eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگواران چرا لفت میدید 😔
📝 ❤️🖇 میخواهم چیزی بگویم اما رویم نمی‌شود آرام و با خجالت صدایش میزنم +خدا با مهربانی میگوید: _جان خدا🔗 میگویم : +من همیشه از درد و غم برات میگم خسته نشدی؟ ببخشید میگوید: _کی عاشق تر از من به شماست؟چرا باید خسته بشم وقتی قول دادم خودم ارومتون کنم؟💛 گفتم: +دوست دارم ❤️🥺 گفت: _من بیشتر 🌸💫 ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
یڪ‌خیـآبآن‌ڪردھ‌مجنـونم تومیدآنی‌ڪجـآست....؟! آن‌خیـآبـآن‌ڪو؎جـآنـآن‌قطعھ‌ا؎ ازڪربلآست...ジ› ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 ☺️🌹 تو زمینــی نبـودے… چندے آمدے و به جمعمان پیوستے اما…🦋 وقتی گرد وغبار گناه را در اطرافت دیدی،پاک تر از آن بودی که غرق در این گرد و غبار شوی…🌫 باکارهایت خدارا عاشق خود کردی…❤️ شنیده ام خدا آهنربایی به نام دارد که پاکی ها را برای خود میگیرد….🍃🕊 وتو آنقدر مغناطیس پاکی هایت بالا بود که جذب آهنربایش شدی… رفتی و آسمانی شدی…✨🕊🕊 به یاد شهید عباس دانشگر😍 ☘∞شادی روح تمامی شهدای مدافع حرم بالاخص شهید عباس دانشـ❤️ـگر صلوات∞☘ ؟ ؟ 🕊🙂🖐🏻 @Banoyi_dameshgh
{شهادت}💚 مقصد نیست، راه است مقصد خداست و شهادت معقول ترین راه به خداست.🕊❤️ شهیدعباس دانشگر @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part66 از زبان مصطفے💓 حرف مامان میخ شد رفت تو مغزم میترسیدم از اینکه
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ از زبان زهره💓 نزدیک به تهران بودیم برای مجتبی زنگ زدم و گفتم که بیاد دنبالمون . ساره و عمه خیلی اصرا کردن برم خونشون این ۵ روزی که عمو نیستم پیششون بمونم دلم نمیخواست چرا که پسر عمه و نامزدش خوب دوست دارن بیان اونجا من هستم سختشونه تشکر کردم ازشونو گفتم نه به پایگاه که رسیدیم ماشین مجتبی نمایان شد ، دست به سینه به ماشین تکیه داده بود وای که چقدر دلم برای چهره اش تنگ شده بود با اون لباس یقه آخوندیش جذاب تر شده بود الهی دورش بگردم من ..... بعد آقا مصطفی پیاده شد تا دونه به دونه چمدون ها رو به دست صاحباشون بده ... مجتبی هم رفت پیش آقا مصطفی که چمدون های مارو بگیره همدیگرو بغل کردن و بوسیدن هی حرف میزدن و میخندیدن ... خنده ام گرفته بود از اینکه با کسی رو به رو شده بودم که رفیق قدیمی داداشمه و خودم خبر نداشتم ، مجتبی چمدون هارو آورد گذاشت توی صندوق ماشینش عمه: مجتبی جان شما برید خونه ما هم میریم چرا ساک های ما رو گذاشتی تو ماشینت مجتبی:عمه جان وقتی ماشین هست چرا نبرمتون . بعد من و زهره میرین خونه سوار شید بریم -عمه جون زحمت میشه +چه زحمتی عمه جون داریم میریم شما هم میبریم دیگه . ساره ای که تا دودقیقه پیش مرض میریخت الان تبدیل شده به دختر ساکت و مظلوم ... عمه رفت جلو نشست و من و ساره عقب هنوز توی این فکر بودم که واقعا ساره ام مجتبی رو دوست داره از حرکاتش که یه چیزایی فهمیدم ولی هنوز دقیق نمیتونم بگم -زهره بیا بریم خونه ی ما دیگه . +نه قربونت ، والا از بس خونه ی شما بودم ها دلم برای اتاقم تنگ شده ... -زهره چرا نمیای چیزی شده اتفاقی افتاده +نه بابا تو چرا بد بینی عزیزم والا دلم برای خونمون تنگ شده ... ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part67 از زبان زهره💓 نزدیک به تهران بودیم برای مجتبی زنگ زدم و گفتم
