#part46
بی خیال هزار جور فکر داخل سرم
چشمهام رو میبندم و سرم رو به پشت صندلی تکیه میدم تا کمی، بی خوابی صبح رو جبران کنم.
****
با حس کردن دستهای سردی رو شونم چشمام رو باز کردم
و نگاهم به چشم های خوشگل اسما
گرهخورد :
- اسرا پاشو، قراره اینجا توقف کنیم.
و با دست به رستوران بینراهی که
کمی جلوتر بود اشاره زد.
کمی چادرم رو مرتب میکنم و نگاهی به پشت مياندازم، کیانا با گوشیش مشغول بود.
ساجده رو بیدار میکنم و همگی باهم
از ماشین پیاده میشیم.
وارد رستوران میشیم و پشت یکی از میزها میشینیم. نزدیک ظهر بود و هوا حسابی گرم شده بود و دونههای عرق رو کنار پیشونیم حس میکردم.
با اومدن پیشخدمت که توی دستش
یک سینی پر از ظرف یکبار مصرف بود
از جا بلند میشم و برای خودم و بچه ها
غذا بر میدارم.
توی هر پرس کمی ماکارونی تقس شده بود.
چنگال رو برمیدارم و کمی غذا میخورم که کیانا میگه:
- بچهها شما قاشق دارید.
ساجده- من یدونه اضافه دارم میخوای؟
کیانا- اگر میشه!
چنگال رو از ساجده میگیره و در غذارو باز میکنه که با کوهی از تهدیگ مواجه میشه.
با ناراحتی ظرف رو کنار میزنه و من هم به سرعت به سمت ظرف حمله میکنم
و تکه بزرگی برای خودم بر میدارم
بقیش روهم بین بچهها پخش میکنم :
- دلم درد میکنه، بابا گشنمه!
لبخندی میزنم و دستم رو بلند میکنم که سید شهاب به طرفمون میاد.
-چیزی احتیاج دارید؟
- بله، یه پرس غذا میخواستم
و بعد به ظرف رو میز اشاره میکنم
- یکیش فقط تهدیگ بود.
-میگم بیارن براتون
و به سرعت به سمت آشپزخونه رفت
و با ظرف دیگه برگشت :
-متشکرم
سرش رو تکون داد و به طرف دیگه سالن رفت. کینا با قیافه درهم گفت :
-وایی اینکه فقط مزه زرد چوبه میده!
خندیدم و گفتم :
- پس میخواستی مزه گوشت چرخ کرده بده! بخور دیگه!
بعد از خوردن ناهار و خواندن نماز که بازهم پر از مشکل بود سوار اتوبوس شدیم.
کیانا و ثمین باهم خیلی خیلی صمیمی شده بودند. هندزفری رو داخل گوشهام میذارم و فایل صوتی
<زیارت عاشورا >
رو پلی میکنم، کتابچه کوچک دعام رو از کیفم بیرون میکشم و مشغول زمزمه میشم.
****
آخرهای شب
میرسیم شلمچه، از شیشه اتوبوس به کمپ نگاه میکنم.
کمپ تقریباً بزرگی که، تعدادی ساختمان
ردیفی در کنارههم بنا شده بود.
-خانومها این قسمت کمپ برای شما هست و محوطه پشته کمپ
برای آقایون، اینجا ده چادر هست که در هر چادر پنج نفر ظرفیت داره
پس باهم کنار بیاید.
از ماشین پیاده میشیم و به سمت
یکی از چادرها میریم.
چادرم رو درمیارم و گوشهای میزارم
کیانا، ساجده و بچهها زودتر دارز میکشن، بنابراین برای خودم و اسما
رختخواب پهن میکنم.
حسابی دلم برای مامان تنگ شده گوشیم رو از بالای سرم برمیدارم ولی با دیدن خط آنتن که صفر بود وارفته دراز میکشم.
اسما هم سرش رو روی دست چپم میزاره.
موهای لختش رو نوازش میکنم و به خواب میرم.
@Banoyi_dameshgh
#part47
با صدای پچپچ بچهها از خواب بیدار میشم.
همه بچه ها زیر پتو بودن و دور کیانا
حلقه زده بودن و کیانا
مشغول صحت راجبع روح و ارواح بود.
هنوز خوابم مونده بود، بالشم رو برمیدارمو به طرف کیانا پرت میکنم و میگم :
- بگیرید بخوابیدهاا هی پچپچ
ثمین میگه:
- تو بخواب، ما به تو چکار داریم!
- خب صداتون نمیذاره
ساجده میگه :
- تازه بحث جذاب شده و به پای کیانا میزنه و میگه:
- اداما بده
- ایش! خوب کجا بودم؟
زینب سادات بهش میگه :
- روحها تو کویر و اینا هستن.
کیاناهم ادامه داد:
- روحها بیشتر ساعت دوشب به بعد بیرون میان خیلی ترسناکن ! و احتمالاً اینجاهم هستن.
اسما ناله کنان :
- کیانا این چرت و پرتا چیه که
میگی؟
اسرا پاشو بریم دسشویی!
غر زدم :
- برو دیگه خودت
اسما میاد و در گوشم میگه:
- من میترسم! تاریکم هست،
پاشودیگه!
از جا بلند میشم و روسری مشکیم رو آزاد روی سرم میزارم و به پاش میزنم:
- پلشو بریم.
ساجده متعجب لب زد :
- کجا؟
- دسشویی.
- منم میام
بلند میشه و حاضر میشه
بعد باهم از چادر بیرون میزنیم.
از پلههای سنگی تپه بالا میریم
تا بلاخره به سرویس بهداشتی رسیدیم.
- برید من اینجا منتظرم
و کمی دورتر روی نیمکت میشینم و به اطراف کمپ نگاهی میندازم البته جز سیاهی چیزی نمیبینم
با صدای جیغ بلند و متعدد اسما و داد بلند ساجده با وحشت بلند میشم و بدو وارد دسشویی میشم و هرجارو نگاه میکنم پیداشون نمیکنم ،
- اسما! ساجده کجایید ؟
صدام رو نمیشنون چون هنوز هم صدای جیغشون میاد که، یکدفعه با داده بلنده مردی..
@Banoyi_dameshgh
#Part_48
با صدای جیغ بلند و متعدد اسما و داد بلند ساجده با وحشت بلند میشم و بدو وارد دسشویی میشم و هرجارو نگاه میکنم پیداشون نمیکنم،
- اسما! ساجده کجایید ؟
صدام رو نمیشنون چون هنوز هم صدای جیغشون میاد که، یکدفعه با داده بلنده مردی با وحشت و همزمان داد میزنن
- کمک، اسرا
و صدای افتادن چیزی به گوشم میرسه
با وحشت دوباره نگاهی به اطراف میندازم که با دیدن یه در به سمت محوطه پشتی بدو ازش خارج میشم
که با دیدن اجر دست کیانا که از پشت میدوید و تشخیص چهره کسری و مردی که با چهره و لباس گلی بغلش ایستاده
با وحشت جیغ میزنم.
***
#کیانا
بعد از رفتن بچهها
صدای زنگ گوشیم بلند میشه و عکس
کسری روی صفحه میفته:
- سلام، جانم؟
که به جای کسری دوستش مازیار جواب میده:
-کیان خانوم بیاید ساک این داداشتو بده وگرنه...
با حرص وسط حرفش میپرم و میگم:
- آقا مازیار من اسمم کیاناست
کیا...نا
با جیغ بلندی که میکشم زینب با پاش محکم هلم میده و به گوشش اشاره میزنه. اما مازیار با خنده میگه:
- باشه کیان خانوم بیا رو تپه ما اونجاییم.
با حرص گوشی رو قطع میکنم و از جا بلند میشم ساک کسریرو چنگ میزنم
و از چادر خارج میشم.
بعد از طی کردن مسیر سنگی وارد حیاط پشتی میشم، با دقت اطراف رو نگاه میکنم، اما خبری ازشون نبود.
با شنیدن صدای جیغ به عقب برمیگردم و با دیدن دوتا مرد یا شایدم روح خبیث و شناختن صدای ساجده با دو به سمتشون میرم.
خوب الان اگه روح باشه که ازش رد میشه! اما بدون توجه به صدای مغزم
اجر رو از روی زمین برمیدارم و به سمت
اون روح سیاه پرت میکنم
که همون لحظه اسرا از سرویس بهداشتی بیرون میاد و نمیدونم چی میبینهه با وحشت جیغ میزنه.
با صدای پرت شدن چیزی رو زمین
چشم ازش میگیرم و متعجب به جسم
خونین روی زمین و کسری مبهوت نگاه میکنم.
مگه روح نبود؟ پس چرا اجر ازش رد نشد! کسری با داد خودش رو روی زمین میندازه و سرش رو روی سینه مازیار میزاره و وحشت زده لب میزنه:
- قلبش کجاشه؟
چرا هیچ جاش صدا نمیده!
با طعنه کنارش میزنم :
- خنگ خدا، اینکه چشاش بازه.
تازه نیگا شکمش بالا پایین میشه.
مازیار چشمغرهای به سمتم میره و پای کسری رو میگیره و روی زمین میشینه..
@Banoyi_dameshgh
#Part_49
#اسرا
کفری از این حرکاتشون میخوام به سمت مازیار بدبخت برم که از دور کسی با فریاد میگه:
- ایست، ایست
صدای محمد رضا هست.
از دور با سرعت به همراه سید شهاب و چند تا خادم نزدیک میشن و محمد تفنگش رو در میاره.
محکم گوشهام رو میگیرم تا صدایی نشنوم ، چند باری اشتباه رگباری به سمت عقب نشونه میره، اما بعد متوجه میشه و رگباری به سمته بالا تیر میزنه
کسریخودش رو روی زمین میندازه و پای کیانارو هم میکشه و روی زمین میندازه داد میزنه :
- بخوابید رو زمین داعشیا حمله کردن
بخوابید.
و خودش میگه :
- اونا که تارو مار شدن پس اینا کین!
اسما و ساجده ترسیده و با دو به سمتم. میان و
پشتم قایم میشن.
با رسیدن اونا به ما محمد رضا داد میزنه :
- همه صف ببندید.
مطمئن میشم که هنوز مارو نشناخته
کسریهم مازیار غرق خون رو بلند میکنه، دستش رو روی سرش قرار میده بدتر از محمد توی صورتش عربده میکشه:
- خاک بر سر من با این عشق و
با لگدی که کیانا بهش میزنه حرفش رو عوض میکنه:
- تف به این ورود شکوهمند من
که همون موقع اشتباهی محمد ماشه رو کشید.
که کسری به سرعت مازیار رو کنار میزنه و پرید جلوی تیر که تیر از کنار پاهاش رد شد.
مازیارهم با صدای بلند شروع میکنه به خندیدن که با صدای سید شهاب خنده روی لبش ماسید:
- بسه، خانوما چرا داخل اردوگاه نیستید؟
ساجده با خجالت گفت :
- کارداشتیم
و به سرویس بهداشتی اشاره زد
- شماچی؟
روی صحبتش با کیانا بود که سویشرت کسری رو میکشید تا بلندش کنه.
- من؟ ساک این
به کسری اشاره کرد و ادامه میده:
- این ساکش دسته من بود حاجی
سید شهاب متعجب لب میزنه :
- مگه شما همو میشناسید؟
به جای کیانا من جواب میدم:
- ایشون آقا کسری
بردار کیانا دوست من هستن.
سید که قانع شده بود به سرباز کنارش و گفت :
- آقایون رو ببرید دفتر
کسری که هنوز رو زمین بود بلند شد متعجب داد زد :
- چرا حاجی؟
- شما با این وضعیت اینجا چه کار میکردید؟
کسری گفت :
- حاجی این بچه یکم خاکیه وعض چیه! ، ماشین من افتاد تو چاله این بچه رفت هل بده
کل هیکلش شد گل
بعد رو به مازیار ادامه داد :
- داداش جان هرکی میپرستی
خودتو بتکون تا اینجا به عنوان تروریست باتیر بارون ترورمون نکردن و
به محمد رضا اشاره کرد.
