eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی #مقتدا #قسمت_سی_ششم نیمه شب بیدار شد.داشت لباس می پوشید.
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی عادت کرده بودم به دعا و نذر. هنوز یک هفته هم از ساکن شدنمان در طبقه بالای خانه پدر سیدمهدی نگذشته بود که رفت. به دلم هول افتاده بود، مثل همیشه نبودم. صدقه گذاشتم، آرام نشدم. آیت الکرسی خواندم، خدا را به هرکه توانستم قسم دادم سالم برگردد، آرام نشدم. نماز ظهر را خواندم، فکر و ذکرم شده بود سیدمهدی. در قنوت نماز گفتم: “خدایا به حق سیده زینب(علیها السلام) سالم برگرده…” نزدیک عصر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت : سیدمهدی زخمی شده؛ تشریف بیارید بیمارستان صدوقی تا ببینیدش. سراز پا نمی شناختم، نفهمیدم چطور خودم را رساندم به بیمارستان. برادر سیدمهدی و دوستانش جلوی در منتظرم بودند. وقتی مرا دیدند سرشان را پایین انداختند. نرسیده گفتم : سیدمهدی کجاست؟ حالش خوبه؟ یکی شان کمی مِن مِن کرد و برای بقیه چشم و ابرو آمد اما هیچکدام به کمکش نیامدند. آخر خودش گفت: راستش… آقاسید مجروح نشده! … یه شهید آوردن که هویتش مشخص نیست… یعنی ما نتونستیم مطمئن بشیم آقاسیده یا نه؟… ولی خیلی شبیه آقاسیده… احساس کردم یک سطل آب یخ روی سرم خالی شد! بارها این صحنه را در ذهنم ساخته بودم ولی در یک لحظه مغزم از هرچه فکر بود خالی شد. نفسی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون دادم و گفتم : پس… خود… سیدمهدی کجاست؟ – درواقع… از وقتی این شهید رو پیدا کردیم… سید گم شده! پوزخندی عصبی زدم و گفتم : یعنی چی که گم شده؟! نفس عمیقی کشید و گفت : به آقاسید خبر میدن که یه تعدادی از بچه های فاطمیون بخاطر آتش شدید دشمن نمیتونن بیان عقب و اکثرا زخمی اند. سید یه نفربر برمیداره و میره طرف خط، ولی از اون به بعد خبری ازش نشده. ما اون طرف ها شهیدی پیدا کردیم که پیکرش سوخته بود و پلاک نداشت، ولی مشخصاتش تقریبا شبیه آقاسید بود… حالا میخوایم… قبل از آزمایشDNA شما شهید رو ببینید، شاید نیاز به آزمایش نشه. ناباورانه سرم را تکان دادم: این امکان نداره! – حالا خواهشا بیاید شهید رو ببینید، حداقل مطمئن میشیم سید نیست! تمام راه تا سردخانه، دندان هایم به هم میخورد… &ادامه دارد ........ ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ @Banoyi_dameshgh ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ 💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم ... 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود ...  لحظات سختی بود ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود ... نفسم از ته چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم ... - دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیت قابل احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم ...  نفسم بند اومد ...  - اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم ... چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ... - اگر این مشکل ... فقط مسلمان نبودن منه ... من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم ... این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیم من و اسلام آوردنم ... کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید ... چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم ... و حتی اگر خلاف احساس من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد ... تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا...  به زحمت ذهنم رو جمع کردم - بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم ...  دیگه صدام در نیومد ...  - نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد ...  - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می کنم ... هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم ... و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم. ادامه دارد... رمان مذهبی عاشقانه🙂 @Banoyi_dameshgh حیدریون
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• برق شادی شنیدن خبر خوش خوب شدن حال مربی مجاهد،در چشمان دانش آموزان نمایان شد 😍 . علی می خندید و مدام می گفت:" ان شاءالله سرپا میشم ان شاءالله.اولین جا میخوام برم مسجد الزهرا سلام الله علیها بچه ها،همون جا که نماز جماعت هاش با عشقه و آدم به خدا نزدیکتره. " استاد با شادی پرسید:" خب خب،خیلی عالیه، بعدش کجا میخوای بری علی جان؟ " علی سرش را خارند و من من کنان گفت:" اوووووم 🤔 بعدش؟ بعدش میخوام برم حوزه مون 😍 ،از درسهام خیلی عقب افتادم باید جبران کنم. " شاگردان که انگیزه و پشت کار معلمشان را دیده بودند به افتخارش دست زدند 👏👏 و هورا کشیدند. انگار همه چیز داشت همان جوری پیش می رفت که مادر انتظارش را می کشید. آن روز به پایان رسید و روزها به سرعت برق و باد از پی هم گذشتند و کم کم کلاس های فیزیوترابی علی به روز آخر رسید‌. پزشک متخصص با شادی مُهرش را برداشت و پای برگه ارجاع علی زد و با لبخند گفت:" خب علی جان،کلاس ها تموم شد و الحمدالله میتونی روی پای خودت بایستی و دیگه بدون عصا و کمک دیگران میتوانی راه بروی،ان شاءالله همیشه سالم و سلامت باشی عزیزم، خیلی خوشحالم که سلامتیت را به دست آوردی. " لبهای علی به خنده باز شد واز دکتر تشکر کرد. پدر و مادر هم از دکتر تشکر کردند و باز خواستند به علی کمک کنند تا راه برود، اما علی گفت :" نه،دیگه خودم میتوانم ممنونم." دکتر خندید و گفت:" علی جان،اجازه بده کمکت کنن،خسته نشی بهتره، ان شاءالله فردا خودت هر جا خواستی برو 😙😊 ." علی چشم بلندی گفت و برای همیشه با دکتر خداحافظی کرد. دکتر با خوشرویی تمام بیمار جوان و همراهانش را بدرقه کرد و در اتاقش را بست و سرش را تکان داد و حکمت خدا را شکر کرد که این جوان را زنده نگه داشته و شفایش داده بود. روز بعد آمد، حسن لطفی دوست صمیمی علی آمده بود تا با او به مسجد الزهرا سلام الله علیها بروند. علی درحالیکه بعد از مدت ها بدون کمک مادر و دوستانش توانسته بود روی پاهای خودش مستقل بایستد از روی تختش بلند شد یک دستش را به دیوار گرفت و دست دیگرش را به پهلویش زد و آرام آرام به سمت اتاقش رفت.علی با بسم الله در اتاقش را باز کرد،با نگاهی که از دلتنگی اش حکایت داشت اتاقش را در یک نگاه برانداز کرد. اتاقی با فرش سبز رنگ و کمد لباسی چوبی و پنجره ای که با پرده های سفید تور توری و بنفش رنگ مزین شده بود. نگاه علی به کنابخانه ی فلزی سفید رنگش که کنار پنجره بود افتاد، کتابخانه ای کوچک که قاب عکس نام زیبای حضرت زهرا سلام الله علیها آن را منور کرده بود و در آن سوی قفسه اش عکس زیبای حضرت اقا قرار داشت. علی نگاهی به تمام کتاب های درون کتابخانه اش کرد و لبخند زد. خودش را آهسته آهسته به کمد لباسهایش رساند و لباس طوسی رنگ که خیلی دوستش داشت پوشید و شانه را برداشت تا موهایش را شانه بزند ،عادت داشت قدری از موهای جلوی سرش را روی پیشانی اش بریزد و به حالت موج دار با کمی آب حالتشان دهد.موج موهایش دل مادر را می برد . 😊😍 قدری به خودش عطر زد و از بوی عطر لذت برد. در این هنگام مادر با اسفند وارد اتاقش شد،اسفند را دور سر جانش میچرخاند و خدا را شکر می کرد و قربان صدقه ی علی اکبر رعنایش می رفت 😃 :" قربونت بره مادر،قربون قد رشیدت بشم مادر 😘 علی، جانم علی 😍😘 ." صورت نحیف پسرش را غرق بوسه های مادرانه اش کرد 😘 . پدر هم خوشحال بود، اما نگران بود که.... ادامه دارد.. نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده