای من صبحانه ی مفصلی تدارک دیده بود. سر میز صبحانه به رسم عادت برام لقمه های کوچک و زیبای پنیر و کره میگرفت و دستم میداد. من روزهایی که با اوصبحانه میخوردم رو دوست داشتم.اون روز تا پایان برام خوش یمن ومبارک رقم میخورد. او اینبار مهربان تر وعاشقانه تر از همیشه نگاهم میکرد.با هر لقمه ای که به دستم میداد نگاهش میخندید و ذوق میکردم! وقت رفتن، مثل مادرها داخل کیفم مویز وبادوم ریخت و درحالیکه پیشانی مو میبوسید گفت: _وقتی برگشتی یک دونه شم نباید باقی بمونه. با حاج کمیل من نه یتیم بودم نه بی پناه. او همه چیز من شده بود.. نگفتم روزهایی که باهم صبحانه میخوردیم خوش یمن بود؟؟ مدیر مدرسه چند ساعت زودتر از ساعت اداری، کار رو تعطیل کرد.ومن خوشحال از اینکه الان حاج کمیل رو میبینم به خانه برگشتم. تصمیم گرفتم با کلیدواردخونه شم تا او رو غافلگیرکنم. به در خونه که رسیدم کفشهای مردانه ای به چشمم خورد. دلم شور زد.صدای پدر شوهرم از پشت در می اومد. صداها زیاد مفهوم نبود ولی مطمئن بودم بحث درباره ی منه. میدونستم کار درستی نیست ولی کلید رو آهسته پشت در چرخوندم و در رو باز کردم. دعا دعا میکردم کسی متوجه باز شدن در نشه. چون در ورودی منتهی میشدبه یک راهروی دومتری. دستم رو مقابل دهانم گذاشتم  تا صدای نفسم کسی رو آگاه نکنه. پدرشوهرم داشت حرف میزد. _چرا من هرچی بهت میگم پسر باز تو حرف خودتو میزنی؟ میگم مراقب باش این که دیگه اینهمه جلز و ولز نداره (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
حاج کمیل گفت: _حاج آقا من حواسم هست.رقیه سادات هم بچه نیست.بقول خودتون همه چیز حالیشه. _درسته که اون توبه کرده ولی یادت باشه پسر کسی که یک عمر توی گناه بزرگ شده مثل معتاد ترک داده شده ای میمونه که اگه دوباره چشمش بیفته به مواد وسوسه میشه. بت میگم مراقبش باش.وسایل وابزار گناه رو ازش دور کن.حواست به رفت وآمدهایش باشه. اینقدر تا دیروقت کار نکن.بیرون نباش. بجاش باهاش بیشتر باش. اینقدر دورو برش رو شلوغ کن که نتونه با اون اراذل قدیمی بگرده.ببین من به اون دختره خوش بین نیستم. زن توالان امانتی تو توی شکمشه اون امانتی باید اسم من وتو رو نگه داره.پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد. 🍁🌻ادامه دارد..... نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت _پس نزار با ندونم کاریهای زنت اون بچه نا اهل بار بیاد.خودت میدونی یه آبنبات از دست این جماعت بگیره اثر وضیش رو اون نطفه باقی میمونه..من با این اتفاقات اخیر میترسم. حاج کمیل گفت: _بله درسته نگران نباشید حواسمون هست.. _ببین هی نگو حواسم هست حواسش هست.مثل اینکه حالیت نیست دور وبرت چه خبره ؟اعتماد زیادی هم خوب نیست پسر. حاج کمیل لحنش تغییر کرد: _حاج آقا حرفهای شما متین ولی من ترجیح میدم بهش اعتماد کنم. ..من بی گداربه آب نمیزنم.بنده از روی خامی و باد جوونی این سید اولاد پیغمبرو نگرفتم.این دختر امتحان الهی بود سر راه من و شما.جسارتا بیاین و با این حرفها اجر کار خودمونو کم نکنیم. پدرشوهرم مکث کرد.فکر کردم قانع شده ولی گفت: _می ترسم این خوش بینی تو کار دستمون بده پسر! از من گفتن بود.یه روز بهت گفتم نکن اینکارو ،مقابلم ایستادی گفتی امتحان الهیه.خدا میخواد ببینه خودم مهمم یا بنده ش که بهم پناه آورده گفتم باشه برو جلو منم دعات میکنم  .. امروزم میگم تو آبروی ما رو قبلا یکبار بردی نزار بار دومی وسط بیاد ولی باز حرف خودتو میزنی.خیلی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند.من باید گفتنیها رو میگفتم که گفتم.دیگه خود دانی.اگه اون حرفها واقعیت داشته باشه نه تو میتونی خودتو ببخشی نه من پس حواستو جمع کن. فکر میکردم امروز روز خوبیه. ولی اینطور نبود. مثل یخ وسط گرمای تابستون وا رفتم.حرفهایی که باید میشنیدم و شنیدم سمت در رفتم و با حالی خراب از خانه خارج شدم. میدونستم اگه در رو ببندم صداش به گوش اونها میرسه پس به عمد کلید رو روی قفل چرخوندم وباسروصدا وانمود کردم دارم وارد خونه میشم.حاج کمیل دوید سمت راهرو و با دیدن من جا خورد.سخت بود! هردومون باید به گونه ای رفتار میکردیم که انگاراتفاقی نیفتاده. من وانمود میکردم چیزی نشنیدم و او وانمود میکرد حرفی زده نشده. به زور خندیدم و با صدایی بشاش سلام کردم.او با تعجب گفت: _زود اومدید! در حالیکه چادرم رو آویزان میکردم گفتم: _زود تعطیلمون کردن.چطورید شما.؟ مهمون داریم؟ پدرشوهرم در انتهای راهرو نمایان شد. با لبخندی سلام کرد: _احوال سادات خانوم؟! سخت بود به او لبخند بزنم و بگم خوبم. ولی باید این کارو میکردم.چون واقعا او حق داشت نگران باشه.  اگر آقام هم بود نگران میشد و این حرفها رو بهم میگفت. گفتم: _قدم رو چشم ما گذاشتید حاج آقا. چه روزی بشه امروز.. او نزدیکم شد و سرم رو بوسید: _دیگه داشتم میرفتم بابا. یه سر اومدم کمیل و ببینم برم با دلخوری گفتم: _قدم ما سنگین بود حاج اقا.تشریف داشته باشید یچیری درست کنم ناهار در خدمتتون باشیم. در و باز کرد و گفت: _ان شالله یه وقت دیگه با حاج خانوم مزاحمتون میشیم.خوش باشید با هم. بعد رو کرد به حاج کمیل ونگاه معنی داری بهش کرد و گفت: _مراقب عروسم باش. شاید اگر حرفهاشونو نمیشنیدم با این سفارش حاج آقا قند تو دلم آب میشد ولی من حالا میدونستم منظور چیه. وقتی رفت سراغ یخچال رفتم ویک لیوان پر آب خوردم تا خون به مغزم برسه.حرکاتم عصبی بود.خودم میفهمیدم ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم. حاج کمیل کنار دیوار آشپزخونه دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگاهم میکرد.به زور لبخند زدم. _حاج آقا اینجا چیکار میکردند؟ او سعی میکرد عادی رفتار کنه.با لبخندی گفت: _گفتند خودشون که..اومده بودن اینجا کارم داشتند. با ناراحتی گفتم: _و لابد این کار خصوصیه و من نباید باخبر بشم درسته؟ خندید.دستهاش رو رها کرد و نزدیکم اومد._این چه حرفیه؟! متلک میندازید؟ او فکر میکرد که من به موضوع دیشبش اشاره میکنم.دلم میخواست بهش بگم که همه چیز رو شنیدم ولی چون کارم خطا بود جراتشو نداشتم. بنابراین مجبور شدم بگم: _شوخی کردم! فقط کاش ناهار میموندن. و با این حرف به سمت اتاق رفتم تا لباسهامو تعویض کنم. 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت او دنبالم تا اتاق اومد.گفت: _حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی. با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت. او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی.. قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی. نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.با او به رستوران رفتیم. سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم. خندیدیم. و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم. نزدیک مسجد بودیم که پرسید: _خوش گذشت سادات خانوم؟؟ گفتم:_بله ممنونم ازتون. تلفنم زنگ خورد. 🔥نسیم🔥 بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت: _چرا جواب نمیدید؟! گفتم:_مهم نیست. گفت:_جواب بدید.معذب نباشید. فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه. نگاهی به حاج کمیل کردم.او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد: _جواب بدید سادات خانوم. جواب دادم.نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.گفت: _خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده. کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه.. من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.گفتم: _اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم. حاج کمیل گفت: _بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات. نسیم شنید.با صدای آرامتری گفت: _شوهرت پیشته؟؟ گفتم:_بله.. او با ناراحتی گفت: _وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی.. مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟ گفتم:_تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا. گفت: _نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. حاج کمیل با لحن خاصی پرسید: _دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟ گفتم: _بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم. با خودم گفتم:الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد. سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.زیر لب استغفار گفتم. اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد. فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.صداش کردم:_حاج کمیل؟ گفت:_جااان دلم؟! پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.اعتراف کردم: _حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم. او با صدای خواب آلود گفت: _استغفار کنید سادات خانوم. . پرسیدم:_نمیپرسید چه کاری؟ گفت:_نه! گفتم:_ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم. تخت تکونی خورد.حس کردم نشست. گفت:_اگر اینطوره بگید. به سمتش چرخیدم.آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!با صدای لرزون و محزون گفتم: _امروز من …مممممم….مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم. مکثی کوتاهی کرد. گفت:_خب ..این که گناه نیست.. گفتم: _هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم. چون حس کردم حرفها درمورد منه.. دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..با بغض گفتم: _چیزی نمیخواین بگین؟! زبانش رو به سختی در دهان چرخوند: _کار بدی کردید.. بغضم ترکید: _بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟ چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.گفت: _پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!! شوکه شدم.فهمید که ترسیدم.دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت: _ازتون توقع نداشتم.. با بغض و دلخوری گفتم: از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود. 🌻🍁ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت با بغض گفتم: _پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم. چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید.. و با حالت قهر به او پشت کردم و در حالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم. او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.زمانی طولانی گذشت.نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد. یکباره سکوت رو شکست. غمگین وافسرده گفت: _حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده. با تمسخر گفتم: _بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از.. حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت: _اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!! سکوت کردم.گفت: _منم نگران شمام.کل خانواده نگرانتونیم. هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس وناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن… آب دهانش رو قورت داد..وساکت شد. روی تخت نشستم ونگاهش کردم. میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!پرسیدم: _وشما چی؟؟ چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.دستهامو گرفت.اینبار او سرد بود ومن گرم! _نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هر لحظه.. میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم…کم میارم. ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.من با ناباوری به او که روی تخت ازشدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم. تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت: _رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام. باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه. سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم: _یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟ او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: _من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند.. پرسیدم:_ شک به چی؟؟ آهی کشید: _در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد.. ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان.. شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم.درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم. سرم رو محکم گرفتم!!! وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!! حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی.. چه شب معنوی و زیبایی شد امشب. او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او. 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت _حاج کمیل امشب بهم نشون دادید که هنوز هیج چیزی درمورد شما نمیدونم. میدونم من براتون الهام نمیشم ولی قول میدم اجازه ندم اعتمادتون به من سلب شه..من شما رو دارم حاج کمیل.تا وقتی شما هستی گناه غلط میکنه نزدیکم شه..تو این خونه من فقط صدای بال ملائک رو میشنوم. جایی که شما هستی جایگاه شیاطین نیست.. خیالتون راحت وقتی هم از شما فاصله دارم یادتون ذهنم رو متبرک میکنه. او را محکم در آغوش گرفتم و با ذوق کودکانه گفتم: _وااای خدااایا شکرت..ممنونم بخاطر داشتن چنین مردی. او اشکهاش تبدیل به خنده شد.زد روی شونه ام وگفت: _ای کلک…فردا هم صبحانه با من!! فقط بخاطر همین جمله ت. نگاهش کردم. اشکهامو با عشق و علاقه از صورتم پاک کرد .چشمهای خیسش رو بوسیدم. که کنار گوشم نجوا کرد: _چه حال خوبی دادی بهم دختر!! بریم سراغ یک عشق بازی چهار نفره؟ چشمم رو ریز کردم و با تعجب نگاهش کردم.او با لبخند زیبا ودلفریبش گفت: _من و شما و این کوچولو با اونی که بساط این حال خوب و فراهم کرد. دقایقی بعد دو سجاده✨✨ در اتاقی که عطر خدا میداد پهن بود.و من پشت مردی نماز شب اقامه کردم که هدیه ای الهی بود. سر سجاده بودیم که او با لبخند، نیم نگاهی به طرفم انداخت و تسبیح به دست گفت: _حوصله میکنید خوابی که شب پیش دیدم رو واستون تعریف کنم؟ عجب شب عجیبی شد امشب. من با خوشحالی با زانوهام نزدیکش شدم و گفتم: _خیره..چه خوابیه که صلاح دونستید واسم تعریف کنید؟ او لبخند رضایت آمیزی به لب داشت. گفت: _خوابی که تا حدودی دلم رو روشن کرد! میخوام واستون تعریف کنم تا دل شما هم روشن شه و اینقدر بیهوده از گذشته شرمنده نباشید. دستم رو زیر چانه گذاشتم و با علاقه چشم به دهانش دوختم!گفت: _خواب دیدم در ارتفاع یک  بلندی ایستادم.اونم تک وتنها..پایین پام دره ی عمیق و وحشتناکی بود.خیلی مضطرب بودم واحساس ناامنی میکردم. در اوج نا امیدی کمی اونطرفتر لبه ی پرتگاه چشمم افتاد به خودم..به خودم گفتم: میترسم. چطوری از این جا راه خونه رو پیدا کنم؟ خودم دستش رو برام دراز کرد و گفت:با من بیا. من با اطمینان سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.ناگهان او منو به قعر دره هل داد و من با فریاد خدا خدا به ته دره سقوط کردم. همونطور که در حال سقوط بودم شما رو در بالای دره دیدم که دستتونو برام دراز کردید و صدام زدید دستم رو بگیر. من از شما خیلی فاصله داشتم ولی یک نیروی مکنده ی قوی از سمت شما منو به بالا کشید و دستم رو در دستانتون گذاشت. با ذوق دستم رو مقابل دهانم گذاشتم وگفتم: _وااای من تو خواب شما رو ازسقوط نجات دادم؟ او با عشق خندید و گفت: _هنوز تموم نشده سادات خانوم! وقتی دستتونو گرفتم با هم با سرعت هرچه بیشتر به بالا پرواز🕊🕊 کردیم.اینقدر این پرواز زیبا و دلچسب بود که میخندیدم و به خودم در پایین با غرور نگاه میکردم.. این شد که صبحش با انرژی از خواب پاشدم و صبحانه آماده کردم. من با شوق پرسیدم: _تعبیرش چیه حاج کمیل؟! او شانه بالا انداخت وگفت: _من حتم دارم شما در زندگی من باعث خیر و رحمتی..شاید در خواب خودتون بودید شاید هم جدتون ولی به هرحال منو از شر خودم نجات دادید. تا به امشب این جریان برام شببه یک خواب عجیب وامید بخش بود ولی امشب مطمئن شدم که خداوند با اون خواب دلم رو مطمئن کرد.و بهم فهموند من هرگز تصمیم اشتباهی نگرفتم
ادامه163 من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد. نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم! روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم. دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم _خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم. او عمیق خوابیده بود.صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد. تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد شهیدان صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد. صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:_ناقابله خانوم.☺️ 🍁🌻ادامه دارد 🚫دوستان عزیز منظور از اقامه ی نماز پشت سر حاج کمیل به معنی اقامه ی جماعت نیست.🚫 نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو ایران پول خرج کردن عکس رهبر وحاج قاسم و پرچم وبکشن پایین حالا باید پول خرج کنن برای خودشون پرچم بخرن روحت شاد که گفتی: هرکس تیری به سمت ایران انداخت، آواره شد (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت _ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند. من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم: _واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟! او با شرم لبخند زد و گفت: _حق با شماست.. او را بوسیدم و گفتم: _سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند. او گفت: _من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم. شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم. گفتم: _ان شالله همینطور خواهد بود. واو را تا دم در مشایعت کردم. وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم. 🌟چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.🌟سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم. مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست. _سلام آقای گل خودم.احوال شما؟! او با همان صدای گرفته گفت: _کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟ چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!گفتم: _اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم. _دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره. در دلم قند که نه کله قند آب شد.گفتم: _رو چشمم حاج کمیل.چشم. _من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده.. خندیدم:_خدا حفظتون کنه.. پرسید:_امروز برنامه تون چیه؟ گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟ گفت:_الان دیگه کم کم آماده میشم برم. لحنش تغییر کرد: _میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟ با تعجب گفتم:_بله حتما.ولی چطور مگه؟! او خیلی عادی گفت: _دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون. یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.گفتم: _آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم او گفت: _بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم. فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم: _حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم. او هم با لحن من گفت: _ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا. امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم. در راه تلفنمزنگ خورد.🔥نسیم🔥 بود.جواب دادم:_سلام نسیم جان! او با صدای افسرده ای سلام گفت. پرسیدم: _خوبی؟! مامانت بهتره؟! با بغض گفت: _بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا. من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم. دلداریش دادم: _نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه. او با گریه گفت: _اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟! گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما. او گفت: _میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته. و شروع کرد به گریستن!نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم. گفتم: _نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام. با حسرت گفت: _ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی. حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی..آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن.. خدافظ برای همیشه… و تماس قطع شد.. من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.با ناراحتی گفتم: _این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت. او با پوزخند تلخی گفت: _من میخواستم باهات تنها باشم. میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم. دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم! 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم. درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم. از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد. من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم. من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه. 🌷 :::من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن🌷 نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: _نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم.. با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: _ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟! گفتم: _چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت. او پوزخند زد: _وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره.. بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم. زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل! گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند. نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم. نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه. دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت: _کلاس هستم بعد تماس بگیرید. دستپاچه گفتم: _کارم واجبه حاجی.. گفت : _ پیام بدید یاعلی نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش. اشکالی نداره؟! دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید. نوشتم: ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم. گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم. پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت: _واقعا تو کوچه ای؟! از خوشحالیش خوشحال شدم!پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد. وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد. توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم. نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود. با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت: _میدونستم هنوز معرفت داری.. و منو در آغوش گرفت. فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد. همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: _چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟ او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت: _حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن. چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟ بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: _تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
نگاهی به اطراف خونه کردم. تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد: _از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده!باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم. من 💚تسبیحم💚 رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر ✨افوض امری الی الله..✨ او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست! به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.ناخواسته گفتم: _چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟ او اهی کشید و گفت: _هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل.. در حالیکه چـــ👑ـــادرم رو از سرم در می آورد گفت: _بده اینا رو آویزون کنم برات. امتناع کردم: _نه نمیخواد.باید برم.. گفت: _عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت. و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت. از دور با تمجید وتعجب گفت: _به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست. 🍁🌻ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبـــ 🍄 قسمت عصبانی شدم.گفتم: _قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟ کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید نه هر ! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو می‌شناسند. ولی از راه حلالش.. با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر. او دستش رو بالا آورد: _بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا.. جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم: _پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟ او آه کشید.اونم میاد. _الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه. بلند شد و تلفن همراهشواز روی دکور برداشت و شماره رو گرفت.چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: _پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره. صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد. 🔥نسیم🔥 گفت: _نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر.. بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد: _ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددددگی داره.  شوهههههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. …آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو.. من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم: _با کی حرف میزدی؟ او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت: _بابام دیگه!! چشمم گرد شد. _واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری! او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت: _نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم. لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم: _خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم. او سینی شربت رو به سمتم هل داد. _بوخور خنک شی.. نگاهی به لیوان شربت انداختم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم.این بچه امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم: _ممنون من نمیخورم.. او با تعجب نگام کرد. _عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور.. به ناچار دروغ گفتم: _نمیتونم روزه ام. او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت: _ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟ گفتم: _آره میتونم. او با تاسف سری تکون داد:
