eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۴ روز تا عید غدیر🌿♥️ اگر همۀ مردم به سمتی رفتند و علی به سمت دیگری رفت، همراه علی برو...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۳ روز تا عید غدیر🌿♥️ فرزندان خود را به محبت علی عرضه کنید، اگر آن را پذیرفتند فرزند شما (حلال‌زاده) هستند و اگر از آن سرپیچی کردند از شما نیستند! 🔹حدیثی از پیامبر مهربانی 📚 اعْرِضُوا أَوْلَادَكُمْ عَلَى مَحَبَّةِ عَلِيٍّ
‏بِنۅیسیددَرتـٰاریخ‌مـٰا غَمِ‌حـٰاج‌قـٰاسِم‌ بَرایِمـٰان‌تَمـٰام‌نَشدَنۍاَست(: ♥️ ‹◌.
وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم؛ خودمان هستیم.🌱 🌼 🌺
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۵٠ 📕 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دید
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۵۱ 📕 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری. نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد. –خواستگاری کی؟ –نمی‌دونم. حالا چه فرقی داره. –آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، فکره دیگه، اجازه نمی‌گیره واسه امدن که. بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش. پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم. –واسه خودت میبری و می‌دوزی؟ –چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون. برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم. –شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد. برگشت نگاهم کرد و خندید. –با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چاره‌ایی نداره. از حرفش قند در دلم آب شد. –مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟ –خیلی‌هم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: –راستی دلم میخواد یه روز بریم خونه‌ی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش. نمی‌دانم چرا موضوع را عوض کرد. به روی خودم نیاوردم و گفتم: –اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر خونه‌دار و حرفه‌ایی باشه. نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت. –دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض می‌کنه. –اهوم. راستش من فکر می‌کردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم. نورا با لبخند نگاهم کرد. –صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن. –یه روز باهاش هماهنگ می‌کنم بریم خونشون. –آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای. –آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی می‌گفت بانک در خونشون رو آتیش زدن. –خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر... صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد. گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت: –بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد: –آقا راستینه. با تعجب پرسیدم: –با من کار داره؟ نورا زمزمه کرد. –اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند. با تردید گفتم: –الو. با صدایی که استرس داشت گفت: –سلام‌، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ –رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟ –چرا سایلنته؟ نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را می‌شنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم. برای همین گفتم: –مگه اشکالی داره؟ جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید: –پیامی برات امده؟ نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید. گفتم: –بله، ولی من حذفش کردم. –نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟ نمی‌توانستم دروغ بگویم. چشم‌هایم را با درد بستم و زمزمه کردم. –یه کلیپ فرستاده بود دیدمش. آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد. –مگه نگفتم ندیده پاک کن. سکوت کردم. پرسید: –تو اونارو باور کردی؟ جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۵۱ 📕 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم اون دفعه
