♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part11
-عمه:داستانش موفصله میخوام برای دایی مرتضی تعریف کنم شما دختر ها هم گوش کنید .
+باشه پس میریم خونه ما دیگه عمه جون
-عمه:آره عزیزم حضوری بهتره
اون شب خوابیدیمو ،صبحش عمه برای خونه ما زنگ زدو به داداش مجتبی گفت و قرار شد شد امروز غروبی بریم و عمه برای مسافرتم با،بابا صحبت کنه ساره ام که دیشب تا حالا توی این فکره که کی میخواد مارو ببره شلمچه ،منم یکم به جواب بابا کنجکاوم که ببینم چی میگه!؟
پسر عمه جواد اومد دنبالمون و مارو برد شهرک بهزاد پیاده کرد من و ساره که پایی برای پیاده روی نداشتیم به اسرار عمه از اول شهرک تا خونمون پیاده روی کردیم که جونمون در رفت.
رسیدیمو زنگ آیفون و زدم،دوباره زدم اه چرا جواب نمیدن رفتم گوشیمو از کیفم در بیارم که به گوشی داداش زنگ بزنم که صدای خودش اومد
-مجتبی:بله .بله
+داداشی دروبازکن
ساره یه نگاه بهم کرد
+چیه
-ساره: حالا چرا داداشی خوب داداش سنگین تره فکرکنم 24 سال سنش باشه ها ....
+خوب حالت توچرا انقدر این روزا رمانتیک شدی .
ساره اومد که جواب مو بده که هر دومون با چشم غره ی همه که منظورش این بود که چرا دعوا میکنین جا رفتیمو ساکت شدیم . داداش مجتبی هم دروباز کرد .
-مجتبی:سلام عمه جون خوش اومدید .
-سلام پسرم
عمه چند مدتی میشو که مجتبی رو ندیده بود بغلش کرد و کلی گریه کرد ،از اون موقع که عمو احمد شهید شده بود تا الان هرکی رو عمه دیر دیر میدید کلی گریه می کرد همه ی خانواده ام دیگه میدونستن و عادت کرده بودن .
-پدر زهره :اوففففف باز این خواهر شهید آبغوره گرفت .
-عمه:سلام داداش شرمنده دیگه چه کنیم ،مجتبی انشالله 200 سال عمر کنه ولی والا داداش کپی شده احمد دیگه .
عمه و بابا داشتن باهم حرف میزدن که من اومدم مجتبی روبغل کنم دیدم مجتبی هم آبغوره گرفته .
+وای آبرومونو بردی توچرا گریه می کنی .
-مجتبی:به زهره خانم گل هیچی دلم برای عموم تنگه ، توچه خبر .
اومد طرفمو سفت بغلم کرد که بدنم له شد
+وای بسته له شدم داداش ،یه بوسه زد روی لوپمو یک طرف دیگه لپمو کشید
-مجتبی:خوب من نبودم بزرگ شدی ها .
من و مجتبی خیلی باهم خوب بودیم اصلا مجتبی پسر اروم و بی آزاری بود، مامانم میگه شما تنها خواهر و برادری بودین که باهم میساختین راست میگفت خیلی عکس داریم که من کوچیک بودمو داداش مجتبی من و روی کولش نگه داشت که گریه نکنم ،هنوزم همینه دل نداره گریه هیچکسو و ببینه .
مامان اومد احوال پرسی کردن وعمه اینام روی تخت حیاط نشتن توی هوای بهاری
من و ساره رفتیم بالا و چایی آوردیم براشون که تو این هوا خیلی میچسبید چایی رو که خوردن عمه شروع کرد به حرف زدن ....
-عمه:خوب داداش امروز و برای این مزاحم شدم که بگم ما قراره بریم مسافرت 7 روزه شلمچه پیش محمد . اجازه میدی زهرا خانممونو با خودمون ببریم ..........
