~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part146 دل بستم، مطمئنم خدای من و اون امامی که این انگشتر
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part147
از زبان زهره❤️
ساعت نزدیک به یک شب بود که روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم آیت الکرسی میخوندم تا بخوابم که صدای کلیدی که توی در چرخید به گوش خورد معمولا این ساعت ها ً باید مجتبی باشه برای همین بلند نشدم، به گفته نگار جلسهای که برای آقایون پیش آمد باعث شد مهمونیمون به فردا شب بخوره نمیدونم چی بگم ولی نظرم به لباس بنفشه است که خیلی زیباست و مجتبی برام خریده تو این فکر هابودم که خوابم برد......
- زهره پاشو دیگه ساعت نزدیک به شش نمازت قضا میشه ها، ای بابا توهم پاشو
چشمامو باز کردم که مجتبی بالای سرم بود
+ سلام صبحت بخیر
- علیک سلام ما رو کشتی پاشو نمازتو بخون داره قضا میشه ها .
+چشم ممنون
بلند شدم رفتم آشپزخونه و وضو گرفتم امروزم فکر کنم مامان زودتر از همه رفت همیشه بعد از نماز میره بیمارستان برای همین چیزهاست که از پرستاری خوشم نمیاد دیگه این همه سال زحمت بکشی درس بخونی آخرشم از کار و زندگی بیفتی ،معلمی بهترین شغل دنیاست🤩
به سمت اتاقم رفتم که مجتبی هم داشت آماده می شد خدا را شکر امروز دانشگاه نداشتم بهترین کار این بود که یک کمی خونه رو تمیز کنم
+ کجا به سلامتی شادوماد
- راستشو بخوای استادمون برامون ساعت ۷ جلسه گذاشته و میخواد یه درس مختصری بده تا من توی ترافیک برم حتماً ساعت ۸ میشه حالا ببینم میرسم یا نه
+ آهان موفق باشی
مجتبی رفت و من و بابا تو خونه تنها موندیم اولین بار بود که می دیدم که بابا خواب مونده اصلا خونه است؟ نمازمو خوندم به سمت اتاقش رفتم
+ بابا جون بابا پاشو دیگه نمی خواین برید دانشگاه اصلا نمازتونو خوندید ، کلش و از زیر پتو درآورد بیرون که زیر چشمش قرمز بود و صداشم گرفته بود
+ ای وای چی شده بابا
- چیزی نیست زهره جان فکر کنم سرما خوردم کمی سرم درد میکنه
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و مثل مامان که تا سرما میخوردیم یه دمنوش آویشن درست می کرد و بهمون میداد ، جوش زدم و گذاشتم آماده بشه••••••••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part147 از زبان زهره❤️ ساعت نزدیک به یک شب بود که روی تخت
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part148
ساعت نزدیک به ۳ بود که مجتبی ساره رو آورد پیش من، بابا هم کمی حالش بهتر شده بود و رفته بود پیاده روی
ساره ام داشت با کنترلتلویزیون ور مییرفت
- اوف هیچی نداره دیگه خوب یه فیلم خوب بزارید ببینیم مردیم از بی حوصلگی
+ خوب برو اینترنتی فیلم ببین خودت میدونی که تلویزیون تبدیل شده به منبع تبلیغات نوشابه به این شکلات فیلم خوب نیست که ما ببینیم
- نت ندارم دیگه وگرنه می دیدم به این مجتبی که میگم برام بگیره هی یادش میره
+ خوب من از طریق موبایل میتونم بگیرم برات
براش اینترنت خریدم و از گوشیش فیلم رسوایی ۲ دیدیمو بعد ساعت نزدیک به چهار و نیم شده بود ساعت ۵ ۱۵ دقیقه اذان بود که اگر بخواهیم اون طرف شهر بریم تو ترافیک میوفتیم پس کم کم باید اماده میشدیم
اذان گفتن من و ساره نمازمون رو خوندیم بعد به شماره مجتبی زنگ زدم که درجا جواب داد و بهم گفت چند دقیقه دیگه پیشمونه روی مبل نشسته بودیم که مجتبی رسید اومد بالا کت و شلوارش رو پوشید و رفتیم
چون اولین بار بود به خونه نگاراینا میرفتیم بایدکادویی میخریدیم به وسط شهر که رسیدیم مجتبی جایی پارک کرد و من و ساره میوه جای سرامیکی به رنگ آبی خرید موبایل لوازم تحریر رفتم خریدیم و به لوازم تحریر رفتیم یه چسب نواری شکلکی با کاغذ کادو خریدم و کادوش کردیم و حرکت کردیم که به ساختمانهای رسیدیم که باحال بود و همه روی بالکن هاشون گل گذاشته بودند
+ وای ساره نگاه چه بالکن های باحالی آدم باید توی خونش از این بالکن داشته باشه، خدا کنه خونه نگاراینا همین جوری باشه
- مثلا اینجوری باشه تو میخوای خودتو سبک کنی بری تو بالکن
+ وا چرا سبک اصلا شام رو میبریم اونجا می خوریم
با این حرفم هر دو خندیدند و مجتبی گفت:
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part148 ساعت نزدیک به ۳ بود که مجتبی ساره رو آورد پیش من،
نوش جونتون زیادمون کنید😉 تو ۸۰۰ تا شدنمون سوپرایز داریم 😊❤️
دِلَـمڪهتَنـگمـۍشَودنَظـربہمـٰاھمـۍڪُنَم
دَرونِمـٰاھِنیـمہشَبتـورانگـٰاهمـۍڪُنَمシ..!
