eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز سوم‌ ماه مبارک رمضان
|✨🕊| خـــۅ‌بان‌همـہ‌رفتند مـا‌بہ‌ڪجاییم؟!💔
|✨🕊| بگذاریدگمنام‌باشم … به‌خداقسم‌گمنام‌بودن‌بهتراست ازاینکه‌فردا،افرادی‌وصایایم‌راشعارقراردهند وعمل‌را‌فراموش‌کنند!
‏خدایا حال خوبمان ته‌ نشین شده حالمان را تکان بده♥️🕊
.: از ڪسے پرسیدند : ڪدامین خصلت از خداے خود را دوست دارے!؟ گفت : همین بس ڪہ میدانم میتواند مچم را بگیرد ولے دستم را مےگیرد!
ولی‌کاش‌توماه‌رمضون بتونیم‌تموم‌اون‌واحد‌هایی‌که تورجب‌وشعبان‌ردشدیم‌روپاس‌کنیم...(:
جزء سوم قرآن کریم :) ♥️ روز سوم چݪہ ترک گناه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•.❤️.•° [ " ۈ لۈ شِئنآ لآتېنا کُلَّ نَفسِِ هُدَھاَ...☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ " شَھرُ رَمَضانَ الذې اُنزِلَ فېہِ القُرآنُ...🌙♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 نوید پیاده شد: رها برگشتم نگاهش کردم نوید: کیف تو جا گذاشتی کیف و ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم نویدم رفت وارد اتاقم شدم خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه امو نشنوه صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دنبال صدای گوشیم رفتم ،متوجه شدم داخل کیفه گوشیمو برداشتم ،نگار بود - بله نگار: سلام ،خوابی رها؟ - چیکار داری نگار ،حالم خوب نیست! نگار : ای بابا ،بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم - میخوام بخوابم نگار ،خداحافظ نگار: ععع دختره دیونه قطع نکن - چیه بابا نگار : مگه امروز کلاس نداری؟ ،نیای استاد صادقی حذفت میکنه هااا - به درک ،کی میشه که یه نفر منو کلن از زندگی حذف کنه نگار: اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟ - ول کن نگار جان ،اصلا حوصله هیچی و ندارم نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت - باشه ببینم چی میشه9 نگار: رها تا نیم ساعت دیگه منتظرتم ،نیومدی من میام - باشه ،فعلن بای بلند شدم ،لباس دیشب هنوز تنم بود ،درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام ،خودمم رفتم یه دوش گرفتم مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم ،مقنعه هم سرم کردم کیف و گیتارمو برداشتم و رفتم پایین صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه طبق معمول از صبحانه خبری نبود از خونه زدم بیرون تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم نوید بود نوید: بیا بالا برسونمت - تو اینجا چیکار میکنی؟ نوید : اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه - چه غلطا ،من هیچ چیزی تو نیستم ،الانم بزن به چاک راهمو عوض کردم ،از ماشین پیاده شد اومد جلوم نوید: بهت گفتم سوار ماشین شو - ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی؟ پس نزار چشمامو ببندم و جیغ و داد کنم بریزن سرت ،برو گمشو از کنارش رد شدم و چند قدم رفتم نویدم: باشه ،آدمت میکنم چیزی نگفتم و رفتم سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