~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #نویسنده_مـیـم_ر #پارت80 با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش
#پارت81
خانه ی پدرشوهر بودم و با امیرعباس و خاله مریم برای امیرعباس کاردستی درست میکردیم.
استاد بود در این کارها!
امیرعباس هم چسب را خالی میکرد روی کف دستش و بعد مثل دیوانه ها میکندتش!
خاله مریم که چندشش میشد رو به امیر گفت:
_نکن فداتشم... نکن مریض میشیاااا!
با نیش باز گفت:
_باشه اخرین باره!
زنگ در را زدند. خاله مریم روبه امیرحسین که با تلفن حرف میزد گفت:
_پاشوو برو ببین کیه!
_نمیشه مامان اوضاع وخیمه بحث به جاهای بدی کشیده شده. امیرعباس پاشو برو عموو.
خاله مریم سری برایش تکان دادو گفت:
_ زمان زینب و امیر اینجوری بودن. حالا ایمو نیلوفر... خودم میرم.
_خاله بزار امیر بره.
_نه نمیخواد.
رو به امیرحسین گفتم:
_کم منت کشی کن بچه...
نگاهم کرد و گفت:
_نه که محمد حسین منت کشی نمیکنه... از صبح تا شب در حال قربون صدقه رفتنه.
خندیدم و گفتم:
_چه اماریم داره بچه پروو!
خواست حرفی بزند که ناگهان، فریاد خاله مریم از حیاط بلند شد. چنان جیغی کشید که امیرحسین و عباس اقا به سرعت به بیرون دویدند و خانم جون با ان پا دردش خود را به حیاط رساند
لحظه ای قلبم از جا درامد.
صدایش را میشنیدم:
_محمدددد! محمدحسین... محمدممم...
بلاخره رسیده بود...
خواستم از جا بلند شم. اما توانی نداشتم. پاهایم سست شده بود. انگار فلج بودم حسشان نمیکردم.
نفس هایم آنقدر بلند شده بود که هر آن ممکن بود بند بیاید.
صدای قلب نارامم در ذهن اشفته ام رو به تندی بود...
بغضی در حال خفه کردنم بود و زمین زمان دور سرم میچرخید.
میخکوب شده بودم به زمین.
با نگاهی تار از اشک امیرعباس را دیدم که بلند شد و خواست بیرون برود، فورا با صدای گرفته ام که میلرزید گفتم:
_امیرر! مامان بیا اینجا... بیا پیش مامان...
به اغوش گرفتمش... سرش را بوسیدم و بی صدا اشک ریختم.
صدای فریاد ها، گریه ها، بر سر زدن ها را میشنیدم.
امیر را روی زمین گذاشتم. با هرچه سختی لب بهم زدمو ارام به او گفتم:
_عزیزم. همین جا بمون. از اتاق بیرون نیا. من الان میام. باشه پسرم؟
دست به دیوار گرفتم و با هر چه سختی پاهایم را به حرکت دراوردم. وارد حیاط شدم. عباس اقا باز حالت موجی گرفته بود و امیر حسین و امیر با گریه سعی در کنترلش را داشتند.
خاله مریم هم که اصلا گفتنی نبود حالش...
بقیه هم هر کدام گوشه ای از حیاط بر سرشان میزدند.
دستم را جلوی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق گریه ام بالا نرود. ارام، گوشه ی پله نشستم و خیره به آسمان ماندم.
آسمانی که انگار او هم دلش گرفته بود...
بلاخره رسید روزی که تمام روزهایم را به آشوب کشیده بود.
بلاخره محمد من هم به آرزویش رسید...
بلاخره ارامشی بی نظیر هم نصیب محمد شد و هم نصیب قلب ناارام من...
نگاهم به سمت امیرعباس کشیده شد که متعجب از پنجره خیره به بیرون مانده بود.
لبخندی به او زدم...
از امروز منو امیرعباس بودیم و محمدحسینی که حالا فقط در قلبمان جا داشت...
در رویاهایمان...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#پارت81 خانه ی پدرشوهر بودم و با امیرعباس و خاله مریم برای امیرعباس کاردستی درست میکردیم. استاد بو
#پارت82
از هر کجا و هر کسی که او را میشناخت برای تشییع جنازه امده بودند.
آنقدر در عمر کوتاهش خوب و مردانه زندگی کرده بود که رفتنش همه را ازار میداد...
در شلوغی و ازدحام دورم نفسم بالا نمیامد...
حال گنگی داشتم. از همان کله ی سحر شروع کرده بودم به حرف زدن با محمد.
گوش شنوایش را احساس میکردم...
حرف هایم تمامی نداشت...
***
سرم را بالا گرفتم،
نفس های بلندم، چشم های قاطع و در عین حال دلتنگم...
با افتخار قدم برمیداشتم. نگاه های اشک آلود و متعجب به سمت من چرخید.
جلوتر که رسیدم همه کنار رفتند و راه را برایم باز کردند. با دیدن تابوتش بند دلم پاره شد. لبخندی روی لبم نشست و ارام زیر لب گفتم:
_بلاخره برگشتی عزیز دلم...
کنار تابوتش نشستم و خیره به قد و بالای رشیدش ماندم.
هیچ صدایی نمیشنیدم، هیچ چیز را جز او نمیدیدم.
انگار در فضایی دور بودیم فقط من، فقط او...
دست های یخ زده ی لرزانم را به سمت کفنش بردم و ارام پارچه را کنار زدم.
با دیدن چهره نورانی و لبخند زیبایی که بر لب داشت جانم به بالاترین نقطه وجودم رسید. انگار لحظه ای قلبم ایستاد و دوباره به حالت اولش برگشت.
اشک هایم بی امان پایین میامدند و خیره به چهره ی زیبایش مانده بودم.
چهره ای که حالا نابود شده بود.
سیمایی که روزی همه تار و پود و آه و سوز من بود و حالا...
چه کرده بودند با جان من؟
با صدای لرزانم ارام گفتم:
_محمدم... جون لیلی چشماتو باز کن... بزار یک بار، فقط یک باره دیگه اون چشم های قشنگتو ببینم. عزیزم دوباره نگاهم کن، پاشو باز سرم داد بزن بگو کشتی مجنون و با اشکات لیلی خانم... پاشو نزار گریه کنم ... یه بار دیگه جوابمو بده... بگو جانم.. بگو جان محمد...
جوابمو بده...
پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم.
چشم هایم را بستم و فقط بوییدمش...
آنقدر دلتنگش شده بودم که قصد جدایی از او را نداشتم...
از یک طرف، قلبم میسوخت از نامردی های روزگاری که مرد مرا به پای جنگ کشید و حالا جنازه اش را برگرداند...
از یک طرف هم، احساس قشنگی در وجودم نشسته بود از اینکه من و محمد هم کاری کرده بودیم در راه دین و وجدان...
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
#پارت82 از هر کجا و هر کسی که او را میشناخت برای تشییع جنازه امده بودند. آنقدر در عمر کوتاهش خوب و
#پارت83
#پارت_آخر
از کنار قبور شهدا میگذشتیم تا به آقا محمدحسین برسیم.
همچنان با او قهر بودم، اخمی به چهره نشانده بودم و جلوتر راه میرفتم. صدایش را از پشت سرم میشنیدم:
_مامان جان، امیر فدای قهر کردنت بشه، یه لحظه صبر کن...
محلش نگذاشتم. لحظه ای بعد مثل جن جلویم ظاهر شد و قلبم را از جا دراورد.
همه ی کارهایش مثل محمدحسین بود!
