سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part90 اومدم بگم صبر کن ساره خانمت بیاد کارت و سر اون خالی میکنم که
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
#part91
بشینم که چشمم به ساعت خورد وای قرار شد مجتبی بیدار شه چرا نشد ؟؟؟
رفتم دم در اتاقش سه مرتبه در زدم دیدم جواب نمیده پس خوابه . رفتم داخل که دیدم اصلا انگار این طرف دنیا نیست ، دستش و تکون دادم دیدم نشد هی صداش زدم مجتبییییی
فقط یه تکون کوچیک خورد دیگه اعصابم داغون شد ؛میگه میشه خواب آدم انقدر سنگین باشه با تمام توانم جیغ زدم مجتبیییییییی
کا دیدم کار ساز بود یک متر پرید و روی تخت نشست چشماش از تعجب و ترس میزد بیرون ،وای که شکمم از خنده داشت میترکید من خنده میکردم و اونم مثل برق گرفته ها به خنده های من نگاه میکرد اومد بزنتم که فرار کردم فقط یه داد کوچیک زد که گفت:بد جنش خانم دارم برات ....
اومدم پیش مامان نشستم که هنوز مشغول صحبت بود خدا خدا میکردم زنداییم بگه مهران نمیاد من بشنوم تا استرسم کم شه ،واقعا حوصله دیدنشو ندارم بعد اون پا پیش گذاشتن و دعوای مجتبی دیگه فکر نکنم جرئت کنه پاشو خونه ما بزاره ........
تعجبم😳از اینه که اصلا هیچی من و مهران شبیه هم نیست نه فکر مون نه اعتقاداتمون نه حجاب و لباس پوشیدنمون چطور اومد خواستگاری من با اینکه که هزار تا دختر میتونست مثل خودش پیدا کنه؟؟؟؟
با پایان دادن تماس مامان منم از فکر اومدم بیرون یکی از بالشتک های مبل و گرفتم گذاشتم بغلم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که مجتبی از سرویس اومد بیرون آستینش بالا زده بود و از صورت و دستاش آب میچکید معلوم بود وضو گرفته است ، خیلی دوست دارم مثل مجتبی دائم الوضو باشم ولی همش یا یادم میره یا تنبلی میکنم رفت تو اتاقش و درم بست فهمیدم میخواد بره بیرون
-زهره مادر پاشو یه میوه برام بیار سیب ریز ۲ تا بزار برام
+چشم الان، مامان آلوچه اومد حتما برام بگیری ها؟
-باشه اومد دیدم حتما بران میگیرم
رفتم داخل آشپز خونه و در یخچال و باز کردم و برای خودم و مامان میوه گرفتم ، رفتم پیشش نشستم ....
+میگم مامان برای امشب سبزی خوردن نداریم ها چی میخوایین با ماهی بزارین .
-ترشی میزاریم بعد میگم ۷ تا دونه خرما بخورن
+خرما داریم ؟
-آره یه بسته هست تو یخچال
+مامان یه سوال برام پیش اومد چرا باید بعد از ماهی خرما بخورن خوب نخورن چی میشه.
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part91 بشینم که چشمم به ساعت خورد وای قرار شد مجتبی بیدار شه چرا نشد
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
#part92
-یه روایت هست از امام صادق(ع) که میگن ﴿¹هرکس در حالی بخوابد که ماهی خورده و در پی آن،چند عدد خرما یا مقداری عسل نخورده ، تا صبح رگ سستاندامی بر او غلبه خواهد کرد﴾
+چه قدر خوبه که شما اینا رو میدونید حالا واقعا احتمال داره
-بله که داره ما بیمار هایی داریم که بر اثر ماهی خوردن و همراهش خرما نخوردن یک سمت صورتشون فلج شده
+چقدر بد خدا برای هیچ کسی نیاره
حرفم با مامان تموم نشده بود که مجتبی صدام زد و گفت برم تو اتاقش که کارم داره .
در اتاقش و باز گذاشته بود ...
+جانم داداش
-جانت بی بلا ، ببین زهره اگر ۲۰ درصدم احتمال داشته باشه مهران بیاد اینجا هیچ توجه ایی بهش نمیکنی اگر که بود برام زنگ بزن من خودم و زودتر برسونم
+باشه داداش ولی فکر نکنم اون ادبی که شما کردینش دیگه پاشو بزاره خونه عمه اش.
خندید و باهامون خداحافظی کرد و رفت...
انقدر دلم هوس گیلان کرده، تا یاد گیلان میوفتم یاد بازی های خودم و مجتبی تو خونه ی چوبی خاله عادله افتادم که انقدر شیطونی میکردم و خاله عادله حرص میخورد ......