ریز خندیدم که ادامه داد:
- اخه اینو میخوای واسه چی ببینید؟
یه لات، بدبخت، عاشق, سیگاری
مازیار عصبی رفت سمتش و یقشو گرفت :
- دهنمو وانکن بگم کی عاشقههاا.. آیی
که با لگدی که کسری بهش زد ادامه داد:
- راس میگه حاجی من یه بدبخت، عاشقم ولمون کنید دیگه.
تروریستا که نمیان دسشویی صورت بشورن. همونجور گل مال کارشونو میکنن.
وساکشو برداشت و با عجله دور شد.
#ادامهدارد...
با تشکر از دوستهای عزیزم که همراهیم کردن
#آنسهجان❤
@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انقلاب دهه هشتادی ها در مترو تهران 😍
🔹 تو این روزهای سخت میشه با بی تفاوت نبودن ، همدلی رو به هموطن هامون هدیه بدیم
#برعنداز_سوز
#بی_تفاوت_نباشیم
‹🌻📿›
❬دَرعِشقاَگَرچٖہمَنزِلآخَرشَھآدَتاَست🌱
تَڪلیٖفاَوّلاَستشَھیٖدآنہزیٖستَن...¡シ❭♥️
#شهیدبابڪنورے
#4روزتاشهادت 💔
رمان لبخندی مملو از عشق
به قلم:
ریحانه بانو
#Part_50
بعد رفتن کسری ماهم به سمت چادر میریم، با ساجده و اسما کلی مسخره بازی میکنیم و کیانا رو اذیت میکنیم.
صدای باد میاد یهویی دست کیانا رو میگیرم و میپرم بغلش و میگم:
- وای کیانا روح!
اسما با صدایی که از شدت ترس میلرزه میگه:
- کو روح؟
کیانا با مشت به کمرم میزنه و میگه:
- برو خودت رو مسخره کن
و تند تند میره داخل چادر ما هم دنبالش میریم.
ثمین گوشه ای خوابیده کیانا ام میره زیر پتو و پتو رو تا بالای سرش بالا میکشه، منم که بسیار خسته ام زیر پتو میرم و به خواب عمیق فرو میرم.
***
روی خاکهای شلمچه نشستم و به صحبت های راوی گوش میدم:
" بسم رب شهدا و الصادقین
آرزو داشت روز شهادت امام حسین یعنی روز عاشورا شهید بشه، میگفت چه خوبه سرم از بدنم جدا بشه.
ظهر عاشورا داشت جعبهی مهمات رو جابهجا میکرد...
{به اینجا که رسید بغضم میترکه و به هق هق میافتم.}
یک مرتبه جعبهی مهمات منفجر شد و گرد و خاک...
تا گرد و خاک خوابید دیدیم، سرش از بدنش جدا شده افتاده یک ور خودش یک ور...
شهادت داریم قشنگتر از این؟
شهادت الکی نیستا داداش
هرکی شهید شده اول امام حسین انتخابش کرده!
زندگی زیباست شهادت زیباتر!
امام حسین از حضرت قاسم پرسید:
- شهادت نزد تو چگونه است؟
جواب داد: - اَهّلی مِنَ العَسَل
میدونی یعنی چی؟! یعنی شهادت از عسل شیرین تره
به هق هق افتاده بودم، صحبت های راوی تموم میشه و میکروفون و منم همینطور که روی خاکها نشستم با خاکها بازی میکنم.
خاکهایی که متبرک به جای پای شهدا و روزی شهدا روشون قدم گذاشتن و خون دادند.
@Banoyi_dameshgh
#Part_51
شهدایی که تنها دارایی شون جونشون بود اونم برای وطن فدا کردند برای ناموسشون خون دادند، سیدشهاب میکروفون رو میگیره و شروع میکنه به خوندن زیارت عاشورا لحن بسیار قشنگی داشت.
امروز غروب به سمت فکه حرکت میکنیم. زیارت عاشورا تموم میشه و بعد اون همه به سمت رستوران میریم.
چادر کیانا خیلی بلنده، چند باری چادر میره زیر پاش و نزدیکه بیوفته که دستش رو میگیرم و نمیذارم بیوفته...
مشغول پچ پچ کردن میشیم که یهویی کیانا با کله میره تو زمین همینجوری روی زمین نشسته و سرش رو گرفته.
فکرکنم پیشونیش زخم شده، دستش رو برمیدارم که از گوشهی پیشونیش خون میاد پایین و دستهاش خونی،
ساجده- خوبین؟ کیانا چیشد؟
با ساجده به کیانا کمک میکنیم از روی زمین بلند بشه چادر و لباسهاش همه سراسر از خاک هست.
به سمت اتاقی که مخصوص خدمات پزشکی بود میریم.
در میزنم که خانمی جواب میده:
- بفرمایید؟
سه خانوم با لباس پزشکی داخل اتاق بودند و دوتا تخت روی یک تخت دختری دراز کشیده بود و خانم چادری ای کنارش بود.
خانوم دکتر از پشت میزش بلند میشه و رو به روی کیانا میایسته تا نگاهش به پیشونی پر خون کیانا میافته میگه:
- وای دختر! این چه بلایی سر خودت آوردی؟ پیشونیت باید بخیه بشه.
کیانا رو به سمت تخت میبره و وسایلهاش رو از روی میز برمیداره.
با پرستار مشغول بخیه زدن پیشونی کیانا میشن.
نگاهم به ثمین که روی تخت دیگه خوابیده میافته.
به دختری که کنارش نشسته میگم:
- چیشده؟
با لبخند جواب میده:
- چیزی نیست یکم گرما زده شده
آهایی زمزمه میکنم که چند تقه به در میخوره، به سمت در میرم و در رو باز میکنم که با چهرهی نگران محمدرضا رو به رو میشم.
- بله بفرمایید؟
محمدرضا نگاهی گذرا بهم می ندازه و میگه:
- حال ثمین خانوم چطوره؟
چرا باید حال این دختره برات مهم باشه؟! از حسادت به مرز انفجار رسیدم.
- بله خوبن
و محکم در رو میکوبم بهم و به سمت کیانا میرم بخیه تموم شده و مشغول باند پیچی کردن سرشه...
صدای گوشی کیانا که داخل دستهای من بود بلند میشه.
کیانا- کیه؟
- آقا کسری
کیانا- جواب بده بگو خوبم نگرانم نباشه
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#معرفی_شهید🌼🌿
نام و نام خانوادگی:
ایمان خزائی نژاد
تاریخ تولد: 1366/3/3
محل تولد: جهرم
تاریخ شهادت: 1394/8/23
محل شهادت: سوریه حلب
وضعیت تأهل: متاهل
تعداد فرزندان:
تحصیلات: کارشناسی جغرافیا
#زندگینامه🌼🌿
شهید ایمان خزائی نژاد در مورخ 23/8/66 در سالروز آزاد سازی خرمشهر و در خانواده مذهبی از قشر متوسط جامعه دیده به جهان گشود دوران کودکی را در کانون پر مهر خانواده سپری کرد و دوران دبستان را در مدرسه هفتم تیر گذراند از همان کودکی به مراسم مذهبی و ائمه علیه السلام علاقه فراوانی داشت. ودر مسجد امام علی (ع) در بسیج به اتفاق برادر بزرگتر خود عضو شد و با جدیت تمام فعالیت می نمود .دوران راهنمائی را در مدرسه شهید محبوبی و در همین دوران نوجوانی با فعالیت های فرهنگی و اجتماعی خود را با عشق وافر به خاندان نبوت و امامت به پیش می برد. و دبیرستان را در دبیرستان شهید مطهری گذراند و در همین زمان در نیروی مقاومت به صورت داوطلب شروع به کار کرد و در پایان دبیرستان به دانشگاه تربیت پاسدار امام حسین (ع) رفته و در سال 85 به عضویت تیپ نیرو مخصوص 33 المهدی (عج) در آمد. و در سال 91 اولین سفر زیارتی به کربلا داشتیم که در همان سفر از امام حسین (ع) مرگ خود را به صورت شهادت از آن بزرگواران با ضجه و ناله در خواست نمود. ایشان دو سال و نیم به صورت عقدی بود و در 19/6/94 در زیر یک سقف زندگی خود را آغاز نمود. که در تاریخ 15/7/94 به صورت داوطلب راهی سوریه شد و به مبارزه ی نفس گیر با تروریست ها در مدت سی و هشت روز در سوریه و حلب تپه العیس با اصابت موشککرونت اسرائیلی به شهادت نایل می شود و با همان آرزویی که داشت به شهادت رسید.
پاره ای از بدن مطهر شهید در حلب تپه العیس و در ایران و جهرم به خاک سپرده می شود .
شهید بیست و شش روز بود که ازدواج کرده که به سوریه اعزام می گردد.
ز آخرین شبی که ایمان برای عملیات رفت بگویید چه حسی داشتید؟
- اعزام نیروها به سوریه در فاصله زمانی کمی از عروسی ایمان قرار گرفت که او هم مشتاق اعزام بود اما به خاطر تازه داماد بودن ایمان، فرمانده پادگان با درخواستش مخالفت کرد و به ایمان وعده دوره بعد را داد که ایمان قبول نکرد و بالاخره او را راضی کرد که اعزام شود و در تاریخ ۱۷ مهرماه ۹۴ همراه با همرزمانش به سوریه اعزام شد.
قبل از اعزام ایمان با من تماس گرفت و به خانه ما آمد، من چون حالم خوب نبود در خانه تنها و مشغول استراحت بودم، آمد کنار تختم نشست چند دقیقه ای صحبت پدر و پسری و بعد از صحبت، اعزام شد. گفت: می خواهم وصیت کنم و شروع کرد به گفتن وصیت: اول حمد و ثنای خداوند و بعد اشاره به حدیث ثقلین.
پس از آن گفت: بابا هر کسی پرسید چرا به سوریه می روید، بگویید برای دفاع از حریم اهل بیت (ع)، برای قرآن، برای دفاع و حفظ نوامیس اسلام، توصیه به مادران و خواهران به حفظ حجاب اسلامی که برای دشمن از شمشیر برنده است و در پایان پشتیبانی و اطاعت از ولایت فقیه.
خبر شهادت ایمان را چگونه به شما دادند ؟
- ایمان چون از نوجوانی علاقه به شهید و شهادت داشت و در این راستا قدم برمیداشت و تلاش میکرد که روزی در راه خدا به شهادت برسد، زمانی که لباس سبز پاسداری به تنش کردم، به او گفتم: ایمان جان، این لباس کفن تو است و حتی زمانی که آماده اعزامش کردیم، این آمادگی را داشتیم که ایمان یا در این لباس جانباز میشود و یا شهید، که سرانجام در تاریخ ۲۳ آبان ماه ۹۴ با تمام اخلاص و آرزوی چند ساله اش به دوستان شهیدش پیوست.
#وصیت_نامه_شهید🌼🌿
حمد و سپاس مخصوص خداست او را ستایش و از او استعانت می جویم و به او توکل کرده و به سوی او باز می گردم .
اکنون که دارم برای دفاع از حرم اهل بیت و قرآن به سوریه اعزام می شوم و به یاد حدیثی از حضرت رسول اکرم (ص) افتادم که من در بین شما دو چیز گرانبها به یادگار می گذارم قرآن و عترت و اهل بیت عصمت و طهارت سلام الله علیهم .
به تمامی دوستان و آشنایان و برادرم و همه کسانی که بعد از شهادت من وصیت را از پدرم می شنونداین گونه می گویم که از حریم اهل بیت و قرآن دفاع کردم که ان شاء الله خداوند از من بپذیرد.شاید بعضی افراد از مدافعین حرم بپرسند انگیزه شما از حضور درسوریه و دفاع و جهاد چیست؟ باید گفت که اگر رزمندگان ما به سوریه نرفته بودند و دفاع را در سوریه و عراق از حریم ائمه و اهل بیت حضرت زهرا(س) و زینب کبری (س) و حضرت رقیه(س) سه ساله امام حسین (ع) انجام نمی دادند، دشمن تکفیری جنگ را به مرزهای ما و درون کشور می آوردند و نوامیس همچون نوامیس مردم سوریه و عراق به خطر می افتاد پس ما در وهله اول از حریم اسلام و از نوامیس خود دفاع می کردیم .
به مادر و همسر عزیزم عرض می کنم که محکم باشید و در عزای من ماتم نگیرید که من برای هدفی والا و ارزشمند که همان راه خدا باشد و حریم اهل بیت رفتم .سفارش من به خواهر، همسر و مادرم این است که در حفظ حجاب خود کوشاتر باشید که به مثابه ی شمشیری برنده برای استکبار جهانی می باشد که دست های کسانی که به حریم ما تجاوز کنند قطع می کند.
سفارش می کنم که حریم اهل بیت را رها نکرده و به ریسمان الهی و اهل بیت ولایت چنگ بزنید و مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای را حمایت و پشتیبانی نمایید.
به کسی بدهکار نیستم و اگر کسی از دوستان و آشنایان شاید موردی داشته باشند که خدای نکرده بنده نسبت به آنها بی احترامی کرده باشم و به بزرگواری خودشان من را حلال کنند .
در پایان سفارش می کنم مهریه همسرم و حق و حقوق ایشان را به صورت کامل پرداخت نمایید و دو نفر از ایتام را تحت پوشش مادی و معنوی قرار دهید
والسلام علی من اتبع الهدی
انتظار شما از مردم و مسئولان چیست؟
- مسئولان و مدیران در سنگر خدمت خالصانه و برای خدا خدمت کنند و جلو این همه فساد را بگیرند چرا که که ما چه قبل از پیروزی انقلاب و چه بعد از پیروزی انقلاب، شهدای زیادی داده ایم و مسئولان باید به خواستههای مردم اهمیت دهند و انتظارات آنان را برآورده کنند.
و حرف آخر :
با توجه به آنکه امروز دشمنان قسم خورده ای در پی نابودی اسلام در جهان هستند، جوانان ما که سرمایه های این انقلاب هستند باید قدر خود را بیشتر بدانند. دختران ما به خود و حفظ حجاب خود بیشتر اهمیت دهند و با تمام وجودشان پای ارزشی که از حضرت صدیقه طاهره (س) به دختران ما رسیده بماند و حفاظت و حراست کنند.
شهدا حق زیادی بر گردن ما دارند و مردم ما قدران شهدای والامقام دفاع مقدس و مدافع حرم خواهند بود. شهدایی که فرزندان کوچک و یا خردسال داشتند که با ایثار و گذشتن از جان خود به ما درس شهامت و ایستادگی را آموختند، به همین دلیل باید همه پیرو راه شهدا باشیم باید پیرو خط رهبر باشیم تا شرمنده خون شهدا نشویم.
#صلوات_پایانی🙂🌼
به نیت..
سلامتی امام زمان مون❤️
سلامتی رهبر انقلابمون❤️
سلامتی همه رزمندگان و سربازان این مرز و بوم✋🏻
سلامتی همه مدافعان امنیت🇮🇷
سلامتی تمام مجروحان حوادث اخیر💔
سلامتی تمام بیماران🍀
شادی روح شهدا به خصوص:
🌷شهید مدافع حرم ایمان خزائی
🌷شهید مدافع حرم مرتضی عبداللهی
و امام شهدا(ع)❤️
آرام شدن دل های بی قرار..
آرام شدن دل های غم دیده💔
به نیت تمام حاجت ها و دعا های تک تک شما همراهان..
صلوات🌼
خادمین کانال رو از دعای خیرخودتون محروم نکنید🙂✋🏻
التماس دعای فراوان..
و مِن اللهُ توفیق...
یاعلی مدد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️درود خدا بر زنان محجبه که با حجابشون در هر جای دنیا که باشندبه نفع دین شعار میدهند .
🎤 استاد عالی
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