با چشم های نافذو طوسیش که بی گمان از محمد به ارث برده بود دستی به ته ریشش کشید و با حالت ملتمسانه ای گفت:
_لیلی خانم، چطور دلت میاد با پسر خوش برو روت، اینجوری رفتار کنی؟
_کم از خودت تعریف کن! کی گفته تو خوش برو رویی؟
_خب عکس بابا اینو میگه... مگه همه نمیگن من خیلی شبیه بابام؟ بیا پس به بابای منم توهین کردی...
خندیدم و گفتم:
_چی بگم بهت...
_بیا دیدی بلاخره خندیدی؟ خب حله حله! بریم بزرگوار.
***
سرم را روی مزارش گذاشتم و ارام گفتم:
_خوبی عزیزم؟ اگه اونجا ارومی و جات خوبه بازم به من سر بزن. دلم خیلی برات تنگ شده...
سرم را که بالا اوردم با دوربین سلفی امیرعباس مواجه شدم که در حال عکس گرفتن بود:
_مامان بخند... اهااا چه عکسی شد...
رو به عکس محمدحسین گفت:
_مخلص اقا محمدحسین! مرد جنگ، مرد عمل، قافله ی هزار سودا، مرد عاشق، مرد خدا، مرد انسانیت، مر...
_اههه! بسه توام...
خندید و گفت:
_بابا جان یکاری کن این لیلی خانم شما رضایت بده من برم ارتش... همه چی جور شده هااا فقط مونده رضایت مامان...
چیکار کردی باهاش انقدر ترس داره از رفتن من اخه...
_امیرعباس بس کن..
مو نمیزد با پدرش، چهره اش، قدو بالایش، رفتار و اخلاقیاتش، علایقش، دقیقا دست میزاشت روی ان چیزی که پدرش دست گذاشته بود.
و همین مرا میترساند، میترسیدم دوباره محمدحسینم را وجودم را از دست بدهم.
اما خب، همانطور که جلوی هدف محمد را نتوانستم بگیرم. جلوی این کله شق را هم نمیتوانستم...
صدایش مرا به خودم اورد:
_مامان به چی فکر میکنی به اینکه برم؟
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_خیلی فرصت طلبی! بعدا راجبش حرف میزنیم الان پیش بابات منو تو منگنه نزار...
سنگ قبر محمد را بوسید و گفت:
_بابا من چااااکرتم که همیشه مشکلامونو حل کردی! بیا راضی شد...
خندیدم و گفتم:
_از دست تو امیر...
حالا ۱۸ سال میگذشت و منو امیر با یاد و خاطر محمد زندگیمان را میگزراندیم...
۱۸ سال سوختیم و ساختیم با نیشه زبان ها و تمام سختی هایی که ممکن بود فلجمان کند...
کاش تمام مردمان این سرزمین، میخواستند و درک میکردند که این شهدا برای چه جنگیدند...
برای چه هنوز میجنگند...
و برای چه جان دادند و هنوزه که هنوزه جان میدهند...
پایان🌿
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
سلام👋🏻📩
نقل و نباتاتون رو
ارسال کنید...🗓🎀
⊱•📝• انرژے⊰🖊
⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊
⊱•🖇• انتقاد⊰🖊
⊱•💌• حرفدل⊰🖊
⊱•📋• حرفی،سخنی⊰🖊
⊱•🗳• درخواستی⊰🖊
🌻🚿
«⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌
https://harfeto.timefriend.net/16548137176310
🗞🍃
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
📮♥️
♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
میدونی
استادپناهیانمیگه:
گیرتوگناهاتنیست!
گیرتو کارایخوبیه...
کهانجاممیدی...
ولے نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!
اخلاصیعنی
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه
#استاد_پناهیان
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
‹🌐💎›
••
[میگفت:شرطشهیدشدنشهیدبودن
استامروزاگرکسیرادیدیدبویشهیدی
ازکلام،رفتارواخلاقاواستشمامشد:)
بدانیدروزیشهیدخواهدشد؛..💔
+شهیدحاجقاسمسلیمانی
••
🌼⃟¦🌻⇢ #شهیدانہ••
🌻⃟¦🌼⇢ #علمداࢪ ••
ـــــ𖧷ـــــ
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۸ 📕 در دلم فکر کردم من چقدر طلبکارانه با خدا حرف
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۹ 📕
زنگ واحد خانهی خواهرم را که زدم چند دقیقهایی طول کشید تا بالاخره در باز شد.
امینه تلفن به دست
استفهامی نگاهم کرد و
لبخند زوری زد و گفت:
–بیا تو، چرا خبر ندادی؟ بعد به کسی که پشت خط بودگفت:
–رها جان حالا بهت خبر میدم میام یا نه، بعد تلفن را قطع کرد.
وارد خانه شدم و گفتم:
–اصلا یادم نبود. راست میگیا اگه خونه نبودی چی؟
–در را بست و گفت:
–به خاطر اون نمیگم. حداقل خونه رو مرتب میکردم.
–ای بابا ما که این حرفها رو با هم نداریم. سرکی به آشپزخانه کشیدم. سینک پر از ظرف نشسته بود. روی کانتر آشپزخانه که اصلا جای سوزن انداختن نبود. برای بستههای خرید روی کانتر جایی باز کردم و گفتم:
–شام چی دارید؟
امینه با لبخند به چیزهایی که خریده بودم نگاه کرد.
–هنوز هیچی درست نکردم.
–پس دیگه کی میخوای درست کنی، الان شوهرت میاد. نایلونی را دستش دادم.
–جوجه آمادست. میخوای همین رو بزار تو فر، راحتتره.
بعد نگاهی به سالن و روی مبلها انداختم.
–اینجا چه خبره امینه؟ به قول مامان سگ میزنه گربه میرقصه.
امینه چند تا از وسایلی که روی کانتر بود را برداشت و گفت:
–کار کردن تو خونه انگیزه میخواد که من ندارم.
پوفی کردم و سرم را تکان دادم.
–آریا کجاست؟
–داره اتاقش رو مرتب میکنه.
به طرف اتاق آریا رفتم.
کشوی کمدش را باز کرده بود هر چه لباس روی زمین بود میریخت داخلش. با دیدن من فوری کشو را بست و سلام کرد.
–سلام خاله جان. عزیزم چرا اینجوری جمع میکنی؟
–آخه مامان گفت زود جمع کنم شما نبینید.
لبخند زدم.
–اگه آیفن تصویری نبود چیکار میکردی؟ بریز بیرون با هم جمع کنیم.
نیم ساعتی طول کشید تا اتاق آریا مرتب شد. در این مدت هم صدای ظرف شستن و جمع و جور کردن امینه میآمد.
به آشپزخانه رفتم و گفتم:
–شاید به جای من شوهرت بود، با این وضع خونه میخواستی پیشوازش بری؟
پوزخند زد.
–پیشواز؟ مگه از کجا امده؟
–بالاخره اینجوری خونه رو ببینه ناراحت میشه.
–زیادی تحت تاثیریها اُسوه، البته حقم داری، باید شوهر کنی تا از این خیالات بیای بیرون.
– خوشحال و راضی کردن شوهر خیالاته؟
دستمالش را محکمتر روی سطح اجاق گاز کشید.
–مگه اون به ناراحتیهای من اهمیت میده؟ که منم... حالا ولش کن، بگو ببینم چی شده بیخبر اینورا امدی؟ راه گم کردی؟ راستی خواستگارا امدن؟
نگاهی به دستمالش انداختم.
–اون اجاق سیم ظرفشویی میخواد مگه این دستمال او جرمارو میتونه پاک کنه؟
بعد نگاهی به کف سالن انداختم.
–هنوز فر رو روشن نکردی؟
–گاز رو تمیز کنم بعد.
–تو شام رو درست کن منم برم جارو برقی بکشم بعدا با هم حرف میزنیم.
خیلی طول کشید تا خانه شد دستهی گل.
امینه شامش آماده شده بود. خودش را روی مبل رها کرد.
–چقدر خسته شدم. خیلی وقت بود اینقدر کار نکرده بودم. ولی چقدر خونه تمیز شدا.
–پاشو لباست رو عوض کن، یه کم هم به خودت برس، الان شوهرت میادا.
–نگو اُسوه، اصلا حسش نیست.
–یعنی چی؟ تو اون روز جلو خواستگار من کلی آرایش کرده بودی اونوقت جلو شوهر خودت...
فوری بلند شد.
–خیلی خب بابا رفتم.
همین که حسن آقا زنگ آپارتمان را زد امینه را وادار کردم که به پیشوازش برود.
حسن آقا با دیدن ظاهر امینه با تردید نگاهش کرد. وقتی وارد خانه شد و همه جا را مرتب دید لبهایش کش آمد و گفت:
–چقدر همه جا تمیز شده. من از آشپزخانه بیرون آمدم و سلام کردم.
با خنده گفت:
–آهان پس این تغییر تحولات به خاطر امدن توئه، گفتم من از این شانسا ندارما.
امینه حرصی وارد آشپزخانه شد. حسن آقا به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند.
امینه رو به من در حالی که دندانهایش را به هم میسایید گفت:
–دیدی گفتم، این اصلا متوجه زحمت من نمیشه، میگه به خاطر تو...
–عه امینه ول کن دیگه. توام که چقدر ناز نازی هستی، زود بهت برمیخوره.
بعد زیر گوشش آرام گفتم:
–خودمونیما همچین بیراهم نگفتا، خندیدم و ادامه دادم:
–میگم امینه، حسن آقا وقتی دیدتت گل از گلش شکفتا، دلم براش سوخت. تو رو خدا یه کم به دل اون باش.
امینه نفس عمیقی کشید.
–نمیدونم چرا اصلا حال و حوصله ندارم. میگم نمیشه هر روز بیای کمکم با هم کارهارو انجام بدیم؟ اینجوری آدم شارژ میشه. تنهایی نمیتونم.
–یه بار مامان به بابا گفت تو خونه حوصلم سر میره، آقاجان گفت خانم تمام عالم دارن باهات حرف میزنن مگه غافلی که حوصلت سر میره.
توام که همش با این رها خانم میگردی چرا بیحوصلهایی؟
–نه بابا، میریم یه گوشه میشینیم از بدبختیامون میگیم.
حرفش مرا یاد جوکی انداخت و پقی زدم زیر خنده.
–چیه؟ بدبختی ما خنده داره.
– یاد حرف امیر محسن افتادم.
–چه حرفی؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۹ 📕 زنگ واحد خانهی خواهرم را که زدم چند دقیقهایی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۳٠ 📕
بعد از شستن ظرفهای شام دور هم نشسته بودیم که حسن آقا گفت:
–من اونقدر خستهام که نمیتونم بشینم، صبح زودم باید برم سرکار. میرم بخوابم شب بخیر.
رو به آریا گفتم:
–آریا پاشو توام بخواب دیگه مگه فردا مدرسه نداری؟
–چرا خاله، نزدیک امتحاناته بچهها یکی در میون میان مدرسه. حالا دیرم برم عیبی نداره.
نگاهی به امینه کردم و پرسیدم:
–نزدیکه امتحاناتشه اونوقت این همش تبلت دستشه؟
امینه گوشیاش را از روی میز برداشت و نگاه گذرایی به آریا انداخت.
–پاشو برو بخواب آریا. درسهاش رو خونده. بعد با لبخند گفت:
–اُسوه عکس جدید ناخنهای میترا رو دیدی؟ خیلی بامزس.
