اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم:
شهیدیعنیباران..
حُسْنِباراناینھکھ
زمینیهولی
آسمانیشده،
وبهامدادِزمینمـیآید!
#شهیدجهادمغنیه
حـٰآلِبُحـرآنۍِمَـنبـٰآحَـرَمآرآمشَـوَد
بِطَـلَبڪَربُبَـلآتـٰآدِلِمَـنرآمشَـوَد💔
#پنجشنبہهاۍامامحسینـے
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
‹🌿🌾›
••
وَتـٰاابـَدبہآنـٰانکِہ
پلاکِشـٰانراازگَردَنخـویشدرآوردَنـد
تـٰامانَندمادرشـٰانگمنامبِمـٰانندمَدیونیم💔!'
🌿⃟🌾⇢ #شهیدانه ••
🌾⃟🌿⇢ #حیدریون ••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
「@banoyi_dameshgh」•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🌿♥️›
••
{خوشاملڪیکهسلطانشتوباشے..♥️}
••
🌿⃟♥️¦⇢ #امامغریب••
🌿⃟♥️¦⇢ #حیدریون••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
「@banoyi_dameshgh」•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهرم این آزادی که می بینی در ایران هست هر جور میخوای می گردی میگی به کسی مربوطی نیست به اینها 👆🏻😔مربوط میشه این سرزمین امنیتش و آزادیش که تو می بینی و باز هم انکار می کنی نتیجه رشادتها و از خود گذشتگی ایناست ..
فردای برزخ و قیامتت اینها و زن و بچه هاشون؛ سر راهت رو می گیرند ....به خودت بیا دنیا دو روزه مدیون شهدا و خانواده هاشون از دنیا زندگی نکن😭 یازهرا(س)😭
✍️بانوان انقلابی🇮🇷
@banooye_enghelabi
~حیدࢪیون🍃
* 🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۴ 📕 ++اهوم. یه کسایی میان اینجا که گاهی از درد گریه
* 🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۵ 📕
میوهها را شستم و در ظرف میوه گذاشتم. همهی کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دادم و لباس مناسبی پوشیدم و منتظر آمدن مهمانها شدم. گوشیام زنگ خورد. صدف بود. نشسته بود مثلا برای من حرف و نقشه آماده کرده بود که چه حرفهایی به راستین بگویم. بعد از تمام شدن تلفن به سالن آمدم تا نظر امیر محسن را هم بدانم. ولی وقت نشد مهمانها آمدند.
با صدای زنگ آیفن مادر از اتاق بیرون آمد و به حالت قهر به طرف آیفن رفت.
مادر میخواست مرا تحت فشار قرار بدهد تا جواب مثبت بدهم. کاش از ماجرا خبر داشت.
بعد از این که چند دقیقه کنار مهمانها نشستم. به همراه راستین برای سرهم کردن دروغی تلخ به اتاق رفتیم. هر دو غرق فکر روبروی هم نشسته بودیم. گاهی نگاهش میکردم ولی او سرش پایین غرق فکر بود. "خدایا آخه چی میشد اگه اینجوری نمیشد؟ اصلا اگه میخواست این ازدواج سر نگیره چرا شروع شد؟ حداقل به جای این یه آدم بیریخت درب و داغون میفرستادی دلم نمیسوخت. نمیشد نه؟ آره میدونم نمیشد اون موقع قشنگ عذاب نمیکشیدم."
سرش را بلند کرد و چشمانم را غافلگیر کرد. نگاهم را به زمین دوختم.
بالاخره سکوت را شکست.
–میگم میخواهید به مادرم بگم چند دقیقه به بهانهی راضی کردن شما بیاد تو اتاق؟ توجیهش میکنم که شما روتون نمیشه دلیل مخالفتون رو به من بگید. بعد وقتی با هم حرف زدید همون مسئله که شما کس دیگهایی رو دوست دارید رو بهش بگید.
با اخم نگاهش کردم.
–شما فقط به فکر خودتونیدها به این فکر نمیکنید کارتون راه افتاد اونوقت من جواب خانواده خودم رو چی بدم؟
–خب به مادرم بگید که میخواهید به خانوادتون بگید دلیل جواب منفیتون معتاد بودن منه، اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب. من مطمئنم مادرم اونقدر شما رو دوست داره حتما قبول میکنه.
"کاش یه جو از اون احساسات مادرت به تو هم سرایت کرده بود. سنگدلِ متکبر"
یاد تلفن و به اصطلاح نقشهی صدف افتادم. گفته بود هر حرفی زد بگویم به شرطی قبول میکنم که او هم دلیل این کارهایش را بگوید.
سرفهایی کردم و گفتم:
–من با مادرتون چیکار دارم خودتون همین دروغهارو براش از زبون من سر هم کنید دیگه. او هم اخم کرد.
–مادرم تا از زبون خودتون نشنوه کوتا نمیاد.
–چرا؟ یعنی سابقتون اینقدر پیشش خرابه؟
–ربطی نداره، یه مسئلهایی هست که...
–اتفاقا میخواستم بگم تا شما نگید قضیه چیه منم به مادرتون حرفی نمیزنم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–این یه مسئلهی شخصیه نمیشه...
–عه، جالبه، اونوقت این حرفهایی که من میخوام به مادرتون بزنم شخصی نیست؟
پوزخندی زد.
–اون حرفها که حقیقت نداره، نکنه خودتونم باورتون شده؟ در ضمن در عوضش من بهتون کار...
–کار بابت اینه که این همه مدت وقت من و خانوادم رو گرفتین و سر کارمون گذاشتین. دیگه قرار نبود دروغ ببافم.
نفسش را محکم بیرون داد و از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و دوباره نشست.
–قول میدید که بین خودمون باشه؟
–قول میدم که به گوش مادرتون از طرف من نرسه. گیج شده بود.
–این چه جور قول دادنه؟
–مدلش مختص منه.
سرش را تکان داد و شروع به حرف زدن کرد. بدون ملاحظه، از عشقش به دختری گفت که قبلا در شرکت حسابدار بوده و تصمیم داشت با او ازدواج کند، از خیانتش گفت و این که چهار ماه از هم دور بودند و خیلی برایش سخت گذشته است.
–راستش دقیقا همون روز که میخواستیم بیاییم خواستگاری شما، پریناز بهم زنگ زد. گریه کرد، گفت که بدون من نمیتونه زندگی کنه، گفت میخواد برگرده شرکت، عذر خواهی کرد و گفت همش لجبازی بوده، برای این که توجهه من رو جلب کنه. اولش تحویلش نگرفتم ولی بعد با پیامهایی که داد یه جورایی فهمیدم اون طور که من در موردش فکر میکردم نبوده. حالا میخوام اول قضیهی شما منتفی بشه بعد کمکم مادرم رو برای رودر رو شدن با پریناز آماده کنم. آخه مادرمم دل خوشی از پریناز نداره.
حس حسادت عجیبی سرتاسر وجودم را گرفته بود. از این که اینقدر راحت در مورد عشقش حرف زد دلم شکست. کاش مشکلش هر چیزی بود جز این موضوع.
بلند شدم. نگاهی به پنجره انداختم.
"خدایا واقعا این موشکها رو از کجا میاری؟ یه جوری آدم رو میزنی که دیگه باید با کارتک جمع بشم." خیلی جدی گفتم:
–واقعا نوبره که تو این مراسم باید این حرفها رو بشنوم. بهتره دیگه بریم پیش بقیه.
هراسان نگاهم کرد.
–خودتون گفتید که بگم. مگه همین الان شرط نذاشتین. به طرف در راه افتادم.
+شما همون حرفهایی که خودتون گفتین رو از طرف من به مادرتون بگید قبول میکنن. "به من چه، تو میخوای بری پیش عشقت من دروغ بگم؟"
از اتاق بیرون آمدم و جلوتر از او روی مبل تک نفره نشستم.
مادرش وقتی اخم مرا دید سوالی نگاهم کرد و با لبخند زورکی گفت؛
++خب عزیزم حرفاتون به کجا کشید؟
طلبکار گفتم:
–برای آقا راستین توضیح دادم بهتون میگن.
بیچاره مادر راستین دیگر حرفی نزد و به چند دقیقه نرسید که رفتند. برای رهایی از