eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
‹🌿🌾› •• وَتـٰا‌ابـَد‌بہ‌آنـٰانکِہ‌ پلاکِشـٰان‌را‌ازگَردَن‌خـویش‌در‌آوردَنـد تـٰامانَند‌‌مادرشـٰان‌گمنام‌بِمـٰانند‌مَدیونیم💔!' 🌿⃟🌾⇢ •• 🌾⃟🌿⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ 「@banoyi_dameshgh」•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🌿♥️› •• {خوشا‌ملڪی‌که‌سلطانش‌توباشے..♥️} •• 🌿⃟♥️¦⇢ •• 🌿⃟♥️¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ 「@banoyi_dameshgh」•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهرم این آزادی که می بینی در ایران هست هر جور میخوای می گردی میگی به کسی مربوطی نیست به اینها 👆🏻😔مربوط میشه این سرزمین امنیتش و آزادیش که تو می بینی و باز هم انکار می کنی نتیجه رشادتها و از خود گذشتگی ایناست .. فردای برزخ و قیامتت اینها و زن و بچه هاشون؛ سر راهت رو می گیرند ....به خودت بیا دنیا دو روزه مدیون شهدا و خانواده هاشون از دنیا زندگی نکن😭 یازهرا(س)😭 ✍️بانوان انقلابی🇮🇷 @banooye_enghelabi
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
~حیدࢪیون🍃
* 🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۴ 📕 ++اهوم. یه کسایی میان اینجا که گاهی از درد گریه
* 🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۵ 📕 میوه‌ها را شستم و در ظرف میوه گذاشتم. همه‌ی کارهای مربوط به پذیرایی را انجام دادم و لباس مناسبی پوشیدم و منتظر آمدن مهمانها شدم. گوشی‌ام زنگ خورد. صدف بود. نشسته بود مثلا برای من حرف و نقشه آماده کرده بود که چه حرفهایی به راستین بگویم. بعد از تمام شدن تلفن به سالن آمدم تا نظر امیر محسن را هم بدانم. ولی وقت نشد مهمانها آمدند. با صدای زنگ آیفن مادر از اتاق بیرون آمد و به حالت قهر به طرف آیفن رفت. مادر می‌خواست مرا تحت فشار قرار بدهد تا جواب مثبت بدهم. کاش از ماجرا خبر داشت. بعد از این که چند دقیقه کنار مهمانها نشستم. به همراه راستین برای سرهم کردن دروغی تلخ به اتاق رفتیم. هر دو غرق فکر روبروی هم نشسته بودیم. گاهی نگاهش می‌کردم ولی او سرش پایین غرق فکر بود. "خدایا آخه چی میشد اگه اینجوری نمیشد؟ اصلا اگه می‌خواست این ازدواج سر نگیره چرا شروع شد؟ حداقل به جای این یه آدم بی‌ریخت درب و داغون می‌فرستادی دلم نمی‌سوخت. نمیشد نه؟ آره میدونم نمیشد اون موقع قشنگ عذاب نمی‌کشیدم." سرش را بلند کرد و چشمانم را غافلگیر کرد. نگاهم را به زمین دوختم. بالاخره سکوت را شکست. –میگم می‌خواهید به مادرم بگم چند دقیقه به بهانه‌ی راضی کردن شما بیاد تو اتاق؟ توجیهش می‌کنم که شما روتون نمیشه دلیل مخالفتون رو به من بگید. بعد وقتی با هم حرف زدید همون مسئله که شما کس دیگه‌ایی رو دوست دارید رو بهش بگید. با اخم نگاهش کردم. –شما فقط به فکر خودتونید‌ها به این فکر نمی‌کنید کارتون راه افتاد اونوقت من جواب خانواده خودم رو چی بدم؟ –خب به مادرم بگید که می‌خواهید به خانوادتون بگید دلیل جواب منفیتون معتاد بودن منه، اینجوری نه سیخ می‌سوزه نه کباب. من مطمئنم مادرم اونقدر شما رو دوست داره حتما قبول میکنه. "کاش یه جو از اون احساسات مادرت به تو هم سرایت کرده بود. سنگدلِ متکبر" یاد تلفن و به اصطلاح نقشه‌ی صدف افتادم. گفته بود هر حرفی زد بگویم به شرطی قبول می‌کنم که او هم دلیل این کارهایش را بگوید. سرفه‌ایی کردم و گفتم: –من با مادرتون چیکار دارم خودتون همین دروغ‌هارو براش از زبون من سر هم کنید دیگه. او هم اخم کرد. –مادرم تا از زبون خودتون نشنوه کوتا نمیاد. –چرا؟ یعنی سابقتون اینقدر پیشش خرابه؟ –ربطی نداره، یه مسئله‌ایی هست که... –اتفاقا می‌خواستم بگم تا شما نگید قضیه چیه منم به مادرتون حرفی نمیزنم. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –این یه مسئله‌ی شخصیه نمیشه... –عه، جالبه، اونوقت این حرفهایی که من میخوام به مادرتون بزنم شخصی نیست؟ پوزخندی زد. –اون حرفها که حقیقت نداره، نکنه خودتونم باورتون شده؟ در ضمن در عوضش من بهتون کار... –کار بابت اینه که این همه مدت وقت من و خانوادم رو گرفتین و سر کارمون گذاشتین. دیگه قرار نبود دروغ ببافم. نفسش را محکم بیرون داد و از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و دوباره نشست. –قول می‌دید که بین خودمون باشه؟ –قول میدم که به گوش مادرتون از طرف من نرسه. گیج شده بود. –این چه جور قول دادنه؟ –مدلش مختص منه. سرش را تکان داد و شروع به حرف زدن کرد. بدون ملاحظه، از عشقش به دختری گفت که قبلا در شرکت حسابدار بوده و تصمیم داشت با او ازدواج کند، از خیانتش گفت و این که چهار ماه از هم دور بودند و خیلی برایش سخت گذشته است. –راستش دقیقا همون روز که می‌خواستیم بیاییم خواستگاری شما، پری‌ناز بهم زنگ زد. گریه کرد، گفت که بدون من نمی‌تونه زندگی کنه، گفت می‌خواد برگرده شرکت، عذر خواهی کرد و گفت همش لج‌بازی بوده، برای این که توجهه من رو جلب کنه. اولش تحویلش نگرفتم ولی بعد با پیامهایی که داد یه جورایی فهمیدم اون طور که من در موردش فکر می‌کردم نبوده. حالا می‌خوام اول قضیه‌ی شما منتفی بشه بعد کم‌کم مادرم رو برای رودر رو شدن با پری‌ناز آماده کنم. آخه مادرمم دل خوشی از پری‌ناز نداره. حس حسادت عجیبی سرتاسر وجودم را گرفته بود. از این که اینقدر راحت در مورد عشقش حرف زد دلم شکست. کاش مشکلش هر چیزی بود جز این موضوع. بلند شدم. نگاهی به پنجره انداختم. "خدایا واقعا این موشکها رو از کجا میاری؟ یه جوری آدم رو میزنی که دیگه باید با کارتک جمع بشم." خیلی جدی گفتم: –واقعا نوبره که تو این مراسم باید این حرفها رو بشنوم. بهتره دیگه بریم پیش بقیه. هراسان نگاهم کرد. –خودتون گفتید که بگم. مگه همین الان شرط نذاشتین. به طرف در راه افتادم. +شما همون حرفهایی که خودتون گفتین رو از طرف من به مادرتون بگید قبول میکنن. "به من چه، تو میخوای بری پیش عشقت من دروغ بگم؟" از اتاق بیرون آمدم و جلوتر از او روی مبل تک نفره نشستم. مادرش وقتی اخم مرا دید سوالی نگاهم کرد و با لبخند زورکی گفت؛ ++خب عزیزم حرفاتون به کجا کشید؟ طلبکار گفتم: –برای آقا راستین توضیح دادم بهتون میگن. بیچاره مادر راستین دیگر حرفی نزد و به چند دقیقه نرسید که رفتند. برای رهایی از
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
غرغرهای مادر به اتاقم پناه بردم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
* 🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۶ 📕 در حال آماده شدن بودم که امیر محسن وارد اتاق شد. –میری خونه‌ی امینه؟ –آره، برم یه کمم قدم بزنم حالم بهتر بشه، داغونم. بعد کلافه روی تخت کنارش نشستم. – امیر محسن، تو بگو. واقعا من چه گناهی کردم که برای داشتن یه زندگی مستقل که حق هر آدمی هست باید اینقدر کوچیک بشم؟ این همه دعا، این همه نذر و نیاز. اصلا انگار نه انگار. به هر کی میرسم میگم برام دعا کنه، حالا اصلا من گناهکار، من آدم بد. اونا چی؟ یعنی از دعای این همه آدم خدا حتی صدای یه نفرشون رو هم نمیشنوه؟ این همه سال از زندگیم از دست رفت. –اینا لطف خداست. یعنی چی عمرت از دست رفته؟ آدمی تحت مدیرت خدا باشه، نمیشه که چیزی رو از دست بده. تازه کلی چیز به دست آوردی. حالا اگر دعات برآورده نشده همش نور شده واست ذخیره شده که وقتی بری اون دنیا کلی به دردت می‌خوره. تو همش در حال به دست آوردن هستی. خیلیها مثل تو بودن و هستن و خواهند بود. قرار نیست تو هر چی از خدا خواستی که بزاره کف دستت، اونم چون مثلا به همه داده باید به تو هم بده، تو فقط دعات رو بکن دیگه دادن ندادنش رو بزار به عهده‌ی خودش. با این حرفش یک لحظه یاد چشم‌هایش افتادم. من تا به حال ندیده بودم که امیر محسن حتی یک بار به خاطر شرایطش از خدا گله کند یا از خودش ضعف نشان بدهد. امیر محسن دستش را روی تخت سُر داد و دستم را پیدا کرد. شروع به نوازشش کرد و گفت: –اصلا تا حالا فکر کردی برای چی آفریده شدی؟ اخم کردم. –برای این که بدبختی بکشیم بعد اون دنیا آیا بریم بهشت یا نریم. امیر محسن لبخند زد. –نه اتفاقا، ما آفریده شدیم که از زندگیمون لذت ببریم. حالا نمی‌دونم تو چرا نمی‌خوای از زندگیت استفاده کنی و چسبیدی به چیزی که شاید خدا فعلا یا هیچ‌وقت بهت نده. اُسوه یقه‌ی هیچ کس رو نگیر حتی خدا. یادته اون موقع که تازه دانشگاه رفته بودی بهت گفتم دختر باید زود ازدواج کنه، گفتی نه فعلا میخوام جوونی کنم. خدا جوونی کردن رو دوست نداره. خدا میگه درست لذت ببر، میخواد راه درست لذت بردن رو بهمون نشون بده، ولی خب گاهی ماها گیراییمون خیلی پایینه، کند ذهنیم، واسه همین خدا بارها ازمون امتحان میگیره تا بالاخره قبول شیم. –نه بابا جوونی چیه، اون موقع‌ها فکر رامین نمیذاشت به ازدواج با کس دیگه فکر کنم اونم که جا زد. – یعنی حق انتخاب نداشتی؟ تو می‌تونستی بهش بگی اگه تو نمی‌تونی خانوادت رو راضی کنی، منم نمی‌تونم فرصتهام رو از دست بدم. میدونم حرفم تلخه، ولی الانم مقصر دونستن اون اشتباهه. حق به جانب گفتم: – به فرض که من فرصتهام رو از دست دادم و اصلا جوونی کردم. پس اون دوستم چی که میگه تا حالا یه خواستگارم نداشته. ازدواج کردن حق هر کسیه، خدا این حق رو از ما دریغ کرده. –کدوم دوستت؟ صدف خانم؟ –نه، صدف خواستگار زیاد داره. فرشته رو میگم. یکی از دوستهای هم دانشگاهیم بود. –حتی اگه خواستگاری هم نباشه، در حال حاضر چه تو چه اون دارید بدبخت بودن رو انتخاب می‌کنید. وقتی شادی هست، امید و شکر خدا هست چرا ناامیدی و بدبختی رو انتخاب می‌کنید؟ اگه خدا حق ازدواج رو از شما گرفته پس اون کسی که با نقص عضو به دنیا میاد چی بگه؟ یا اون جانبازی که از شانزده سالگی روی تخت افتاده و چشمش فقط سقف رو می‌بینه چی بگه؟ پس یعنی خدا حق راه رفتن دیدن، شنیدن و غیره رو از اونا گرفته و بهشون ظلم کرده؟ دعاشون رو نمی‌شنوه؟ بهشون اهمیت نمیده؟ –وای! واقعا اونا چه‌طور زندگی میکنن؟ –کسی که بخشهای فوق عقلانیش رو فعال کنه فقدانهای زندگیش براش آرامش میاره. تازه شادتر زندگیش رو ادامه میده. این یه سیستمه، وارد سیستم که بشی اتوماتیک وار با هر فقدانی اصلا آرامشت بهم نمی‌خوره. بعد بلند شد و خودش را به کنار پنجره رساند و به آسمان زل زد. به تاج تخت تکیه دادم. "امیر محسن معمولا زیاد از پشت پنجره آسمان را نگاه می‌کند، جوری که انگار چیزی می‌بیند. " –یه وقتایی خدا یه چیزایی رو بهمون نمیده به هزار و یک دلیل. این که چرا نمیده اصلا مهم نیست. مهم اینه که یه چیزایی از ما پیش خودش نگه داشته، این خیلی با ارزشه اُسوه، این باعث افتخار هر بنده‌ایی باید باشه. چون ما رو لایق دونسته و یه چیزی از ما گرفته، با این جز و فزع ممکنه بهش بر بخوره و دیگه نخواد و پرت کن رومون و بگه بگیرش تو لایق نبودی. نگران چیزایی که ازمون گرفته نباش بهترش رو پسمون میده. خدا اونقدر با محبته که برای تحمل سختی تمام انتخابهای اشتباهمون بهمون اجر میده. آهی کشیدم و گفتم: –چرا محبتهای خدا اینجوریه؟ فقط در حال دق دادن ملته. –خدا که آدمیزاد نیست محبتهای آنی داشته باشه. لبخند رضایت بخشی زد و ادامه داد: –محبتهاش همیشگی و طولانیه، اون هر لحظه به بنده‌هاش محبت می‌کنه، هر لحظه. فقط باید با چشم باز نگاه کرد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 ‌سلام👋🏻📩 نقل و نباتاتون رو ارسال کنید...🗓🎀 ⊱•📝• انرژے⊰🖊 ⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊 ⊱•🖇• انتقاد⊰🖊 ⊱•💌• حرف‌دل⊰🖊 ⊱•📋• حرفی‌،سخنی⊰🖊 ⊱•🗳• درخواستی⊰🖊 🌻🚿 «⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌 https://harfeto.timefriend.net/16548137176310 🗞🍃 📮♥️ ♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
~حیدࢪیون🍃
‹🖤🙂› •• درد این است.. که ما مُـدعی هجرانیم؛ درد هجران تو کشـیدی، ونفهمید کسی..!!💔 •• シ︎⃟ 🙂¦⇢ •• 🖤⃟ シ︎¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ 「@banoyi_dameshgh」•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۶ خرداد ۱۴۰۱