2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ "♥️أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ🌿
[من کار خود را به خدا واگذار میکنم که یقینا خداوند نسبت به بندگانش بیناست]💛
[ " تو آمین گوي تمناي دعاي قلب♥️مني🌙
(سوره،غافر)
#قرآن
2.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋✨"💜]
💛ای کھ میدانے ندارم غیر درگاهت پناهے...☁️
پناهم بدھ...🖇
#قرآن
2.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•<☺️🌙>•
[ " الَّڈِېنَ صَبَرۈ
ۈ عَلَې رَبَھُمُ ېَتَۈَكُِلۈنَ...❤️
#قرآن
590.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•{🤍}•
[ " اللھمَ ربِ القُۈە ، اتِ الرۈح قۇە...
#قرآن
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_صدوبیستونه
من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش #عشقش فروکش نمیکرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش میکرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لبهایم بیاختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، بهجای اشک از روی گونه تا زیر چانهام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Banoyi_dameshgh
3.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•<♥️اللھُمَ♥️>•
[ " ېا اللّھ☺️ېا رَحمن ☘
سُبحآن اَللھ...💜
الحَمدُاللّھ...🌸
لَا الَھَ الَا اللّھ...🦋
#قرآن
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•.❤️.•°
[ " ۈ لۈ شِئنآ لآتېنا کُلَّ نَفسِِ هُدَھاَ...☘
#قرآن
راوے: مادرشهید
اهل "نماز شب و نماز اول وقت" بود. دعای عهد و زیارت عاشورا و تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها )را ترک نمی کرد👌🏿. حضور همیشگی در مسجد داشت. به مجالس اهل بیت علاقه خاصی داشت🌿. احمد تنها قرآن نمی خواند؛ بلکه تدبر و تفکر می کرد و همه تلاشش عمل به #قرآن بود .
#شهیـدلبنانـے
#شهیداحمدمشلب
🌸 سعی کنید در روز
مقداری #قرآن تلاوت کنید.
هیچ روزی بر شما نگذرد که
مقداری قرآن و لَو چند آیه
با تدبّر تلاوت نکنید!
ما اینجا فقط هدفمون روشنگری و دعوت به دوستی با خداست ، بزن رو لینک و خودت ببین 👇✅📖😌
https://eitaa.com/joinchat/1837236243Ca416d3ec90
بفرمایید تو دم در بده😌🌱
-
قرآن باعث میشود که
وقتهای انسان برکت پیدا کند،
از دست نرود و تلف نشود؛
و یکی از معانی برکت در وقت
همین است...☘
•شیخجعفرناصری•
#رمضان 🌱
#قرآن 📖
#ماه_رمضان 🌙
@Banoyi_dameshgh