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۵۲ 📕 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلندی گفتم: –چی؟ –آره امده، حالا چطوری نمی‌دونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی... –شما از کجا می‌دونید؟ –از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه. –یعنی با هم حرف زدید؟ –آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور. بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد می‌کنه. پوفی کرد و ادامه داد: –زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته. –نه، ممنون، من خودم میرم. نوچی کرد و گفت: –پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم. خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟ با ذوق گفتم: –خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران. با نگرانی گفت: –به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری. با استرس پرسیدم: –یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟ –نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب می‌کنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه. البته جای نگرانی نیست جمعشون می‌کنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری می‌کنیم. *** دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پری‌ناز فکر کرده بودم که بی‌خوابی به سرم زده بود. می‌گفت آمده‌ام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور می‌برمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگی‌ام نشود، وگرنه بد می‌بیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود. پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عده‌ایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین می‌انداختند. نشانه می‌گرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست می‌رفتند یا دنده عقب می‌گرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چاره‌ایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشه‌ی پشت ماشین اصابت کرد. شیشه‌ی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد. ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم. با هر بوقی که به انتظار می‌ماندم کلمه‌ی منتظر را هجی می‌کردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد. شماره‌ی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده. درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شماره‌اش را گرفتم. ولی فایده‌ایی نداشت. دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت. به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. خودش بود. زود جواب دادم. –کجایی؟ از سوالم جا خورد. –ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –میگم کجایی؟ دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را می‌خواستم یک‌جا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند. –ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود. –منم سر چهار راهم. پس چرا نمی‌بینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم: –خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت. به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمی‌دانم در چهره‌ام چه دید که قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت و پرسید: –اتفاقی افتاده؟ دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم. –اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی. –من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم. به طرف شرکت راه افتادیم. –نه، خودم می‌برمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت می‌کرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانه‌اش دلنشین بود.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
به عشق مولا علی پروفایلمون و تغییر دادیم شما هم پروفایلاتون و به عشقش تغییر نمیدید رفقا😉
💕 ┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅ 🌸قال رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم 💠 اگر آسمان ها و زمین را در یک کفه ترازو بگذارند و ایمان علی(علیه‌السلام)را در یک کفه دیگر، ایمان علی (علیه‌السلام)برتری خواهد یافت 📘کفایه الطالب،گنجی شافعی 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✌️ برشی‌ازکتاب 📚 انگاراین‌بشربه‌دنیا‌آمدتادست‌خیلی‌هارابگیرد بنشاندپای‌سفره‌امام‌حسین (ع) ؛ازهم‌دانشگاهی لات‌وعرق‌خورش‌گرفته‌تامجاهدمسیحی‌سوری ... 🍁🕊 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ❁ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼
﷽...✨ ... ⃠🚫 مؤمن دائما در خودش است! آن قدر عیوب خودش را بررسے مےڪند ڪہ وقت نمے‌ڪند بہ عیوب دیگران بپردازد! •✍🏼🌱• -آیت‌اللہ‌حق‌شناس ‌