او با تاسف سری تکون داد: _واقعا خیلی شورشو درآوردی! دوباره چشمم افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!پرسیدم: _ببینم تو معنی این تابلوهارو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟ او لیوان شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: _پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟! گفتم: _پس اگه میدونی واسه چی این نمادهای شیطانی رو در ودیوارته. او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت: _چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم.. گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.با ناراحتی گفتم: _تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست. او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت: _خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم. لبم رو گاز گرفت وگفتم: _استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره. یک لحظه خوف به دلم افتاد! این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟او دوباره خندید. حالاتش طبیعی نبود. بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی به ساعت دیواری انداختم وگفتم: _ببین من دیرم شده باید برم. او خمیازه ای کشید وگفت: _تو تازه الان رسیدی کجا؟ بلند شدم.گفتم: _بی زحمت 💎چادر💎 و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.✨میخوام برم خونه. او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت: _مگه خونه ی من نماز نداره؟ نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم: _نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟! او بلند شد و مقابلم ایستاد.گفت: _اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟ حق با او بود.گفتم: _آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان. او با عصبانیت دور تا دور اتاق رژه رفت. ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت. دستهامو گرفت و با بغض گفت: _ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم. خدایا باید چه کار میکردم؟!گفتم: _باشه. با حالتی معذب نشستم روی مبل.گفتم: _پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن. 🌻ادامه دارد.. نویسنده: . (✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🍄رمان جذاب رهـایــے_ازشب 🍄 قسمت او دوباره قدم زد ودر حالیکه دستهاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد: _این مدت که نبودی خیلی اتفاقها افتاد.زندگیم متلاشی شد.خیلی اذیت شدم.خیلی. سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه! _میفهمم چی میگی.منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم. او با غیض ایستاد و نگاهم کرد. _نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترینها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس و داشتی..بین استادها محبوب ترین دانشجو بودی..هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی.. حرفش رو قطع کردم وبا ناراحتی گفتم: _اینا رو همیشه گفتی..تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشیهای کوتاه و بی اهمیت دیگرونو خوردن.اینایی که تو میگی فقط تصور توست.و اصلا خوشبختی نیست.تو از من خوشبخت تر بودی.ولی خودت با بی انصافی پشت کردی به خوشبختیهات. او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد وگفت: _خفه شوووو!خفه شو عسل..توی لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منونصیحت کنی.این من بودم که تو رو آدم کردم.تو یک لباس درست وحسابی تنت نبود.تا چند وقت هروقت آرایش میکردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود.من بهت یاد دادم چیجوری مثل آدمها لباس بپوشی و آرایش کنی.اینقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی. خودتو گم کردی. با ناراحتی چشمم و باز و بسته کردم و آهسته گفتم: _آره راست میگی.کاش بهم یاد نمیدادی..چون ده سال از خدا دورم کردی.. با کلافگی پوزخند زد و گفت: _هه!! خداااا…رفتی سراغ کسی که هر چی میکشیم از اونه. پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم وگفتم: _ببین اگه قراره چرت وپرت بگی من میرم. حواستو جمع کن.حرفهای تکراری هم نزن.منو کشوندی اینحا واسه شنیدن این حرفها؟! او اشکهاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت.در حالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بودبا صدای آروم تری گفت: _نه ..معلومه که واسه این حرفها اینجا نیستی.اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت.تو خیلی زرنگ بودی.خودتو از اون کثافت با چشم وابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من.. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: _حرف دهنتو بفهم 🔥نسیم🔥..اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت.پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه. دوباره پوزخند زد. نفرت وکینه از چشمهاش فوران میکرد.گفت: _آره..میدونم..میدونم. .بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت.نه چشم وابروت.. ضربان قلبم شدت گرفت.با عصبانیت جملاتم رو توصورتش کوبوندم: _بله بله..بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود.منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم.. باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم. چرا باز به او اعتماد کردم؟! خدایا من به بنده ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی..