~حیدࢪیون🍃
مھـمنیستچقـدراندوهتعمیقاسـت
دلـتڪهبہنـورخـدآروشـنباشھ،
قلبـتدوبـٰارھلبخنـدخواهـدزد..(:☕️ . .
‹ #بہخـدآاعتمـٰادڪنرفیـق ›
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_و_هفتم 🌈
رضا: ععع نرگس
خندم گرفت
رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون
عزیز جون: دستت درد نکنه مادر
بعد رفت سمت نرگس: بفرمایین تقدیم به خواهر گلم
نرگس هاج و واج مونده بود
نرگس: داداش رها اونجاستااا،من نرگسم
رضا: نمک نریز دختر ،بگیر
نرگس: دستت درد نکنه
بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم
تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد
رضا: بفرمایید
- خیلی ممنونم
رضا: خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه
بعد از خوردن ناهار ،با نرگس سفره رو جمع کردیم و شستیم
بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق
رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش
- ببخشید حوصله ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم
رضا: عع ببخشید چرا ،کل اتاق واسه شماست خانوووم
حالا خوشت اومد ؟
- زیاد نخوندم ولی تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود75
- رضا جان؟
رضا: جانم
- مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد ،میریم ؟
رضا: چرا که نه ! مگه میشه به مادر خانوم گفت نه
- دستت درد نکنه
)به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم (
ساعت ۷بود که رضا اومد دنبالم با هم رفتیم سمت خونه ما
رسیدیم خونه ما زنگ درو زدیم
در باز شد
رضا: حیاطتون چقدر قشنگه
- مگه اون شب اومدین ندیده بودی ؟
رضا: نه اون شب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیزو نمیدیدم
- چه جالب ،یعنی اون شبم چایی نصفه تو فنجونت و هم ندیدی؟
رضا: چرا اون چون تو دستای زیبای تو بود و که دیدم ،البته چایی خالی و ندیدم ،لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت ،
انگار مثل من بودی
- جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت ♀
مامان: نمیخواین بیان داخل
رضا: سلام
- سلام مامان جون ،چشم الان میایم
مامان: سلام
وارد خونه شدیم و بعد از احوالپرسی رضا رفت سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم
بابا هنوز نیومده بود
لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_سی_و_هشتم 🌈
هانا تا منو دید جیغ کشید
- دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صدای جیغت و خودت هم بشنوی
هانا پرید تو بغلم : کی اومدی ؟
- سه چهار روزی میشه
هانا: لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود
- منم همینطور
هانا: آقا رضا هم اومده ؟
- اره
هانا: امشب میری همراش؟
- اره
هانا: نمیشه نری؟
- نوچ ،بدون رضا خوابم نمیبره
هانا)زد به بازوم(: آها همین دو روزی فهمیدی نه
- اره دقیقن، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم،ولی اتاق رضا،بوی زندگی میده ،بوی آرامش میده،حرفاش ،خنده هاش ،
مثل ویتامین میمونه
هانا: خانم ویتامین ،باشه ،حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست
- دیونه
رفتم پایین کنار رضا نشستم
رضا هم با نگاهش براندازم میکرد
مامان: رها جان ،یه لحظه بیا
- چشم) لبخندی به رضا زدمو بلند شدم(
همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه
رفتم بغلش کردم: سلام بابا جون
بابا: سلام بابا ،خوبی؟
- مرسی
بابا رفت سمت رضا و منم رفتم تو آشپزخونه77
- جانم مامان
مامان: بیا این چایی رو ببر
- چشم
سینی چایی رو برداشتم
داشتم میرفتم که مامان گفت: رها میدونی نوید به هوش اومد؟
)تمام تنم یخ کرد و بی حس شد ،سینی از دستم افتاد زمین ،استکان ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپز خونه ،
بابا و رضا هم تن تن اومدن آشپز خونه
بابا: چی شده ؟
رضا: رها جان خوبی؟ حرکت نکنیاا ،شیشه میره تو پات
) من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم(
مامان که فهمید حالمو:چیزی نشده ،سینی یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب ،شما آقایون برین تو پذیرایی ما
خودمون تمیز میکنیم
رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: اگه میشه بدین رها بپوشه ،شیشه داخل پاهاش نره
مامان:چشم ،شما برین ،الان چایی میارم براتون
مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد ،منو برد سمت میز ناهار خوری ،صندلی رو کشید بیرون نشستم روی صندلی
مامان: چت شده تو یه دفعه ،بهوش اومده که اومده
) اشک از چشمام جاری شد(: مامان اگه بیاد سراغمون چی؟ اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم
مامان: ای بابا ،نمیزاری آدم حرفشو بزنه ،بهوش اومده ولی فلج شده
- یعنی چی؟
مامان: دیروز رفته بودم بیمارستان،زن عموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده ،واسه همین فلج شده
- یعنی خوب نمیشه
مامان: دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره ،مگه اینکه معجزه ای بشه
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه هر شب جمعه به سینه غم دارم
حرارتی است قدیمی.....
که در دلـم دارم
#حسین❤️ گفتم:
و جان و دلم به جوش آمد
مرا ببخش، فقط اشک تازه دم دارم.😭
#شب_زیارتی
#شب_جمعه
24.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنران #استاد_رائفی_پور🎤
🔞ترک گناه خودارضایی🔞
کلیپی #بسیار_عبرت_آموز و تاثیر گذار
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
- از ڪربلا ڪہ برگشت،
ازش پرسیدم: از امام حسین"؏" چـے خواستـے؟
گفت: یہ نگاه بہ گنبد حضرت ابوالفضل"؏" ڪردم،
یہ نگاه بہ گنبد سیدالشہدا"؏"
و گفتم آدمم ڪنید :) !
#شہیدمجیدقربانخانـے-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعہاسـتودلبـازهـواے
یـاردارد...!🖤🥀
#مهدےجانـم
جمعسـتهوایـتنڪنم
میمیـرم..💔🚶🏻♀️
اَللّٰھُم؏َـجَلَلَوِلیِّڪَالفَࢪَجِ🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهکنجازحرم ....💔😭🚶🏾♂
ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت
دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛
بہ جای مردن، شهید می شوند...
#شهیدابراهیمهادی🌱
رنج ها در زندگۍ آدمها به طور یڪسان توزیع شدهاند و خداوند متعال بین بندگانِ خود تبعیضۍ قائل نشده است. در این میان تفاوت آدمهاۍ غمگین و شاد در این است ڪھ افراد شاد به رنج هاۍ خود نگاه نمۍکنند والّا واقعیت زندگۍشان فرقۍ با آدم های غمگین ندارد. علت نگاه نکردن بھ غم برای بعضۍها، غفلت است و برای بعضۍها معرفت.
°استاد پناهیان°
~حیدࢪیون🍃
💔🚶🏿♂
میـٰاناِیـنهَمھنوڪَربِهفِڪرمَنھمبـٰاش
مَنیڪِهاَزهَمهجُـزتوعَجیـِبخَسِتهشـدم...(:🖐🏿'!
#خَستہاَمازهَمِہعـٰالَمبِطَلَبآقـٰا. . .!
❝
منِ کویر چه گویم کھ
مدحِ حضرت آب مقدس است
چنان آیه آیهی کوثر...؛🌸!'
✍🏼احمدایرانینسب
#سلامبرساقیعطشانڪربلاء