عملیات خیبر بود. زمستان بود و ما در اسلامآباد غرب بودیم. وقتی به خانه آمد، چشمهای سرخ و خستهاش گویای این بود که چند شب است که نخوابیده است. میخواستم مقدمات غذا را آماده کنم، اما اجازه نداد. دستم را گرفت و مرا روی زمین نشاند و گفت: «امشب نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیاییم»، گفتم: «ولی تو بعد از این همه وقت، خسته و کوفته آمدهای ...». نگذاشت حرفم تمام شود. خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد. غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای آورد و گفت: «بفرما، بخور»...
#شهید_ابراهیم_همت🌹
ٜٜ ٜ̽❰͞͞♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ̽❰͞͞♥️
شھیدفھمیدهنقشش
شھیدشدنبـود"!
اونموقعلازمبــودشھیـدبشـه
شماهـمهـرکدومنقشتونروایفـاکنید
لازمنیستجونبدید..!
درزمینـهیفرهنگی، سیاسی،اجتماعی
،پایبنـدیبـهدیـنوایمان و... تویمـدارسیادانشگاههـا...
هرکدومتونمیتونیـد
یكحسیـنفھمیدهباشیـد
شرطشهمجوندادننیست
مھمتصمیموارادهسـت
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
#متن_گونھ
~حیدࢪیون🍃
صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم شماره مرجانو گرفتم، -الو مرجان -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ... 💗
قسمت هفتم
شب حسابی به خودش رسیده بود.
البته منم کم نذاشته بودم،اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن...
شب هر دومون از خودمون گفتیم.
عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند😂
واقعاً چهره جذابی داشت...
موهای مشکی که همیشه،یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد،
و ته ریش یه چهره ی مردونه و جذاب بهش ميداد...
با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید...😌
عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد!!
قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم.
-این چیه؟؟
-یه هدیه ناقابل برای باارزش ترین فرد زندگیم...🎁
-یعنی برای من؟؟😳
-مگه من باارزش تر از توهم تو زندگیم دارم؟؟😉
-وای ممنونم عرشیا...
-قابل شمارو نداره خانومی😉
حالا نمیخوای بازش کنی؟؟
-چرا😉
با دیدن گردنبند برلیان ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد😍
-وااااایییی....
عرشیا...این برای منه؟؟؟
چقدرررر نازه....
وای ممنونم...
-خواهش میکنم عزیز...
قیمتش یه بوس میشه😉
-بی ادب لوس😡🤬
نخواستم اصلا...
-شوخی کردم بابا.... 😨
یعنی تو یه بوسم نمیخوای به ما بدی؟؟؟😜
-عرشیا آقا !یادت نره که این رابطه،کوتاه مدت واسه آشنايي😡
-باشه بابا...نده...فقط با این حرفات دلمو نلرزون...
لطفا😞
-تقصیر خودته...😡
کی تو دیدار اول چنین حرفی میزنه به يه خانم؟؟
-بله ببخشید...😔
-خواهش میکنم حالا☺️
ممنون،خیلی خوشگله...
فقط داره دیرم میشه،
ممکنه بابام توبیخم کنه.
دیگه باید برم.
-چقدر زود😞
باشه عزیزدلم...
کاش حداقل ماشین نمیاوردی،خودم میرسوندمت...
-نه ممنون.
زحمتت نمیدم...
بابت امشب ممنونم.
خداحافظ👋
-من از تو ممنونم که اومدی خانومی...
دوستت دارم ترنم...
خداحافظ گل من👋
از پیش عرشیا که برگشتم حالم خوب بود،چند روزی شارژ بودم...
تا اینکه رفتم سراغ دفترچم...
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ... 💗 قسمت هفتم شب حسابی به خودش رسیده بود. البته منم کم نذاشته بودم،اون
دفترچه رو باز کردم و نوشته هامو خوندم،
آخرین نوشتم نیمه تموم مونده بود...
همون روزی که رابطم با عرشیا شروع شد،میخواستم راجع به زندگیم بنویسم که با زنگ عرشیا نصفه موند...
حالا همون زندگی رو داشتم+عرشیا ✅
دوباره رفتم تو خودم...
انگار آب داغ ریختن رو سرم...
هرچی مینوشتن،
هرچی میگشتم،
هرچی فکر میکردم،
هیچی تو زندگیم بهتر نشده بود❌
فقط عرشیا حواسمو از زندگی پرت کرده بود✅
همین...
هیچی به ذهنم نرسید،جز حرف زدن با مرجان.
-الو مرجان
-سلام ترنم خانوم!
چه عجب یاد ما کردی!
-ببخشید... سرم شلوغ بود!
-سر تو قبلاً هم شلوغ بود اما باز یه یادی از رفیق قدیمیت میکردی!
اما انگار یار جدیدت کلا وقتتو پر کرده😉
-لوس نشو مرجان😏
خونه ای؟
میخوام بیام پیشت...
نیاز دارم باهات صحبت کنم.