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
🌹معرفی کتاب 📘«از او ،دوره چهار جلدی»
📗 کتاب « از او » نگاه ما زمینیان است به آن مسافر آسمان که مدتی با ما زیسته است؛ مسافری که اگر دیرتر بجنبیم، غبار فراموشی، در پایش را از کوچه های شهرمان پاک می کند و دیگر حتی به گرد راهش هم نمی رسیم.
🩸از او یک مجموعه چهارجلدی است که حاوی خاطرات شیرین و جذاب از شهدا می باشد.
🧾عناوین 4 کتاب عبارتند از: قصه شال (کتاب شهید محمد معماریان)، مادر شمشادها (کتاب شهید محمدعلی موحدیان)، ناخدا رحمت (کتاب پدر شهید محمدجواد شکوریان فرد) و هنوز سالم است (کتاب شهید محمدرضا شفیعی). این مجموعه به همت «نرجس شکوریان فرد »جمع آوری شده است.
#شهیدانہ•🕊🥀•
🔹حیا را از شہدا بیاموزیم
👈🏻سر ڪلاس جواب معلمش را
نمیداد
میگفت :تا حجاب نداشته باشۍ
ما باهم
صحبتۍنداریم 😕
#شهیدمحمدجهانآرا🕊
#شهیدانہ
♥️🕊••
#شهادت . .
اجر ڪسانی است ڪه در زندگی خود
مدام در حآل درگیری با نفسند و زمانی ڪه
نفس سرڪش خود را رام نمودند،
خـــــداوند به مزد این جهاد اڪبـر، شهادت را
روزی آنها خواهد ڪرد . .(:
💌 | #شهیدمحمدمهدیلطفی
⚘shahadat⚘🌱:
✾┄━═✿♡﷽♡✿═━┄✾
#تلنگر ✨
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم یکم زودتر
♡{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج•}♡ ﴿🦋
#یامهدیعج
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
به سوریه که اعزام شده بود
بعضۍشبها با هم در فضای مجازۍ چت میکردیم
بیشتر حرفهایمان احوالپرسۍ بود
او چیزی مینوشت و من چیزی مینوشتم
واندڪ آبۍ میریختیم بر آتش دلتنگۍمان...
روزهای آخر ماموریتش بود
گوشۍ تلفن همراهم را که روشن کردم
دیدم عباس برایم کلۍ پیام فرستاده است...!
وقتۍ دیده بود که من آنلاین نیستم
نوشته بود:
آمدم نبودۍ؛ وعدهۍ ما بهشت..💔
✍🏻به روایت همسر
#شهید_عباس_دانشگر♥️🕊
﷽
●میدونی مشکل ما چیه؟😕
مشکل اینه که پروردگار خودمونو درست نشناختیم...
مشکل همینه🤕😑
بیا مشکلمونو حل کنیم و خدامونو بشناسیم...😌😉↯
خدا مارو آفرید و قرارمون داد تو این دنیا🌿
خدا بیکار نبوده که بگه حالا بزار یه آدمی هم به وجود بیاریم...🙄
نه❌
خدا از آفرینش ما هدف داشته❗️
هدف او از آفرینشمون اینه⇩
خدا میگه:
من تو رو آفریدم که جانشین من روی زمین، تو باشی⭐️🌪
یعنی او خواسته ما جانشینش باشیم توی این دنیا...
میدونی که کسی جانشین یک فرد دیگه میشه که شبیه اون فرد باشه.
یعنی ما در صورتی میتونیم جانشین خدا روی زمین باشیم که در حد توانی که در وجودمون گذاشته شده،،،مثل خدا باشیم.
خدامون خودش خیلی مهربونه🦋
به ما میگه مهربونی کن
او خودش خیلی عاشقه❤️
عاشق ما!
به ما میگه من عاشق توام
تو هم عاشق من باش که تورو افریدم برای اینکه جانشین من باشی روی زمین...