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۳ روز تا عید غدیر🌿♥️ فرزندان خود را به محبت علی عرضه کنید، اگر آن را پذیرفتند فرزند شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۲ روز تا عید غدیر🌿♥️ کسی که ادعای محبت ما را دارد ولی از دشمنان ما برائت نمی‌جوید؛ دروغ می‌گوید! 🔹حدیثی از امام صادق 📚 كذب من ادعى محبتنا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
--- شُمـٰایۍڪِه‌هَمـش‌از‌ رتـبہ‌ڪُنڪور‌ اُلگوهـٰآ؎ اونـوَر آبـۍتعریـف‌میڪنۍ! چَـندسـٰالِت‌بـودفَھـمید؎ شَـھیدمَھد؎‌زِیـن‌ُالدین‌ رُتـبہ‌چـَھـٰارمِ‌ڪُنڪورِ رشـتہ؎ِتَجـربۍ روڪَسب‌ڪَردِھ‌بـودَن؟..(:🌱'! شُھَدآ تـوهیـچ‌ جِبھِ‌اے ڪَم‌نمیـزآشتـَن ›🖐🏾 #جهاد_علمی 📚 #لحظه_ای_با_شهدا
هدایت شده از 🎊گلدوزیجات حیدریون🎊
سلام دوستان به عشق مولا علی ؏ همه محصولات کانال تخفیف دارن❤️
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۵۲ 📕 –اون برگشته ایران. با صدای تقریبا بلندی گفتم:
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۵۳ 📕 نگاهم کرد. –معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم. –می‌دونی چند بار زنگ زدم؟ –بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد. –من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد. قدمهایش کندتر شد. –بازم عذر می‌خوام. دستم را برایش پرت کردم. –فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی. دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی‌ رنگش مشخص بود. طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود. به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پری‌ناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه می‌کردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشه‌های ماشین دودی بود. نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعه‌ی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم. –ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟ لبخند زدم. –نه، نگران نشو. آجر خورده. –آجر؟ یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهره‌ی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد. گفتم: –آره، همین ارازل‌ها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن. دستش را جلوی دهانش گذاشت. –وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید. دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم. –اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم. اُسوه هم توجهش جلب شد. –به چی نگاه می‌کنید؟ به اُسوه نگاه کردم. –به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها. اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم. او هم آرام پشت سرم آمد. –آره قیافه‌ی اون خانمه... برگشتم طرفش و با تندی گفتم: –پری‌نازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله. مبهوت و بی‌حرکت همانجا ایستاد. با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد. درست حدس زده بودم پری‌ناز بود. با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت: –بیا بریم. اخم کردم و پرسیدم: –تو چطوری تونستی بیای ایران؟ بازویم را محکم گرفت. –اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم. محکم بازویم را از دستش خارج کردم. –می‌بینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟ –گفتم بیا بریم. برو پی‌کارت. اگر حرفی داری همینجا بگو. اشاره‌ایی به مردی که پشت فرمان بود کرد. مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند. دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت: –با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم. با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لوله‌ی اسلحه را به کمرم چسباند. –اگه جونت رو دوست داری راه بیفت. اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد: –آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید. –راه بیفت. پری‌ناز همانطور که به طرف ماشین می‌رفت رو به اُسوه گفت: –بهتره باهاش خداحافظی کنی. اُسوه فریاد زد: –اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشی‌اش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت: –من الان آقا رضا رو خبر می‌کنم. بعد از همانجا فریاد زد: –آقا رضا، آقا رضا. پری‌ناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت. –بِبُر صدات رو دختره‌ی دیوونه. بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمی‌رسد. همان موقع مرد تنومند اشاره‌ایی کرد و اسلحه‌ایی برای پریناز پرت کرد. پری‌ناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۵۳ 📕 نگاهم کرد. –معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سر