🎞⃟📻¦⇢ #رهبرانه
🎞⃟📻¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
•
.
خودتانرابرایظهور
امامزمانروحیلکالفداوجنگباکفاربه
خصوصاسرائیلآمادهکنید
کهآنروزخیلینزدیکاست.
-شهیدمحسنحججی🌿」
«🖇🗞»
•
اگرزنهـٰااین #انقلابرا نمیپذیرفتَنـد
و بہآنهـآبـٰاورنداشتندمطمئنـٰاانقلاب اسـلامۍواقعنمیشد..!
#آسیدعلیآقاخـٰامنہاے
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh ╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
*شهیدی که عراقےها هم برایش ختم گرفتند🕊️*
*شهید عباس صابری*🌹
تاریخ تولد: ۸ / ۷ / ۱۳۵۱
تاریخ شهادت: ۵ / ۳ / ۱۳۷۵
محل تولد: تهران
محل شهادت: فکه
*🌹راوی← قبل از به دنیا آمدنش مادر خواب دید آقایی به او نوید فرزند پسری به نام عباس را داد🍃حدود یک ماه بعد از تولدش، مریضی سختی گرفت🥀مادر به حضرت ابوالفضل متوسل شد و عباس شفا گرفت💫همرزم← برخی اوقات که برای تفحص شهدا به خاک عراق میرفت💫 مقداری لباس، میوه و سیگار برای عراقیها میخرید🍃تا برای تفحص شهدا با آنها بیشتر همکاری کنند🌿 این هدیه همراه با مهربانی عباس موجب شد که دل عراقیها نرم شده و به او علاقهمند شوند💞 وقتی خبر شهادتش به عراقیها رسید🥀حتی عراقی ها هم برایش ختم گرفتند.🍃عباس روز تولد حضرت علی اکبر به دنیا آمده بود🎊 او قبل از شهادت غسل شهادت کرده💦 و میگفت: آرزو دارم در روز عاشورا در محضر امام حسین (ع) باشم.»🕊️تا اینکه هفتم محرم که بنام حضرت علی اصغر بود💫در حین تفحص شهدا بر اثر انفجار مین💥 دو دست و پایش قطع شد🥀او شهادتین را گفت و به شهادت رسید.🕊️روز آخر گفته بود که امروز را به عشق حضرت عباس کار میکنم💚و به من الهام شده که امروز یک شهید پیدا میکنیم.»💫آن روز فقط یک شهید را به معراج آوردند💫آن هم عباس صابری بود*🕊️🕋
*شهید عباس صابری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
❤️⃝⃡🍂• #شـهیدشناسی🕊
❥︎𝕵𝖔𝖎𝖓༅❦︎
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
@Banoyi_dameshgh
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
🔷🔹🔹
#طنـــــز_جبھـــــہ
♻️ دعای کمیـــــل
💠 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ﮐﻤﯿﻞ، ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ💡ﻣﺠﻠﺲ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ😭😭
🔸ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧﻮﯼ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄﺮ ﺑﺰﻥ، ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ😳✨
🔹– ﺍﺧﻪ ﺍﻻﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ⁉️ ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ، ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿﺪﯼ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ😳😂😂 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🍃✨
▫️ﺑﻌﺪ ﺩﻋﺎ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ🌚🌚 ﺗﻮ ﻋﻄﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ‼️😃
⭕️ﺑﭽﻪﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…
▫️شاید این شب یکی از آخرین شبهای آن دلاوران بوده است که در کنار معنویت بودن کسانی که با مزاح و شوخی دیگران رو نیز به خنده وا میداشتند. 🍃✨
#لبخندهای_خاکی
#شوخ_طبعیها
#طنز
کانال کنار شهدا❤️
══════°✦ ❃
@Banoyi_dameshgh
✦°══════
#تلنگر😶
بچہها
مادریڪدورهۍخاصے
ازتاریخهستیم ...
هرڪدومتونبریددنبالاینکہ
بفهمیدمأموریتخاصِتون
دردورانقبلازظهورچیه!؟
شماالانوسطمعرکہاید !
وسطمیدونمینهستید
بچهها .... ؛
ازهمیننوجوانے
خودتونوبراۍ
حضرتمهدۍ؏ـج
آمادھڪنید(:"
#حاجحسینیڪتا
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part148 ساعت نزدیک به ۳ بود که مجتبی ساره رو آورد پیش من،
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part149
-غصه نخور خواهر من ان شالله خونه ی داداشت از این بالکن ها داره شبانه روز اونجا باش، آدرس و ساره برای مجتبی خوند و رسیدیم .....
به گفته ی مجتبی ڠیر از ما کسان دیگه ایی هم بودن ، به خونشون که رسیدیم مجتبی جای خوبی پیدا کرد برای پارک ماشینش
خونه نگار اینا طبقه دوم بود خداروشکر که آسانسور داشت وگرنه کی میخواست اینهمه پله رو بالا بره دکمه طبقه ی دوم رو زدم که حرکت کرد ، مجتبی داشت از توی آیینه آسانسور موهاش و ردیف میکرد •
+خوبه قشنگی کسی که میخواست قبولت کنه کرده
ساره ضربه ایی به پشتم زد و در آسانسور باز شد و رفتیم ، زنگ خونشون و زدیم که سرم و آوردم پایین چشمم خورد به دو کفش که یکی زنانه و یکی مردانه بود در باز شد و آقا رضا مجتبی رو بغل کردو رفتیم داخل
تم خونه ی نگار طوسی و سفید بود حتی فرشش و مبلش ست بود خیلی قشنگ بود
خداروشکر رفاقت بین من و نگار باعث برخورد خوب آقا رضا با من شد دلم نگار و که تازه مامانی شده تنها بزارم به آشپز خونه رفتم که داشت چای میریخت
+مامان خوشگلمون چه میکنه
-هیس زهره آقا مجتبی یه وقت میشنوه
+باشه بابا ، حالا کمک نمیخوای؟
-نه قربونت عزیزم بریم بشینیم
+میگما فکر کردم که مهمونتون اومد وقتی کفش دم در دیدم
-نه عزیز جان مال من و رضاست مهمونای اولیمون شما ایید
همراه نگار به حال رفتم و داشتیم چای میخوردیم که زنگ خونشون به صدا در اومد
آقا رضا در و باز کرد که مستأجر خونه مون وارد شدن با دختر خوشگلشون آقا سهیل و خانمش باهامون سلام کردن و اومدن کنار مون نشستن نگار گفت که بریم داخل اتاق که راحت باشیم و شاممونو با آقا یون جدا کنی ماهم رفتیم توی اتاق که چیزی جزء فرش و پشتی نبود رفتیم نشستیم این طرف اتاق از حال گرم تر بود که آدم خوابش میگرفت .....
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part149 -غصه نخور خواهر من ان شالله خونه ی داداشت از این ب
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part150
نگار اومد و کنارمون نشست باهم گرم صحبت شدیم که با نظر من همه قبول کردن که دوباره چای بیارم و باهم بخوریم بلند شدم رفتم آشپز خونه توی سینی داشتم لیوان و به اندازه خودمون میزاشتم که آقا رضا یا الله گفت و اومد داخل
-ببخشید زهره خانم زحمت میشه برای ما هم چای میریزید
+بله چشم
اول برای آقایون ریختم که تعدادشون ۳ تا بود داشتم برای خودمون چای میریختم که زنگ خونشون به صدا در اومد
مگر غیر ما و آقا سهیل اینا خانواده دیگه ایی قرار بود بیاد ، به آخرین لیوان چای رسیده بودم که آقا رضا دوباره به آشپز خونه اومد و گفت که یک لیوان دیگه چای بریزم ، همین طور داشتم چای میریختم که فکرم در گیر بود
که نکنه این طرف آقا مصطفی باشه •••
نه بابا فکر نکنم شاید مادر نگاره
چای رو ریختم و گذاشتم روی اپن تا آقا رضا برداره سینی چای خودمون و برداشتم که ببرم آقا رضا اومد داخل و کلی تشکر کرد
داشتم به سمت اتاقی که ما خانم ها نشسته بودیم میرفتم که فضولیم گل کرد که ببینم کیه
سرم و بلند کردم که چشمام از کاسه در اومد
آقا مصطفی وسط مجتبی و آقا سهیل نشسته بود، زود خودم رو به اتاق رسوندم و معلوم نبود که پجوری چای رو بهشون دادم وبا کلی استرس کنار ساره نشستم همه مشغول حرف زدن بودن و منم با خودم درگیر بودم هی حواسم به سمت لباس یک رنگش میرفت که انقدر قشنگ بود از یه طرف میگفتم به من چه مگه نمیخواستم فراموشش کنم اصلا یادم میره که قرار بود فراموشش کنم ولی که میدونم نمیشه
-زهره جان میای کمکم کنی تا ظرف ها رو جمع کنیم
با حرف نگار من و ساره بلند شدیم و به سمت آشپز خونه رفتیم
آقا مصطفی سرش پایین بود و مجتبی اینا اذیتش میکردن اونم آروم میخندید••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part150 نگار اومد و کنارمون نشست باهم گرم صحبت شدیم که با
نوش جونتون زیادمون کنید 😉❤️
✨﷽✨
#یک_پند_یک_معرفت
✍آیینهها تنها اجسامی هستند که ما خود را از آنها میپرسیم و به صداقتشان ایمان داریم، و پیش از آنکه کسی عیب سیمای ما را ببیند دوست داریم عیب ما را آیینه ببیند، چون او محرم اسرار ماست و عیب ما را هرگز به کسی جز خودمان فاش نمیکند. میتوان گفت: آیینه اولین اختراع دوربینی بوده است که میتواند صحنهها را به صورت زنده پخش کند. آیینهها چیزی از ما به دل نمیگیرند و نمیرنجند و هیچ خاطرۀ بد یا خوبی را از ما در خود ضبط و نگهداری نمیکنند. اگر نوری به آنها بدهیم چندین برابر آن نور را به ما باز میگردانند.
🌗هر روز در جاهای مختلفی این وسیلۀ زیبا را میتوانیم ببینیم. اولین زیارت ما با آیینه، اول صبح هنگام شستن صورتمان است. گاهی در اتاق خواب زمان خداحافظی آیینه را نگاه میکنیم و گاهی در آرایشگاه زیبایی خود را در آن میبینیم، مهم اینها نیستند؛ اما آیا تا به حال دقت کردهاید که آیینهها را همهجا برای دیدن خود نصب نمیکنیم، گاهی برای دیدن دیگران آنها را نصب میکنیم؟!! میخواهید بدانید کجا؟!
🚗پاسخ بسیار روشن است؛ هر سه آیینهای که در خودروی ما نصب است در آنها خودمان را هرگز نمیبینیم بلکه فقط آنهایی که در اطراف و پشت سرمان هستند را میبینیم. پس به وجود آنها نیاز داریم تا از حقوق دیگران غافل نشویم، هرگز پا در راه دیگران نگذاریم، هرگز مانع حرکت آنها نشویم، هرگز سلامتی و آرامش آنها را تهدید نکنیم و به مخاطره نیندازیم.
🚫اگر در تنظیم آیینههای خودرویمان اشتباه کنیم و آنها را طوری تنظیم کنیم که فقط خودمان را ببینیم، نتیجۀ این خودبینی به جای دیگربینی ما را از جاده منحرف و به پرتگاه نابودی سوق خواهد داد که هرگز نباید ناراحت شویم. اگر ما دیگران را نبینیم و آنها را به خاطر خودبینی خودمان به مخاطره بیندازیم دیگران نیز قطعا ما را نخواهند دید و آرامش ما برای آنها اهمیتی نخواهد داشت. پس همیشه آیینهها را برای دیدن خودمان در آن درست نکردهاند، باید گاهی بدانیم آیینه را برای دیدن دیگران ساختهاند.
✅آیینههای خودروی حرکت خود را درست تنظیم کنیم تا در زندگی درست و موفق عمل کرده باشیم و سعادتمند شویم.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
🌠 انسان باید خودش را محک بزند،
از صبح تا شبش واقعاً در درونش دنبال یک چیزی باشد،🔦
دائماً حواسش باشد که من مسافرم، دارم حرکت میکنم ✈️
به یک جایی باید سفر بکنم. نزدیک شدم، پیش رفتم یا نه؟⏱
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
@Banoyi_dameshgh
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
#اعمالقبلازخواب🌿'
°
.
حضرترسولاڪرمفرمودندهرشب
پیشازخواب↓🌙
-
1. قرآنراختمکنید
[=٣بارسورهتوحید]🌱
-
2.پیامبرانراشفیعخودگردانید
۱بار↓
[ اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین]♥️
-
3. مومنینراازخودراضیکنید
۱بار↓
[اللهماغفرللمومنینوالمومنات]🍃
-
4. یکحجویکعمرهبهجاآورید
۱ بار↓
[سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر]✨
-
شبتونمھدیپَـسند^^💚'!
•
🦋─═हई╬
شب همگی حیدری🕊🌑
فردا میایم پر انرژی✋🏻🥀
ایده و پیشنهاد های خودتون رو با ما در میون بگذارید 🖋
@ya_zeinab09
صبور باشید 🕊🥀
وضو قبل از خواب یادتون نره🏴
🖇یاعلی علیه السلام 🏴
التماس دعا سر نماز هاتون مارو فراموش نکنید