-دوباره چت شده میخوای ناله هاتو برام بیاری؟؟
-مرجان...خونه ای؟؟؟
-الان که نه،
ولی تا دوساعت دیگه میرم خونه.
اون موقع بیا😉
-باشه.
کاری نداری؟؟
-فدای تو...
بای
تا یه سیگار بکشم، یکم قدم بزنم و یه دوش بگیرم،یه ساعت و نیم گذشت.
حاضر شدم و راه افتادم سمت خونه مرجان.
سر کوچشون بودم که دیدم داره میره سمت خونه.
یه بوق زدم تا متوجه شه پشت سرشم.
-عه،سلام...
چه به موقع رسیدی
-سلام، میخوای دیگه نریم خونه؟
سوار شو بریم پارکی،جایی...
-هرچند خسته ام اما هرچی تو بگی😉
سوار شد و رفتم سمت بوستان نهجالبلاغه 🌲🌳
خیلی این پارکو دوست داشتم،
کلی خاطره ازش داشتم...
دو تا بستنی گرفتیم و نشستیم رو نیمکت.
-خب؟
باز چته؟
نکنه این بار صدای یه دخترو از گوشی عرشیا شنیدی؟😂🤣
-خیلی مسخره ای مرجان...😡
منو نگا که اومدم با کی حرف بزنم!!!😤
-خب بابا قهر نکن...😝
میدونی که شوخی میکنم،چرا بهت برمیخوره؟؟
بگو عزیزم،چیشده؟
-مرجان...
من...
حالم خوب نشده...
حتی با وجود عرشیا هم زندگیم همونجوری مسخرست...
-خب؟
-ببین عرشیا فقط تونسته حواس منو از زندگیم پرت کنه،
وگرنه هیچ تغییری برام به وجود نیاورده...
-میخوای چی بگی؟؟
-فقط سعید میتونست زندگی منو قشنگ کنه💕
-سعیدم نمیتونست...
-چی؟کی گفته؟
من با سعید حالم خوب بود...😢
-یکم عقلتو به کار بنداز!
تو از اول همینجوری بودی!
سعیدم مثل عرشیا فقط حواستو پرت کرده بود!😒
مثل من که بهزاد،کامران،شهاب،ایمان،سروش و...همه شون فقط حواسمو از زندگی پرت میکنن....
-یعنی چی؟
-تو با سعید احساس خوشبختی میکردی؟
-خب آره!
-پس چرا دم به دقیقه کارت رپ گوش دادن و گریه های شبانه بود.
پس چرا گاهی با قرص خوابت میبرد؟؟
-خب بخاطر مشکلاتی که تو زندگیم دارم...
-بعد سعید چرا حالت بد شد؟
-همون مشکلات+تنهایی+خیانت دیدن
-خب الانم با وجود عرشیا همون دو تا چاله ی آخری برات پر شده!
اون چاه هنوز سر جاشه!!
-تو اینا رو از کجا میدونی؟؟
-چون منم تو همون لجن دست و پا میزنم!!
-پس چرا حالت همیشه خوبه؟🤔
-نیست،فقط سعی میکنم بهش فکر نکنم.
از یادم میبرمش تا اذیتم نکنه!
ولی تو همش داری بهش فکر میکنی!😒
بخاطر همینم عذاب میکشی!
-خب آخه من نمیتونم مثل تو باشم!
من رو بی هدف بودن آزار میده!
-پس اینقدر آزار بکش تا دق کنی!
کدوم هدف؟؟
ما همه تو این دنیا تو لجن دست و پا میزنیم!
هیچکس خوشبخت نیست!
همه فقط اداشو درمیارن!
اینقدر تو مخ تو فرو کردن پیشرفت هدف ترقی،که باورت شده این دنیا جای رشده!!😏
اینجا هیچی نیست جز یه صحنه تئاتر و ما هم همه عروسک خیمه شب بازی!!
حرفای مرجان مثل پتک کوبیده میشد رو سرم!
حالم داشت بد میشد...
بلند شدم و مرجانو رسوندم خونش و خودمم رفتم خونه...
🍁محدثه افشاری🍁
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
الَّذِینَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
آنها که به خدا ایمان آورده و دلهاشان به یاد خدا آرام میگیرد، آگاه شوید که تنها یاد خدا آرامبخش دلهاست.✨💚
سوره رعد آیه 28
#حاج_حسین_یکتا🌱
حــاجحسینیکتامیگھ
اگہمیخوایییہروزۍدورتابوتتبگردن ..
امروزبایددورامامزمانبگردی! :)
#امام_زمان
حاجمهدیمیگفت:
ناکاماونیهکهشهیدنشه💔:)) ..
#شهیدانہ
تمام دنیا را گشته ام کنار تو اما
دنیای دیگریست...🥀
.
.
.
.
#شهید_آرمان_علی_وردی
#برادر_شهیدم
کسانـیكبـرایهدایـتدیگران؛
تلاشمـیکنند،بـهجائمردن..
"شهیدمـیشونـد!..
#استاد_پناهیان