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۵۴ 📕 اُسوه کوتاه نیامد و باز تقلا کرد. پری ناز با پشت اسلحه ضربه‌ایی به صورت اُسوه زد که باعث شد لبش پاره شود و خون ریزی کند. خواستم پیاده شوم که مرد هیولا اجازه نداد و اسلحه‌اش را به طرفم گرفت. رو به پری‌ناز فریاد زدم. –چیکار می‌کنی وحشی؟ زده به سرت؟ پری ناز با ضربه‌ایی اُسوه را به داخل ماشین هول داد و گفت: –مثل بچه‌ی آدم برو بشین پیش نامزدت. با شنیدن این جمله حالم دگرگون شد. دروغی که گفته بودم را چطور باید جمع و جور می‌کردم. نمی‌دانم اُسوه با دیدن اسلحه خشکش زده بود یا با شنیدن آخرین جمله‌ی پری‌ناز. نفهمیدم تاثیر کدامشان بود که آرام داخل ماشین نشست و نگاهش را به موبایلی که در دستش بود دوخت. رنگش پریده بود. همین که پری‌ناز سوار شد کامل به طرف عقب برگشت و اسلحه‌اش را به طرف ما گرفت. –تکون بخورید می‌زنما، با کسی شوخی ندارم. به اُسوه اشاره کردم و با تشر به پری‌ناز گفتم: –اون رو واسه چی سوار کردی؟ تو مگه با من کار نداری پس چرا... او هم با خشم گفت: –واسه این که زیادی فضوله، کلا از همون اول همین اخلاقش باعث شد کار به اینجا بکشه. گفتم: –ولش کن بره، ماجرا رو خرابترش نکن، من هستم دیگه، هر کاری هم بگی انجام میدم. فقط بزار اون بره. سعی کرد خونسرد باشد. –ولش می‌کنم، فقط باید قول بده که لال بمونه، وگرنه نامزدش رو افقی دریافت می‌کنه. اُسوه عصبانی گفت: –من لال نمیشم، توام هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. به محض این که پیادم کنید به پلیس خبر میدم. همینطور که حرف میزد با گوشی‌اش هم کار می‌کرد. پری‌ناز نگاهی به دستهای اُسوه انداخت. –داری چه غلطی می‌کنی؟ بعد خواست گوشی را از دستش بقاپد که موفق نشد. برای همین از روی صندلی جلویی به طرف عقب خیز برداشت و با زور گوشی را از دست اُسوه گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد. بعد اسلحه را به طرف اُسوه گرفت. –میگی چیکار کردی یا همینجا نفلت کنم. به کی می‌خواستی زنگ بزنی؟ اُسوه گفت: –زنگ که نذاشتی بزنم فقط تونستم عکس پلاک ماشین رو برای یه نفر بفرستم. پری ناز با چشم‌های گرد شده به مرد تنومن گفت: –گاز بده بریم. به اُسوه نگاه کردم و گفتم: –لبت داره خون میاد. دستی به لبش کشید. به دستمال روی داشبورد اشاره کردم و به پری‌ناز گفتم: –یه دستمال بده. جعبه‌ی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد. برگی جدا کردم و به اُسوه دادم. گرفت و لبش را پاک کرد و زیر لبش چیزی را زمزمه کرد. همان لحظه به خیابانی رسیدیم که چند نفر در حال آتش زدن یک بانک بودند. پری ناز گفت: –سیا دنده عقب بگیر از فرعی‌ برو. سیا گفت: –همین رو میرم بابا خیالی نیست. پری‌ناز صورتش را مچاله کرد. –چی چی رو میری، دردسر میشه، یه وقت جلوی ماشین رو میگیرن آتیش میزنن. سیا خندید. –ماشین دزدی که نگرانی نداره. –به خاطر ماشین نمیگم باهوش، بیخودی معطل میشیم. یه وقت درگیری میشه، صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید و بعد شعله‌های آتش دیده شد که بانک را در خودش می‌بلعید. اُسوه گفت: –اینا چرا مثل حیوون دارن همه چیز رو خراب می‌کنن؟ پری‌ناز به عقب برگشت و نگاه چپ چپی به اُسوه انداخت و گفت: –دارن حقشون رو میگیرن. اُسوه گفت: –مثل شما که با دزدیدن ما دارید حقتون رو می‌گیرید؟ سیا همانطور که به یک خیابان فرعی می‌پیچید خندید و گفت: –البته ما هم الان باید پیش اونا بودیما، فعلا کار رو پیچوندیم در خدمت شماییم. بعد به پری‌ناز نگاهی کرد و با طعنه گفت: –فردا باید اضافه کاری وایسیما. پری ناز گفت: –حالا به کامران بگو چند تا عکس هم از جاهای جدید بگیره واسه ما بفرسته که ما خودمون ارسال کنیم و گزارش بدیم. تا فردا یه کاریش می‌کنیم. سیا گفت: –منظورت از یه کاریش یعنی بازم می‌خوای بپیچونی؟ پری ناز گفت: –تو هستی دیگه، با این هیکل به جای چند نفر می‌تونی آتیش بزنی. سیا بلند خندید و گفت: –حالا ببین فردا چه آتیش‌بازی راه بندازم. خبرش رو شب از تلویزیون می‌بینی. من و اُسوه با شنیدن این حرفها با تعجب به هم نگاه کردیم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••|🌿🕊|•• *.• بهش‌گفتم: *.‌• چند‌وقتیہ‌بہ‌خاطراعتقاداتم *.• مسخرم‌مےڪنن...😥 *.• بهم‌گفت: *.• براےاونایـےڪہ‌ .• *اعتقاداتتون‌‌رو‌مسخره‌مےڪنن‌، .*• دعاڪنین‌خدابہ‌عشق❤️ .*• حسین‌دچارشون‌ڪنہ :) 🌹 ❬اللّٰھم‌صَلِّ‌عَلۍمُحَمـَّدوآلِ‌مُحَمـَّد!❭ ღـیدانهـ
‌مـن ج‌َـلدِ تو هستـم؛ بر بام‌ِ تو هستـم تو شمس‌ِ منۍ؛ من خورشید پَرستَـم...シ! |🌺🌿|↫
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