#حدیث_عشق
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: دعای مادر از موانع اجابت دعا می گذرد.
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🌸↷
➜ @Banoyi_dameshgh
________________
#حیــــــدریــــون •~
#تلنگرانه ❌
🖇•[💚]
📌میگفت↓
جهادکردنفقطجنگیدنوبهمیدونِ
جنگرفتننیست..
تلاشکردنتویِمیدونِعلموتحقیقهم
جهادمحسوبمیشه..
اینعرصه،بهشهریاریهاواحمدیروشنها همنیازداره!🌱
#جهادعلمی📚
🍃🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸🍃
✨______|[🦋]|______✨
@Banoyi_dameshgh
✨______|[🦋]|______✨
#حیدࢪیوݩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نفسم بند میاد نداشته باشه تورو...😔💔
اخه از کجا بیارم یکی مثل تورو...😭🖤
من رو سیاه...🥀💔اخ خدا دوای هردردی 💔😭هروقت دلم گرفته بغلم کردی...🥀🖤
وقتی بهم میخندی ارامش میگیرم😭💔
خدایا تو در بین این همه ناراحتی و سختی و درد و... پناهم بودی 🥀🖤درگاهت همیشه به رویم باز بود...😭💔خدایا تنهام نزار گم میشم....🖤🥀
#استوری
#خدایی
@Banoyi_dameshgh
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part162 مامان در نیم لنگ شده ی اتاقم رو تا آخر باز کرد و ی
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part163
ساعت نزدیک به ۴ بود که من و ساره و مامان رفتیم برای خرید مامان ماشینش رو روبروی یک مغازه حجاب پارک کردو پیاده شدیم ،وارد شدیم که مامان مشغول دیدن وسایل شد منو ساره با خانمه گفتیم که رنگی به همون روسری بده که به فیروزهای بخوره که خانمه بهمون زمینه سبز روشن با گلهای سفید داشت که خیلی به دلم نشسته بود گرفتم و مامان اومد حسابش کرد و رفتم تا بریم یه دور بزنیم که مامان اصرار کردیم برام چادر خانگی بخره ، به یه فروشگاه رفتیم که فقط مال چادر ها بود خانوم هایی که داخلش کار میکردند خیلی محجبه بودند ،مامان یه چادر انتخاب کردو مبلغش را داد و حرکت کردیم به سمت خونه .......
به خونه رسیدیم که ماشین بابا دم در خونه پارک بود خجالت میکشیدم خریدها رو بابا ببینه من و رفتیم داخل، مامان همون طرفی به بیمارستان رفت و قرار شد که ساعت ۹ برگرده ، رفتیم داخل که مجتبی وبابا داشتن یک فیلم می دیدند که اکبر عبدی داشت داخلش بازی میکرد اونا هی می خندیدن سلام کردیم و داشتیم به اتاق می رفتیم که بابا گفت: سلامتی خرید کردین
من سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم که ساره به جای من جواب داد: بله دایی جون رفتیم داخل اتاق داشتم چادرم و در میاوردم که ساره رو به رو ایستاد و گفت : زهره تو واقعا از بابات خجالت میکشی؟
+ آره با مادرم راحت ترم از بابام خیلی خجالت میکشم
- برعکس تو من بابام راحت ترم بابا ها با دختراشون اهمیت میدن و باهاشون بهترن البته من این طور فکر می کنم نمی دونم تو و دخترهای دیگه چه فکری میکنن
+ من از کودکی با مادرم راحت تر بودم و رازها بهش میگفتم با بابام زیاد جور نبودم ولی خب وقتی الان بزرگ شدم باهاش بهتر شدم ولی بازم نمیتونم رازهامو بهش بگم .
بعد از تعویض لباسمون به حال رفتمو پیش بابا اینا نشستیم••••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part163 ساعت نزدیک به ۴ بود که من و ساره و مامان رفتیم برا
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part164
صبح جمعه با صدای مامان بیدار شدم به حال رفتم ساره و مامان داشتن حال و اتاق ها رو تمیز می کردند دیشب با کلی استرس خوابیدم یعنی الان ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم که 9نیم رو نشون میداد
- زهره بیدار شدی میگم این لباس ها تو کجا بزارم؟
+ سلام صبح بخیر بدش به من میزارم تو کمدم
لباسهام که روی رخت آویز بود و ساره جمعشون کرده بود و گذاشتم داخل کمد و دوباره برگشتم به حال بعد از اینکه من و ساره و مامان اتاق ها رو تمیز کردیم رفتم به آشپزخونه و برای هر سه نفرمون چایی میریختم صدای آیفون به گوش خورد
ساره در رفت و در را باز کرد که مجتبی اومد داخل یک جعبه شیرینی و شکلات آورد گذاشت روی اپن
- سلام زهره جان بی زحمت داری چای میریزی برای من هم بریز
+ سلام چشم داداش پررنگ دیگه
-بله
مجتبی رفت پیش مامان اینا نشست خودم رفتم تو فکر اینکه چطوری امشب چای بریزم پر رنگ باشه کم رنگ باشه استرس داشتم اولین خواستگاری بود که خونه مون میومد
چای رو ریختم و رفتم پیش مامان اینا نشستم که مامان گفت: زهره چای رو چرا انقدر کم رنگ ریختی
+ والا حواسم به اینا جمع نبود
همه داشتم چایی میخوردم که تلفن خونه زنگ خورد مامان جواب داد که عمه بود با هم کلی صحبت کردن و مامان اصرار کرد که امشب بیان اینجا اما عمه هیچ جوره قبول نکرد
ساعت نزدیک به ۵ بود و چند دقیقه دیگه اذان می گفتند قرار شد قبل شام بیان خواستگاری کلی استرس داشتم یعنی واقعا قرار بود ما دو نفر به داخل اتاق بریم و باهم صحبت کنیم
از اینکه با هم روبرو بشیم خیلی استرس داشتم ، میترسیدم که خراب کنم ساره بهم گفت که وقتی چای رختم روش یک دونه گل محمدی خشک شده بزارم تا قشنگ بشه یک بار امتحان کردم که زیبا نشون داد
شکلات و شیرینی رو توی ظرف هاشون چیدم ••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❲🌀🎥❳
یـاابـانـااستغفـرلنـا💔!
°•°🌻°•°↷
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣@Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
❇️ #احکام
🌧 حکم نماز با چشم بسته 😌
🍉 اگر هنگام #نماز خواندن چشم هایمان را ببندیم، اشکال دارد؟🧐
بستن چشم ها در نماز مكروه است، ولى اگر با بستن چشم ها تمرکز بیشترى پیدا مى کنید و حضور قلبتان بیشتر می شود، نماز خواندن با چشم بسته اشکالى ندارد. ❌
💦 نماز خواندن با چشم باز بهتر است و مستحب است نمازگزار به مهر و محل سجده نگاه کند.😊
✴️🌿 اما در مورد نماز خواندن با چشم بسته شهید ثانى (ره) مى فرماید:
💢 «راه درمان فرد ضعیف که با اندک چیزى که چشمش مى بیند و یا گوشش مى شنود، فکرش پراکنده مى شود این است که
👈🏻 در نماز چشمان خود را ببندد و یا در جایى تاریک و یا در مکانى که چیزى جلب نظر نکند و یا نزدیک دیوارى که چشم اندازى نداشته باشد، نماز بخواند و از نماز خواندن در مکان هایى که نقش و نگار دارند و بر فرش هاى زینتى، خوددارى کند».⛔️✋🏻
❄️🌻 البته باید بدانید انسان ها متفاوت هستند
برخى افراد، اگر در جای تاریک باشند یا چشمان خود را ببندند، می توانند تمرکز کنند و حضور قلب داشته باشند اما برخی دیگر با بستن چشم نیروى تخیلشان افزایش می یابد.🤔
لذا اگر فردی با بستن چشم تمرکز و حضور قلبش بیشتر نمی شود، کراهت دارد که چشمان خود را ببندد🚫
📚 شهید ثانى، التنبیهات العلیه على وظائف الصلاه القلبیه، ص ۱۱۰
#أللَّهُـمَ_عجِّـلْ_لِوَلیِک_ألْـفرج
#اَللهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
💢قبل شهادت خود همیشه میگفت:
آرزومه روی سنگ قبرم هک شه
(تو که از خاک مزارم گذری نوحه بگو
،نام زینب شنوم زیر لحد گریه کنم)
و سرانجام به آرزویش رسید...
شهید #سجاد_عفتی
#پاسدار_انقلاب
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
💌
✉️ بــرگــی از خــاطــرات
با اینڪـہ موقعیت خــوبی داشتم
هر بار به خــواستگاری میرفتیـم
به مشڪلی برمیخوردیــم.
برای تولد شهید هـادی بر سر مزار
یادبودش رفتـہ بودم؛
به عڪسش خیــره شدم و گفتـم:
من از شمـا ڪادو میخــواهم.
یک کاری کن دفعه بعد با همســرم
به دیـدنت بیــایـم.
روزِبعد، یکیازدوستان خانوادهای
را بـہ مـن معــرفـی ڪـرد.
خواستگاری به خوبی پیش رفت؛
مشڪلی وجود نداشت، قـرار شد
برای صحبــتهای خصــوصـی بـہ
اتـاقـی بـرویـم.
به محض اینڪہ وارد اتاق شدیم
چشمم به تصویر بزرگ آقاابراهیم
روی دیــوار افتــاد.
از ایشــان پرسیدم: چطـور شهـید
هــادی را میشنــاسید؟
گفتند: شهـید هــادی همرزم پدرم
بوده. هفتـۂ بعد با همســرم بــرای
تشڪـر به ڪنـار مــزار یادبـودش
رفتیم. همسـرم هم مثل من از آقا
ابراهیم خواسته بود تا یک همسر
برایــش انتخــاب ڪند.
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
🎙این شهید رو مقایسه کنید با بعضی از مسئولان امروز
🌹پرکاری و کم خوابی ویژگی اصلیاش بود.✌️
🌹آن چنان که کار در روزهای جمعه را هم در یکی از جلسات اداری به تصویب رسانده بود. به این ترتیب عملا کارش تعطیلی نداشت.
🌹معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پرکارند.
🌹شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی میکرد.
🖤شهیدمحمودرضابیضایی🖤
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید پرویز کرمپور😍
😍جزء شهدای مدافع وطن🌻
☘ولادت:2فروردین سال1364🌻
☘محل ولادت:______🌻
☘شهادت:6شهریور سال1399🌻
☘محل شهادت:تهران🌻
☘نحوه شهادت:وی مأمور کلانتری 124 قلهک هنگام اجرای حکم دادگستری برای پیشگیری از خودکشی متشاکی که اقدام به خودسوزی نموده بود، دچار سوختگی شدید گردید. پس از این حادثه در بیمارستان تحت درمان بود لیکن به علت شدت جراحات در صبح روز جمعه به یاران شهیدش پیوست😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
#ما_ملت_امام_حسینیم🏴