#تلنگࢪانھ
•°{🍃🌻}°•
-یعنےمیشہ
امام زمان(عج) باخودکارسبزدوراسممون
خطبکشن؟
بگن
اینمنگہداریمشایدبہدردخورد..
شاید
حسینےشد یہروز
دورگناهروخطکشید🕊
حقیقتاً
‹اعوذباللہمنشرنفسے...↷
#ڪپےباذڪرصلوات
سالگرد شهادت شهید مهدی آنیلی(ادواردو انیلی)
شادی روح شهید آنیلی صلوات
پدر شهید انیلی یکی از ثروتمند ترین مردان جهان بوده است.کارخانه های:فیات-فراری-بنز و ......
و همچنین باشگاه یوونتوس از جمله ثروت افسانه ای آنهاست .
شهید انیلی دکترای تاریخ ادیان را گرفت و کاملا اتفاقی ترجمه انگلیسی قران را در کتابخانه ای دید ، چندین شبانه روز آن را خواند و تحت تاثیر قرار گرفت و به دنبال آن به اسلام و سپس مذهب شیعه روی آورد .
پدرش و وابستگانش از اسلام اوردن او به شدت عصبانی بودند و او را آزار و اذیت می کردند
سرانجام ادواردو به طرز مشکوکی به شهادت رسید .پیکر پاک او را شبانه در زیرپای خارج از شهر پیدا کردند و هرگز مشخص نشد که چه کسانی او را به شهادت رسانده اند .🕊
#شهید_مهدی_انیلی
♥️🦋♥️
@Banoyi_dameshgh
یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید
روی لینک شماره انتخاب شده بزنید
ببینید رفیق شهیدتان کیست و پیامش چیست
و یک صلوات مهمانش کنید❤️
۱. digipostal.ir/cofa3zi
۲. digipostal.ir/cmdgvds
۳. digipostal.ir/cu961hs
۴. digipostal.ir/cabb62c
۵. digipostal.ir/c87kide
۶. digipostal.ir/ceiv42d
۷. digipostal.ir/csenas8
۸. digipostal.ir/cezkkiq
۹. digipostal.ir/c0enl2t
۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j
۱۱. digipostal.ir/cfir815
۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz
۱۳. digipostal.ir/cwbze98
۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j
۱۵. digipostal.ir/cjarjqv
۱۶. digipostal.ir/cpexi3q
۱۷. digipostal.ir/cufmm0j
۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
#التماسدعا
#مدیࢪ
☑️سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها تسلیت باد
--------------
🌿 @Banoyi_dameshgh
ز چشمه سار شهادت
وضو گرفته به خون ؛
پیِ نماز به محراب کبریا رفتند ...
#نماز_اول_وقت
#سفارش_یاران_آسمانی
#مدیࢪ
@Banoyi_dameshgh
*چہ حیف شد،نشد آخر بہ دلبرش برسد*
*دوباره باز بہ وصل برادرش برسد*
*بہ سرنوشٺ نوشتند از ازل در قم*
*شڪوه تربٺ زهرا بہ دخترش برسد*
#مدیر
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
→→ @Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
معرفی شهید😉☺️
وی در خانوادهای فرهنگی بزرگ شد و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا میشدند و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف الهی با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است.
شهید محمد حسین یوسف الهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعدها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد.
این شهید بزرگوار در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر هشت در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیمارستان لبافی نژاد شهر تهران به شهادت رسید.
خصوصیات شهید محمد حسین یوسف الهی
همرزمان این شهید بزرگوار میگویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمیدید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهامهایی که به او میشد، حل میکرد به مرحله یقین رسیده بود و پردههای حجاب را کنار زده بود.
شهید محمد حسین یوسف الهی را عارفی میدانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است و کمتر رزمندهای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطرهای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد.
وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرتزده قطرهای از دریای بیانتهای خود کردند.
خاطرات سردار سلیمانی درباره شهید محمد حسین یوسف الهی
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی اینچنین گفته است که؛ هنگامی که آنها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی میزند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید.
او در ادامه و در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
طبق نقل قولی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی وی اینچنین گفته است که؛ دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید.
سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار میگوید: یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کارهای قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود.
من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد. گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم. گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه سختتر است. موفق میشویم!
حسین خندهای کرد و با همان تکهکلام همیشگیاش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد.
گفتم: یعنی چه از کجا میگویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چهکار داری. فقط بدان بی بی به گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم.
هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود.
همان طور که گفتم همیشه به حرفی که میزد. ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.
#خادمحیدر4
بچه بود👧🏻چادر•°{🖤}°•سر می کرد.همه گفتند:
بچه است نمی فهمد...😶
بزرگتر شد👩🏻
بازهم چادر•°{🖤}°• بر سر داشت ...
همه گفتند:مادرش🧕🏻 مجبورش می کند...
ازدواج کرد👰 باز هم چـادر
•°{🖤}°•برسر داشت...😋
بازهم همه گفتند:
از ترس😥 همسرش🧔🏻
چـادر•°{🖤}°• سر میکند ...
همیشه دنبال دلیلی براے تخریبش بودند...😒💔
ولے☝️ هیچ گاه نفهمیدند :
{عاشـ♥️ـق استـ}
عـاشــق حجاب حضرت مـ💚ــادر (س)
نفهمیدند تمام عمرش را وقف این عشــــــق کرد...😍
چـادر •°{🖤}°• همان حـجابی⚫️ بود که
پشت در🚪 سوخـــت🔥.
اما از سرحضرت زهرا{ســ💚}نیفتــــاد...
:
#خادمحیدر4
°•🖤⃝⃡❥•°
باباشمیگهدخترمروسریتوبڪشجلو
نمیدونهچطوریدادبزنهکهتوچیکارهای
ولۍدوستپسرشکههمینحرفوبزنه
قربونصدقهاشمیرهکهممنونروم
غیرتۍمیشۍآقایی🤢!
پسرمردمیـاپدرت¿/:
#تباهیات
#خادمحیدر4
- بسمربشھداء !'🌱
🔺 نوشته بود دوست دارم در منتهای بیکسی باشم، در منتهای گمنامی
دوست دارم بدنم زیر آفتاب سه شبانه روز بماند❗️
🔹 دوست دارم...
همه اینها را دوست دارم زیرا:
نمیخواهم فردای قیامت که حضرت زهرا(س) برای شفاعت امت پدرش میآیند من با این جسمِ کم ارزش خود سالم حاضر باشم.😔
👤 شهید مدافع حرم نوید صفری
#شهیدانه❤️
#خادمحیدر4
•حاجقاسمیهجاییمیگن:
•حتیاگهیهدرصداحتمالبدیکه
•یهنفریهروزیبرگردهوتوبهکنه
•حقنداریراجبشقضاوتکنی:|🖐🏽
🚓⃟🔗¦⇢ #شهدایی
🚓⃟🔗¦⇢ #مدیࢪ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا فاطمه معصومه....😭😭💔🖐🏻🖐🏻
#شهادت_حضرت_معصومه_(س)
~حیدࢪیون🍃
السلام علیک یا فاطمه معصومه....😭😭💔🖐🏻🖐🏻 #شهادت_حضرت_معصومه_(س)
یا فاطمه معصومه(س)....😭💔🙏🏻🤲🏻نذر میکنم....😭🤲🏻🤲🏻
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_سوم #عطر_مریم #بخش_چهارم . صورتش در هم رفت اما حتے آہ ڪوچڪے نڪشید. ریحانہ بغ ڪر
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_چهارم
#عطر_مریم
#بخش_اول
.
با غرور ایستادم و دست هایم را بہ ڪمرم زدم.
_دیدے ازت اعتراف گرفتم؟!
گنگ نگاهم ڪرد:چہ اعترافے؟!
_ڪہ میدونم با حاج بابا و عموباقر چے ڪارا میڪنے!
نفسش را بیرون داد:فعلا فڪ ڪن هیچے نمیدونے!
_قول نمیدم!
خواست چیزے بگوید اما پشیمان شد. بعد از ڪمے مڪث زمزمہ ڪرد:پس حسابے باید حواسم بهت باشہ!
جدے بہ چشم هایش خیرہ شدم:حواست بہ حاج بابام و عمو باقر باشہ!
با صداے قدم هاے ریحانہ سڪوت ڪردم،ریحانہ با شتاب لیوان آب را بہ دستش داد.
محراب لیوان آب را از دستش گرفت،سپس دست بہ نردہ آویخت و بلند شد.
اخم هایش در هم رفت،هم از ڪلامم هم از درد!
_عمو خلیل و بابام نیازے بہ مراقبت من ندارن!
جرعہ اے از آب نوشید و لنگان از ڪنارم گذشت.
ریحانہ سریع پرسید:داداش ڪجا؟!
همانطور ڪہ بہ سمت انبارے مے رفت جواب داد:میرم پایین یڪم دراز بڪشم.
ریحانہ با مهربانے گفت:الان برات متڪا و پتو میارم.
محراب لبخند زد:نمیخواد!
ابرویے بالا انداختم و بہ نردہ تڪیہ دادم.
ریحانہ بدون توجہ داخل رفت،محراب گنگ نگاهم ڪرد:برو خودت بیار نذار بیاد پایین!
دست بہ سینہ شدم:برام جالبہ چرا تا حالا راجع بہ این چیزا با ریحانہ حرف نزدے؟ بہ نظرم میتونہ...
نگذاشت حرفم را ادامہ بدهم:بهترہ نظر ندے!
پوزخندے زدم و از پلہ ها بالا رفتم.نزدیڪ چهارچوب در ریحانہ متڪا و ملحفہ بہ دست مقابلم رسید.
لبخند مهربانے تحویلش دادم:آبجے! اینا رو بدہ میبرم. تو برو آمادہ شو ڪم ڪم بہ خالہ ماہ گل خبر بدے. زخمش عمیقہ باید بخیہ بخورہ.
طفلڪ دوبارہ بغ ڪرد و گفت:چشم!
متڪا و ملحفہ را زیر بغلم زدم و با صداے نسبتا بلند گفتم:درو انباریو باز ڪن داداش!
داداش را غلیظ گفتم،با قدم هاے ڪوتاہ و زحمت خودم را ڪنار پلہ هاے زیرزمین رساندم.
دل توے دلم نبود انبارے و تشڪیلاتشان را ببینم! ڪنجڪاو بہ دست هاے محراب چشم دوختہ بودم.
زیر چشمے نگاهم ڪرد:برگرد بالا!
با جدیت گفتم:ابدا! شما خون ازت رفتہ نمیتونے اینا رو پایین ببرے!
لبخند ڪم رنگے روے لب ها و چشم هایش دیدم.
ڪلید را از داخل جیبش درآورد و در قفل انداخت. ڪلید را ڪہ چرخاند صداے باز و بستہ شدن در حیاط آمد!
هر دو سر برگرداندیم و متعجب بہ در حیاط خیرہ شدیم!
حاج بابا همراہ عمہ مهلا و امیرعباس وارد شد،متڪا و ملحفہ را بہ دست محراب دادم.
متعجب و خوشحال بہ سمت عمہ مهلا دویدم،همانطور ڪہ با شوق در آغوشش خزیدم گفتم:سلام عمہ جونم! خوش اومدے! چرا بے خبر اومدین؟!
محڪم مرا در آغوشش فشرد و با آن تہ لهجہ ے شیرین ترڪے اش گفت:سلام نورچشمم! دلم برات یہ ذرہ شدہ بود عمہ!
سپس بوسہ ے آبدارے از هر دو گونہ ام گرفت.
از آغوشش بیرون آمدم و با لبخندے ملیح بہ امیرعباس نگاہ ڪردم.
_سلام پسرعمہ! خوش اومدے!
امیرعباس با لبخندے پر رنگ جوابم را داد:سلام رایحہ خانم! ممنون! خوبے؟!
_ممنون خوبم!
رنگ چشم هاے امیرعباس هم رنگ چشم های حاج بابا و عمہ مهلا میشے رنگ بود،مثل حاج بابا و عمو سهراب پدرش؛قدے بلند و اندامے ورزیدہ داشت.
پوست سفید و مو و ابروهاے طلایے رنگش او را شبیہ بہ پسرهاے اروپایے ڪردہ بود. همہ ے دخترهاے فامیل نادرے نظرے بہ امیرعباس داشتند!
اما امیرعباس با حجب و حیاتر از این حرف ها بود ڪہ حتے گوشہ ے چشمے نثارشان ڪند!
عمہ مهلا،تنها عمہ ام تا پنج شش سال قبل در تهران چند ڪوچہ پایین تر از ما زندگے میڪرد.
دخترش سماء چند ماہ بعد از ازدواج،بخاطرہ شغل همسرش راهے تبریز شد. عمہ مهلا دورے سماء را تاب نیاورد و بہ تبریز رفت.
هرسال دو سہ بارے بہ تهران مے آمد و بہ اقوام سر میزد.
با صداے محراب سربرگرداندم:سلام عمہ! خوش اومدین!
حاج بابا،عمہ و امیرعباس هاج و واج بہ صورت محراب خیرہ شدند.
حاج بابا زودتر از همہ بہ خودش آمد:محراب! چے شدے بابا؟!
محراب لبخند بیخیالے زد:چیزے نیس! بہ رایحہ خانم و ریحانہ هم الڪے زحمت دادم!
پشت بند ڪلامش اضافہ ڪردم:حاج بابا! زخم سرشون عمیقہ میگم بخیہ میخواد گوش نمیدن! میخواستن برن انبارے استراحت ڪنن.
عمہ مهلا آرام روے گونہ اش زد:محراب جان! تو ڪہ دعوایے نبودے! چے شدہ؟!
محراب نگاهے بہ من انداخت و گفت:دعوا نڪردم!
ریحانہ هم بہ جمع مان اضافہ شد و مَشغول خوش آمدگویے و احوالپرسے با عمہ و امیرعباس شد.
حاج بابا نگاهے بہ متڪا و ملحفہ اے ڪہ در دست محراب بود انداخت و جدے گفت:بدو بریم درمانگاہ!
محراب چشمے گفت و متڪا و ملحفہ را بہ دست ریحانہ داد.
امیرعباس سریع گفت:دایے! منم باهاتون بیام؟!
حاج بابا بہ رویش لبخند زد:نہ دایے جان! تازہ از راہ رسیدے برین داخل استراحت ڪنین.
امیرعباس سرے تڪان داد:باشہ!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #مدیࢪ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
#کلام_الله 🖇🌿
✔[أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ ۚ وَلَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلَافًا كَثِيرًا]✔
🍃[آیا به قرآن [عمیقاً] نمیاندیشند؟ چنانچه از سوی غیر خدا بود، قطعاً در آن اختلاف بسیاری مییافتند. (۸۲)]🍃
#سورهنساءآیه۸۲🕊
قرآن مبین📖
✨______|[🦋]|______✨
@Banoyi_dameshgh
✨______|[🦋]|______✨
#مدیر 🍃
محفل با موضوع : معاد
کجاست🧐؟ @Speech_Elders_133
چه زمانی 🧐؟ ساعت ۲۱
منتظر حضور شما هستیم
-
-
میگمبیایدیڪمانصافداشتهباشیم،🙂
بیتعارف؛توفڪرمیڪنی🧠
ازاوندختریڪه🚶🏻♀
حجابشخوبنیست؛بهتری؟!🌱
نهمشتی❗️
اونمآدمه!شایدیهسریاعتقاداتمداره...🥺
پسبیایدبالحنقاضی😡
باهاشونبرخوردنڪنیم!!❌
یهجوردیگههممیشهامربهمعروفڪرد✌️🏼
🍊⃟🎻¦⇢ #تلنگࢪانہ✌️🏻
🍊⃟🎻¦⇢ #مدیر
↠@Banoyi_dameshgh
●➼┅═❧═┅┅───┄
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت چهارم👇
🌷راننده پيكان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
🍁بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد برای رضای خدا كار انجام دهم و ديگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.
🌷 در آن ايام، تلاش بسیاری كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزمانی امام غائب از نظر است.
🍁تلاشهای من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندن دورهای آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك
شخصيت شوخ، ولی پركار دارم.
🌷 يعنی سعی ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشینی با من خسته نميشود.
🍁در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای
خنده از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به شبها روزمرگی دچار شد و طی ميشد.
🌷 روزها محل كار بودم و معمولا با خانواده. برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت.
🍁يك روز اعلام شد كه برای يك مأموريت جنگی آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالی پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك
و خون كشيده بودند.
🌷آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند، نیروهای اين گروهك تروریستی به شمال عراق فرار ميكردند.
🍁شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگی را برای پاکسازی كل منطقه تدارک ديدند.
التماس دعای فرج 🍃🌹
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
#مدیر
🕊 @Banoyi_dameshgh