#داستان
از عزرائیل پرسیدند:
تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود!
#حیدࢪیوݩ
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
#part26
مجتبی:خوب زهره خانم دیگه رفتنی شدی ها... سوغات ما یادت نره
+خوب باشه چی بگیرم حالا برات
-یه موشکی یه تانکی
یه مشت به بازوش هدیه کردم که اونم قهقه زنان فقط من و نگاه میکرد
-دیدی دردم نگرفت
+درد منم اینکه دردت نمیگیره
از پشتم یکی با صدای نسبتا بلندی دادزد
∞یاعلی حاج مجتبی التماس دعای شهادت
صداش به گوشم آشنا اومد و سرمو پشت کردم دیدم مصطفی است،یا خدا این دیگه اینجا چیکار میکنه
-علی یارت رفیق قدیمی
مجتبی یه پاکت بهم داد و گفت حتما توی ماشین بخونم.رفتیم داخل حیاط مسجد داشتن اسامی رو با شماره صندلی هاشون میخوندن
-------------___------------
■از زبان مصطفے■
حسابی با مجتبی گرم گرفتیم و یاد قدیم که باهم فوتبال بازی میکردیم افتادم چه روز هایی بود خونه بابا بزرگ اینا چه صفایی داشت چه شیطونی هایی واقعا توی شهرک فقط مجتبی رفیقم بود تا خونه بابا بزرگ میرفتم در جا میرفتم در خونه مجتبی اینا رو میزدم تا باهم بازی کنیم ولی الان ۱۰ سالیه که بعد فوت بابا بزرگ و مامان بزرگ با عمو اینا مشکل پیدا کردیم و خیلی کم به شهرک میریم واقعا هیف ،دیدم یه خانم یه مشت به بازوی مجتبی زد که صدای خنده اش تا اینجا اومد ،بعد یاعلی به مجتبی گفتم که اون خانم روشو کرد سمت من
اه چهره اش چقدر آشناست ،اوممممممم خودشه اون دختر خانم است
این نامزد داره نه بابا مجتبی زن نداره که کل مغزم درگیر شد ،اسامی رو بچه ها دونه به دونه خوندن . منم که نفر اول بودم قرار بود نزدیک راننده بشینم .
الحمدالله کل اسامی ساعت ۱۱ نیم تمام شد و همه نشستن .با یه صلوات محمدی کل توضیحات سفر رو دادم و قرار شد یه مداحی نیم ساعتی بزنیم و بقیه استراحت کنند ....
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم:#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part26 مجتبی:خوب زهره خانم دیگه رفتنی شدی ها... سوغات ما یادت نره +
سلام خدمت همه بزرگواران این جبرانی دیشب
التماس دعا
#شهیدانه
شهادٺفقطدرخون
غلطیدننیسٺ . . ."!"💛✨
شهادٺهنگامےرخمےدهد
ڪهـ دلٺاززخمِڪنایهـ وتڪه
پراڪنےدیگرانبگیرد . . . :(
و خونهمان
اشڪےسـت😢
ڪهـ از آه دلٺجارےمےشود . . . :(
وآنهنگامڪهـ مردانبهـ دنبال
راهےبراے شهادٺهستند
تواینجاهرروزشهیدمےشوے
شهیدهےحجاب . . ."!"
@Banoyi_dameshgh
#اصحاب_المهدی
#تلنگــــــــــر
پدر میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!!!
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻪ ﭼﮏ ﻧﻮﯾﺲ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ!!!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻫﺎﺵ، ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ؛ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮﻧﻪ ...
📿ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ ،
ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ.
📢 تو زندگیت مرد باش... نامرد زیاده ....
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
#حیدࢪیوݩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی غریبتر از حسین😞
به نیت فرج غریب عالم
مهدی صاحب الزمان
ختم صلوات
سهم شما پنج صلوات
#کلیپمهدوی💚
#اللهمعجللولیکالفرج🌤
#حیدࢪیوݩ