+مامان؟
-جانم
+چرا گیلان نمیریم واقعا وقت نمیشه !؟
-هم بابات وقت نداره هم کار من سنگین شده ولی چشم یه موقع به بابات میگم تابستون هردوتامون مرخصی میگیریم ان شالله میریم گیلان ، چیه هوس خونه خاله عادله کردی؟؟
+اوهوم خیلی اون خونه ی ویلایی که ایونش با چوب بود و وقتی روش راه میرفتی صدای چخ چخ میداد و دوست دارم یاد بچگی هام میوفتم که چقدر خوش میگذشت.
-باشه بحاطر توهم که شده یه مسافرت یریم ۱۰ روزه
+آخ جون الان یه بوس مشتی میخوای شما
-وایییی زهره صورتم درد گرفت البته باید ببینم بابات ۱۰ روزه میتونه بگیره یا نه .
+ان شالله که میتونه
اذان مغرب و گفتن و من و مامان نمازمون و خوندیم که صدای آیفون بلند شد اول استرس گرفتم که دایی اینا باشن هی خدا خدا میکردم مهران نباشه که حوصله اخم و تخم های مجتبی رو هم ندارم ، رفتم آیفون و نگاه کردم دیدم باباست درو باز کردم و انگار یه جون تازه به بدنم وارد شد خدا رو شکر کردم که دایی اینا نبودن البت۶ چه فایده که تا چند دقیقه دیگه میان ...........................
-----------------------
1=منبع :الکافی ،جلد ۶،صفحه ۳۲۳
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
#خاطرات_شهدایی 🕊
🖇•[♥️]
#قسمتاول
گوشه ای از خاطرات علی کاظم .
علی کاظم کسی بود که در جنگ بیش از پانصد بسیجی ایرانی رو به شهادت رسونده بود و در کتابش اینگونه نوشته:
شهداء ایران مستجاب الدعوه هستن
آخرهای جنگ بود که تیر خوردم و خونه زیادی ازم رفته بود ایرانی ها محاصره کردن مارو ،
چشمام تار میدید که متوجه شدم یه ایرانی داره میادو تیر خلاص میزنه ، نفسمو حبس کردم ک نفهمه زندم ، تا منو برگردوند ناگهان نفسم زد بیرون تا فهمید زنده ام جلوم نشست و منم پیراهنمو جلوش گرفتم به نشان این که اسیر شدم ، دیدم عربی بلده،بچه خوزستان بود،
گفت اسمت چیه گفتم علی ، علی کاظم .
گفت تو اسمت علی هستشو با ما میجنگی ؟؟
شعیه هستی ؟؟؟
گفتم آره ,
خونت کجاست ؟؟؟
گفتم نجف .....
تا گفتم نجف بغض این بسیجی تر کید و در حال گریه بوود گفت کجایه نجف ؟؟
گفتم او کوچه ای که تهش میخوره به حرم حضرت علی ,
دیدم داره گریه میکنه .
گفتش اسمت علی هستشو شیعه هستیو خونتم کناره حرم امام علی ما و عشق ما ایرانیا هست ؟؟بعد داری با ما میجنگی ؟؟؟
سرمو انداختم پایین ، ولی توبه نکردم .
گفت میدوونی آرزوم چیه علی کاظم ؟؟
گفتم نه .
منبع : نرم افزار خادم شهدا (خاطرات کوتاه شهدا)
✨______|[🦋]|______✨
@Banoyi_dameshgh
✨______|[🦋]|______✨
#حیدࢪیوݩ
🔶معرفی عملیات مرصاد
#اینفو_گرافی
#گنجینهـ_هایـ_دفاع_مقدس
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
☀
{ @Banoyi_dameshgh}🔚
🖤 #کپی_با_ذکر_صلوات🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارتباط ایرانیان با ظهور..
جملات امیرالمومنین در مورد ایرانی ها در آخرالزمان
#شادی_دل_مهدی_صلوات
#ایــــرانـــیــــَم 💖
💔دختری با هزار آرزو💔:
خاطرات همسر شهید همت
حاج همت مثل مالک اشتر بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و برابر برادران دلاور بسیجی داشت در مقابله با دشمن کافر همچون شیر غرّنده و همچون شمشیر برّنده بود. جان کلام آن که آنچه خوبان همه داشتند او یک جا داشت و هنگامی که اطمینان نداشت غذای مناسب به نیروهای خط مقدّم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمی زد و در خانه هم که بود اجازه نمی داد دو جور غذا سر سفره بگذارم و هنگامی که صدای اذان را می شنید آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد. به ندرت نمازی از حاجی می دیدیم که در آن نماز اشک نریزد.
🌸🍀🌷🌸🍀🌷🌸🍀🌷🍀🌸🌷🍀🌸🌷