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ -باشه خواهر اصرار نمیکنم هر جور خودت راحتی دوست داشتی بیا در این خونه به روت بازه +قربونت در خونه ما هم به روی شما خوشگل خانم بازه ، فکر نکن رفتم خونه نباید بیای بهم سر بزنی ها باید بیای خونمون ..... -باشه وقت کردم حتما بهت سر میزنم مجتبی ماشین و پارک کردو عمه اینا پیاده شدن و مجتبی چمدون عمه اینا رو تا دم حال برد بعد خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم ... واقعا دلم برای شهرمون تنگ شده بود . -خوب زهره خانم چه خبرا خوش گذشت . +عالی خیلی خوب بود جات خالی -خداروشکر که حالت خوب شده میگما دلم من که اصلا برات تنگ نشده بود نفس راحت کشیدم وقتی که رفتی +خیلی بدی داداش من خودم ۱۲ روز قبل رفتن خونه عمه اینا بودم که وقتی که به مامان بگم ساره رو دوست داری دیگه از این حرف ها نمیزنی ........ -های های مثلا میخوای دست رو ضعف من بزاری آره ناقلا. +آره دیگه ظالم بازی در میاری این اتفاقات میوفته ، حالا بیخیال این چیزا . داداش چرا به مامان اینا نمیگی تو که به ساره علاقه داری برو بگو بریم خواستگاری دیگه یه موقع دیدی خواستگار اومد برای ساره و عمو محمد قبول کرد اون موقع چه میکنی . -خجالت میکشم زهره روم نمیشه به مامان و بابا بگم +خجالت داره باید بگی دیگه . وگرنه از دستش بدی بهتره داداش -نه خوب من الان ۴ سال بیشتره میشه دختر عمه رو دوست دارم +خوب پس برو بگو -زهره +جان -میشه تو به مامان اینا بگی از طرف من نه ها مثال بری بگی چرا واسه داداش زن نمیگیرید یا مثال ... +خوب خوب میدونم چی بگم تو بهم یاد نده من خودم استاد این کارام -از دست تو ، باشه به دست خودت سپردم البته اول به خدا بعد به تو مجتبی من و دم در خونه پیاده کرد و خودش رفت رفتم داخل که مامان خواب بود فهمیدم دیشب شیفت بوده رفتم داخل آشپز خونه که دیدم سر گاز چیزی نیست اذان گفتن و نماز خوندم و در اتاق مامان اینا رو بستم که با سرو صدا بیدار نشه شروع کردم به ناهار درست کردن ..... ○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○• 🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌹🌹🌸🌸🌹🌹 🌸🌸🌹🌹 🌹🌹 اولین اثر از👇 به قلم: (علیجانپور) ❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌ https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسی‌که‌به‌پدر‌ومآدرش‌بی‌احترامی‌کند. خیر‌از‌دنیآ‌وآخرت‌نمی‌بیند.پیرمردی‌بود که‌حدود‌۹۰سآل‌‌عمر‌کرد.‌اما‌نه‌بچه‌ای‌داشت ‌ونه‌خانه‌وزندگی،خیلی‌بآ‌فلاکت‌زندگی‌کرد. من‌شنیدم‌که‌پدر‌این‌آدم،او‌رآ‌در‌جوانی‌نفرین کرده‌وگفته:امیدوارم‌صآحب‌زن‌وبچه‌وخانه ‌وزندگی‌نشوی.۹۰سال‌هم‌عمر‌کرد.اما‌در‌اثر‌نفرین پدر،که‌از‌او‌ناراضی‌بود،با‌فلاکت‌زندگی‌کرد. 🖤⃡⃝🖇• 🍁🍊 🖤⃡⃝🖇• 🧡🍊 𑁍--᪥•༻🖤༺•᪥--𑁍 @Banoyi_dameshgh 𑁍--᪥•༻🖤༺•᪥--𑁍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا