#سخن_شہید🦋
منزندگـےࢪادوستداࢪم
اما..نہآنقدࢪڪھآلودھاششوم..
#شهیدابراهیمهمت✨
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۳ 📕
چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شمارهاش را به من داد. فوری با او تماس گرفتم و موضوع دیدن راستین و حرفهایی که بینمان رد و بدل شد را برایش توضیح دادم. خیلی خوشحال شد از این که در جریانش قرار دادم و تشکر کرد و گفت:
–پس منم بهش میگم صدات کردم که جریان پسر بیتا خانم رو بهت بگم.
فقط دلیل قایم شدنت رو چی بگم؟
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
–بگید من خودم خواستم قایم بشم.
ببخشید یه وقت اونجاها نباشه صداتون رو بشنوه.
–نه، از پشت پنجره دیدم که رفت زیرزمین.
با حرفش یخ کردم.
–برای چی؟
–گاهی میره، اونجا کار انجام میده، البته کار که نه، سرگرمیه، برادرش دفعهی پیش که امده بود چندتا براش شعر خطاطی کرده اینم با ابزار با اونا تابلو درست میکنه. یه اسمی داره، الان یادم نمیاد، البته تا حالا یه تابلو بیشتر نساخته اونم به دوستش رضا داده. میگه برای کسی درست میکنم که ارزش کارم رو بدونه.
خواستم بپرسم تابلوئه دوم را برای چه کسی درست میکند ولی نپرسیدم. چه معنی دارد که بپرسم.
جلوی در خانه که رسیدم امیر محسن را دیدم که از ماشین پدر پیاده شد.
جلو رفتم و پرسیدم:
–پس بابا کجا رفت؟
–سلام، تو کجا بودی؟
–دوباره تو سوال رو با سوال جواب دادی؟
امیر محسن عینک دودیاش را روی بینیاش جابه جا کرد و گفت:
–خیر خواهر من، سوال رو با سلام جواب دادم.
دستش را گرفتم تا کمکش کنم با هم وارد ساختمان شویم.
–نیازی به کمک ندارم اُسوه، تمام پستی بلندیهای اینجا رو حفظم. دستش را رها کردم و به عصای سفیدش خیره شدم.
–آره میدونم، تو همه چیز رو از حفظی، کوچه، خونه، رستوران، همهجا، حتی آدمها...
وارد آپارتمان که شدیم گفت:
–خیلی خب دیگه اغراق نکن. فکر کنم زودتر جواب سوالت رو بدم به نفعمه. بابا رفت واسه خواستگاری فردا میوه بخره.
در را بستم و بی تفاوت گفتم:
–از وقتی تو رستوران شام سرو نمیکنید خیلی خوب شدهها همدیگه رو بیشتر میبینیم.
امیر محسن خندید.
–گرچه کبابی ما بهش سرو و این چیزا نمیخوره، ولی راست میگی، به قول مامان جدیدا داخل سفرمون خلوت شده ولی دورش شلوغه.
راستی یه منوی مخصوص نابیناها درست کردم که اونام بتونن...
حرفش را بریدم.
–اگه کبابیه دیگه منو میخواد چیکار؟
اخم تصنعی کرد.
–کباب انواع نداره؟ البته شاید جوجه هم اضافه کنیم تو منو. عصایش را جمع کرد و مکثی کرد و ادامه داد:
–میبینم که با شنیدن کلمهی خواستگاری مثل همیشه عکسالعملی از خودت نشون ندادی. ذوقی، هیجانی، خوشحالی چیزی...
کنار گوشش گفتم؛
–دیگه وقتی خودشون تصمیم گرفتن و گفتن بیاد من چی بگم.
–حالا چرا در گوشی حرف میزنی؟ کسی خونه که نیست.
نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–پس مامان کو؟
رفته پیش دختر این همسایه بالایی واسه ماساژ، مثل این که گفته میگرنش رو میشه با ماساژ درمان کرد.
بابا گفت بعد از خرید میره دنبالش.
یادم آمد قرار بود برای یادگرفتن ماساژ صورت پیش ستاره بروم.
–مگه مامان میگرنش دوباره عود کرده؟
–آره، میگفت از اون روز که تو خواستگارت رو رد کردی همش سر درد داره.
–آخه من چه گناهی دارم؟ این مامانم همه چی رو میخواد بندازه گردن من.
امیر محسن روی مبل نشست.
–تو باید به مامان اینا هم حق بدی، اونا فکر میکنن تو داری اذیتشون میکنی، چون دلیل این که خواستگارت رو رد کردی رو بهشون نگفتی، اونا که علم غیب ندارن، خودت رو بزار جای اونا.
کنارش نشستم.
–یعنی اونا بچشون رو نمیشناسن؟ من که دیونه نیستم خواستگار به این خوبی رو رد کنم، حتما یه دلیلی دارم دیگه.
امیر محسن خندید و گفت:
–والا کم دیونه بازی درنمیاری.
بعد بلند شد و به گوشهی سالن رفت و در بین کتابهای داخل قفسه دنبال کتابی گشت.
–تو این هفته باید برم مدرسهی قدیمی براشون صحبت کنم.
–سخنرانی؟
–اسمش سخنرانی نیست. بگو گفتگو. توام میتونی بیای، اولیا هم هستن.
–اگه بعداز ظهر باشه، آره با صدف میاییم.
–نه صبحه، صدف خانم که گفت هر ساعتی باشه میاد.
با چشمهای گرد شده گفتم:
–خوب با هم هماهنگید ها، یه خبرم به ما میدادید.
کتاب مورد نظرش را پیدا کرد.
–خب زنگ زد قرار بزاره بریم با هم صحبت کنیم، گفتم این هفته وقت نمیکنم بعد از سالها مدرسهی قدیمی خودم دعوتم کرده.
نوچ نوچی کردم.
–دنیا برعکس شده، اون پیگیر تو شده؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۳ 📕 چه خوب شد که مریم خانم آخرین لحظه شمارهاش را
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۵۴ 📕
لبخند زد.
–صدف دختر متین و در عین حال شادیه.
شاد بودنش امیدوارم میکنه، فقط باید باهاش صحبت کنم تا منبعش رو کشف کنم.
خندیدم.
–ببین اون کلا یه کم خوشحال هست ولی دیگه منبع خوشحالیش تاب داشتن مخش نیستا.
امیرمحسن هم خندید.
–منظورم از شادیش این نیست که مدام میخنده، منظورم اینه زندگیش رو دوست داره، اهل غر زدن نیست. تلاشگره.
–خب تو که اینارو میدونی پس دیگه دنبال چی هستی؟
–دنبال معنای شادیش، معنای زندگیش. دنبال این که نکنه موقتی باشه، به خاطر موقعیتش نکنه مقطعی باشه.
–یعنی اگه زندگیش شادیش بیمعنی باشه جواب منفی بهش میدی؟ خندید. به شوخی گفتم:
–قدیما یادته بدترین فحشمون به هم چی بود؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
–وقتی خیلی عصبانی میشدیم میگفتیم " خیلی بیمعنی هستی"
واقعا چه فحش ضایعی به هم میدادیما.
–عه؟ چطور؟
–آخه آدمی که زندگیش معنا نداشته باشه. شادیش هم معنا نداره، یعنی فقط با راحتی و یه جورایی تنبلی خوش میگذرونه، یعنی زندگی ایدهآلش بدون سختیه، بدون مقاومت و رنجه،
این آدم سقف شادیهایش بسیار کوتاهه. اونقدر کوتاه که حتی یه بچه هم میتونه اون سقف رو روی سرش خراب کنه. منبع خیلی مهمه، باید همهی شادیهای کوچیک به یه منبع بزرگ وصل باشن وگرنه آخرش غم و غصه میشه.
صورتم را جمع کردم.
–بیچاره صدف، باید همهی اینا رو داشته باشه تا زنت بشه؟
دوباره خندید و با هیجان گفت:
–میدونستی سخت ترین شغل تو دنیا چیه؟
–جدیدا میگن جاسوسیه. خندهاش را جمع کرد.
–همسرداریه.
–واقعا؟
–آره،
–خدا به داد صدف برسه.
با غرور خاصی گفت:
–اتفاقا برام جالب بود که وقتی ازش پرسیدم چرا میخوای ازدواج کنی، گفت:«من هر کاری میخوام انجام بدم قبل از هر کسی اول خودم یه چرا جلوش قرار میدم. اگه جوابی پیدا کردم که عقلم تونست قبولش کنه اونوقت اون کار رو انجام میدم.»
بعد ازش پرسیدم:«پس دلتون چی؟»
گفت:«باهم کنار میان.»
ناباور پرسیدم:
–صدف این حرفها رو زده؟
–اهوم. البته حرفش درسته ولی دلیل نمیشه، کسیام که میخواد بره دزدی اول یه جلسه با وجدانش میزاره، حسابی براش استدلال میاره خوب که قانعش کرد بعد اقدام میکنه، دزدی که نتونسته باشه استدلال درست و محکمی برای کارش بیاره بعد یه مدت سست میشه و بالاخره به راه راست هدایت میشه.
باید استدلالها رو شنید. از حرفش خندیدم.
–چه حرفهایی میزنی امیر محسن، ولی یه چیزایی دلیل نداره، مثل همین ازدواج. آدما نیاز دارن ازدواج کنن، اصلا خود اسلام هم گفته ازدواج دین رو کامل میکنه.
–درسته، ولی چرا بعضی آدمها ازدواج کردن دینشون ناقصتر شده، تازه بداخلاقتر شدن و افسردهتر. چرا خیلیها حسرت زندگی توئه مجرد رو میخورن؟ چرا از زندگیشون لذت نمیبرن؟
–خب شاید چون عاشق همسراشون نبودن. حتی بعضیها از همسراشون متنفرن.
–خب چرا؟ مثلا همین خواهر خودمون، امینه چرا حسرت مجردی تو رو میخوره و از زندگیش لذت نمیبره؟ اون که عاشق شوهرش بود.
شانهایی بالا انداختم.
–با توجه به حرفهای تو لابد واسه عشق و ازدواجش دلیل نداشته.
–درسته، فقط دلش لرزید و تقلا کرد زودتر به خواستهاش برسه. حرفهای آقاجان هم تاثیری نداشت وقتی گفت تحقیق کرده فهمیده روحیه و اخلاق حسنآقا بهش نمیخوره. یعنی خودش سقف آرزوهاش رو کوتاه کرد. اونقدر کوتاه که الان با یه بیمحلی شوهرش خراب میشه و شروع به غر زدن میکنه.
– حرفات رو نمیفهمم امیر محسن. عشق که دلیل نمیخواد، مگه ریاضیه، یعنی این همه زن و شوهرایی که با هم خوش و خرمند همه کاراشون دلیل و برهان داره؟
–بهت گفتم همسرداری خیلی سخته واسه همینه، چون کلا انسان موجود پیچیدهاییه، مثلا دوتا زن و شوهر ممکنه با همین شرایط امینه ازدواج کرده باشن ولی خوشبخت باشن. اونم خب دلایل زیادی داره.
–چه دلایلی؟
–بخوام بگم که باید تا فردا حرف بزنم، همهچی به خود آدمها مربوط میشه.
–وای امیر محسن با این حرفها آدم رو میترسونی، بابا تو دیگه خیلی سختش کردی، اینجوریام نیست، همین مامان و بابا پس چطوری این همه سال دارن با هم زندگی میکنن.
انگشتانش را نوازش گونه روی جلد کتابش کشید.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
سلام👋🏻📩
نقل و نباتاتون رو
ارسال کنید...🗓🎀
⊱•📝• انرژے⊰🖊
⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊
⊱•🖇• انتقاد⊰🖊
⊱•💌• حرفدل⊰🖊
⊱•📋• حرفی،سخنی⊰🖊
⊱•🗳• درخواستی⊰🖊
🌻🚿
«⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌
https://harfeto.timefriend.net/16548137176310
🗞🍃
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
📮♥️
♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
~حیدࢪیون🍃
نام و نام خانوادگی: حسین ولایتی فر نام پدر : محمدتقی محل تولد : دزفول تاریخ ولادت: ۱۳۷۵/۴/۶ تاریخ
شهید حسین ولایتی فر در ۶ تیرماه ۱۳۷۵ در شهرستان دزفول دیده به جهان گشود. او درسن ۸سالگی عضو جلسات قرآن مسجد حضرت مهدی(عج) شد. حضور چندین ساله ی او درمحفل های معنوی تاثیر به سازایی در شکل گرفتن روحیات حسین گذاشت.
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود،اما دلش در گرو حضرت زینب ماند.
نحوه ی شهادت شهید حسین ولایتی فر
ابن شهید عزیزدر روز ۳۱ شهریور ماه ۹۷ درسن۲۲ سالگی حین حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، به شهادت رسید. یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل میکرد که حسین خود استاد کمین و ضد کمین بوده است. اگر میخواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد. وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین جانبازی را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که چندین تیر به سینهاش خورده و به شهادت میرسد.
🇮🇷🕊
نامش ✨|حُــسِـیـنْ|✨
نگاهش ☀️|حُــسِـینْـی|☀️
شهادتش در 🌕|مـٰـاه حُــسِـیـن|🌒
عشق حُــسِـیـْن است دیگر ♥️
حُــسِـیـْن را از هر طریقی به حُــسِـینْ میرساند...