خدامون فرشته و خیلی چیزای دیگه آفرید،ولی میگه من دوست دارم تو ای انسان جانشین من باشی☀️
خدا به ما لطف داره...🌻
▪️◾️◼️⬛️⬜️◻️◽️▫️
#اللهمعجللولیکالفرج
「♥️」
💡 ⃟¦🖇➺••#تلنگږانہ
مۍگفـت"
الــہماجـعـلنـےمـنانـصارمہـدۍ:)💚
ولـۍ...👇🏼
مـامـانـشبہـشمۍگفـت..🗣
فلاݩڪاروانجامبـدھ،،🧹
تـاصـدتـاخـونہاونوَرتـر...🚪
صـداۍغُـرغُـرڪردنهـاشمـےرفـت‼️
ادعـانبـاشہفـقـط!
#ازخودمونشروعڪنیم...
🐚⃟🕊¦⇜#تلنگر
ازخدآپرسیدم:
چرآفآسدهآخوشگلترن؟
چرآآدمآیالکیوسیگآریبآحآلترن؟
چرآاونآییکهدیگرآنرومسخرهمیکنن...
بیشترتودلمردممیرن؟
چرآاونآییکهخیآنتمیکنن،
تهمتمیزنن،غیبتمیکنن،
دروغمیگنموفقترن؟
چرآهمیشهبدآبهترن😄؟
پرسید:
#پیشمنیآمردم💔؟
دیگهچیزینگفتم🖐🏽
پرواز اندازه ی آدمو برملا می کنه هرچی بالا و بالاتر میری دنیا از دید تو بزرگتر میشه و تو از دید دنیا کوچکتر!🌿🌸
#شهید_عباس_بابایی
#مکتب_خداشناسی
-مانمازمونرودرستبکنیمخودِنماز . . .
بقیهرودرستمیکنه💕(:
-یِروایتهستکهاومدنخدمترسولخدا گفتنکهآقاجان!
اینجوونیکهپشتسرشمادارهنمازمیخونه
چشمچرونیهممیکنه!
یکمنصیحتشکنید
رسول فرمودنند:
پشت سرعمننمازمیخونه؟
ولشکنیدایننمازیکهمیخونهدرستشمیکنه!
(صوتروگوشمیدییابازمبگم؟!🙄)
#استادپناهیان!-
[@Banoyi_dameshgh]
✨﷽✨
🔴مچ گیری نکنیم!
✍مردی باغ انار داشت، روزی که محصول رو جمع میکردند، فرزند این آقا بهش مراجعه کرد و کارگری رو در میان جمع کارگران نشون داد و گفت بابا این کارگر دزدی کرده.
پدر گفت: نه! من به این کارگر اعتماد دارم. پسر اصرار کرد و پدر وقتی اصرار پسر رو دید به جای اینکه حرفش رو قبول بکنه با سیلی به صورتش زد!
پسر ناراحت شد، دور شد. بعدازظهر دوباره مراجعه کرد گفت: بابا من یقین دارم که این کارگر دزده. پدر گفت: من هم میدونم که کارگرم دزده. گفت پس چرا من رو تنبیه کردی؟ گفت: چون دلم نمیخواست توی جمعیت آبروش رو بریزم! ما حق نداریم آبروی آدمها رو به راحتی ببریم.
گذشت... یکی دو روز بعد اون کارگر مراجعه کرد و گفت من واقعا دزدی کرده بودم ولی الان توبه کردم!
این یک مثال خوب تربیته! چشم پوشی از گناه، خطا و اشکال. ما در مواجه با بچههامون خیلی از مواقع باید از عنصر تغافل استفاده بکنیم، باید خودمون رو به غفلت بزنیم. ما قرار نیست مدام از بچههامون مچ گیری بکنیم، باید گاهی دست گیری کنیم
کاری کنیم اگر بچهمون جایی کار غلط انجام داد اول به خود ما مراجعه کنه. از ما کمک بگیره نه اینکه مدام نگران باشه که ما مچش رو بگیریم!
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Banoyi_dameshgh
یڪجایینوشتہبود:
"تڪلیفدوستداشتنهایتراروشنڪن"
باخودمگفتم:
لاعشق ... الاحسین ...♥️✋🏻
"السلامعلیڪیاحسینبنعلۍ"
#عشق_حقیقی
#حقیقت_عشق
نمی خوام عاشق کسی بغیر تو بشم🖤💔
♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part12
-بابا:خوب چجوریه کی قراره شما رو ببره آبجی
ساره همینجوری پامو سوراخ کرده بود و زیر گوشم میگفت:دایی مرتضی حرف دل منو زد دیدی دیدی خانم منم لبم و گاز میگرفتم هی میگفت هیس بزار ببینیم چی میگن ...
-عمه:راستش روبخوای 11 همین برج قرار یه اتوبوس از بسیج شهرک خودمون بره شلمچه برای همین محمد قراره زنگ بزنه وبرای ما جابگیره حالا زهره رو ببریم داداش ؟
-بابا:ببرین مشکلی نیست خدا پشت پناهتون حالا مبلغش چقدره بگین پرداخت کنم .
-عمه:نه داداش پولش مگه چقدره خودمون میریم فکر کن زهره هم دختر من .
-بابا:نه آبجی قربون دستت بگو من همین الان بدم
-عمه:خوب حالا میدونیم پول داره ...
همه باهم خندیدیم
عمه و ساره ومن آماده شدیم که بریم مامان و مجتبی جلومونو گرفتن و نذاشتن بریم و شام موندیم و خیلی اون شب بهمون خوش گذشت . عمه و من و بابا و مجتبی منچ بازی کردیم ساره خانم یکمی خجالتی هیتن البته فقط جلوی مجتبی اینجوریه، اخه ساره و مجتبی توی کوچیکی اصلا باهم نمیساختن همیشه دعوا میکردن ولی اگه ساره با پسرای دیگه بازی میکرد مجتبی سرش هوار میکشید که تو دختر با دخترا بازی کن چرا با پسرا بازی میکنی
منم که فقط توکوچیکی این دوتا رو نگاه میکردم و میخندیدم ، اون شب و خوش گذرونیش خیلی زود تموم شد و مجتبی با ماشینش مارو رسوند خونه عمه اینا ،عمه خیلی زود تخلیه میشد زودی خسته میشد قرآنشو خوندو خوابید ...
+ساره ساعت 12 میای باهم بریم تلوزیون ببینیم .
-ساره:آره بریم منم خوابم نمیاد .
با موافقت ساره رفتیم و شبکه ها رو زدیم دیدیم داره هشدار برای کبری 11 میده من زیاد دوست نداشتم ولی ساره خیلی دوست داشت منم بر پاش نشستمو نگاه کردیم میوه خیارو سیب با پوست کندم و مخلوط کردیم باهم خوردیم ساعت 1:45دقیقه بود که خمیازه ها اومد سراغمون هردومون رفتیم خوابیدیم.
صبح با صدای عمه که میگفت :پاشید دیگه الان بیستومین باره دارم صداتون میکنم پاشید دیگه ،من بلند شدم رفتم سرویس و صورتم و شستم اومدم که با حوله خشک کنم دیدم ساره هنوز خوابیده ...
+نوچ پاشو دیگه اه توچقدر خوابالوییییییی
-ساره:خیلی خوب بابا ،ساعت چنده ؟
+نمیدونم ،رفتم سمت حال و که ساعت ایستاده حال و دیدم ،وایییی ساره ساعت 2 بعد ظهره انقدر خوابیدیم واییییییی
-عمه:نه زهره جان ساعت خرابه ساره باید بره باطری بخره
من و ساره زدیم زیر خنده
+عمه جون چرا نماز صبح بیدارمون نکردید
-عمه:بیدار نشدید هرچی صدا کردم .
-ساره :نه جالبش اینکه مثلا مامان بودو دوباره نمازمون عقب می افتاد.
+آره واقعا عمه کلمونو میکند ............
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