سرکی به گوشیاش کشیدم و گفتم:
–برات فرستاده؟
–نهبابا، تو اینستا گرامه. آرم تیم فوتبال مورد علاقش رو روی ناخنهاش درآورده و نوشته، اینم کار جدید دیزاینر ناخن عزیزم.
چقدرم تحویلش گرفته.
با تعجب به عکس نگاه کردم.
–ای خدا ملت چقدر بیدَردَن.
–نهبابا بیدرد چیه، بدبخت با دوتا بچه طلاق گرفته.
–عه، آهان این اون دوستته که پارسال میگفتی طلاق گرفت؟ راستی آخر معلوم نشد چرا با دوتا بچه از شوهرش طلاق گرفت؟
–میگفت شوهرم درکم نمیکنه.
–یعنی چطوری؟ امینه فکری کرد و گفت:
–مثلا یه نمونش میگفت بهش میگم حوصلم سر رفته پاشو بریم خیابون گردی یه بادی به سرمون بخوره و دلمون باز بشه، شوهرش میگفته خیابون گردی چیه؟ که چی بریم بیخودی خیابونا رو متر کنیم. من خستهام. بعد صدایش را پایین آورد و لب زد"مثل حسن دیگه، همش خستس" بعد دوباره صدایش را بلند کرد یا مثلا کاشت ناخن انجام میداد، یا موهاش رو چند رنگ میکرد شوهرش میگفته من میترسم چرا مثل اجنهها دست و بالت رو وحشتناک میکنی.
از جملهی آخرش خندهام گرفت.
–خب وقتی شوهرش میترسیده چه کاریه؟
–خب خودش دوست داشت دیگه.
–بچههاش چی شدن؟
–پیش شوهرشن دیگه. الانم انگار شوهرش میخواد زن بگیره، میترا فعال شده هی خودش رو به رنگهای مختلف در میاره عکس میندازه میزاره تو اینیستا که شاید شوهرش کوتا بیاد.
–یعنی پشیمون شده؟
–اوایل خیلی میگفت راحت شدم و از این حرفها، با دوستاش مدام میرفت رستوران و خرید و تفریح و کلاسهای مختلف، ولی اون بار که درد و دل میکرد معلوم بود پشیمونه، ولی روش نمیشه برگرده، یعنی میترسه شوهرش قبولش نکنه. میگه نمیخوام بچههام زیر دست زنبابا بزرگ بشن. میگفت دارم افسردگی میگیرم.
همانطور که عکسهای پیجش را ورق میزدم گفتم:
–وا؟ پس انتظار داره شوهرش تا ابد ازدواج نکنه و به پاش بمونه؟
اون اگه بچههاش براش مهم بودن ول نمیکرد بره، اونم سر این مسائل مسخره،
امینه لبخند زد و گفت:
–تازه فردای روزی که طلاق گرفت مهمونی گرفت. گفت جشن طلاقه. منم دعوت کرده بود. حسن اجازه نداد برم. از عکسهای که بعدا تو صفحش گذاشته بود فهمیدم بهشون خیلی خوش گذشته. گوشی را دست امینه دادم. این عکسهایی که من دیدم همش آخرت خوشبختیه، افسردگی کجا بود. خودش رو نمیدونم ولی کسایی که این عکسها رو ببین حتما افسرده میشه.
امینه رو به آریا گفت:
–تو که هنوز اینجایی.
–منتطرم با خاله برم.
رو به آریا گفتم:
–تو برو بخواب منم الان میام.
بعد از رفتن آریا گفتم:
–واقعا یه وقتهایی با خودم فکر میکنم یعنی زندگی مشترک اینقدر سخته؟ پس این همه مشاور چه کار میکنن که ما اینقدر طلاق داریم.
امینه گفت:
–من خودم چند بار مشاور رفتم، البته وقتی به حسن گفتم اونم بیاد قبول نکرد.
–خب تاثیری داشت؟
سرش را کمی کج کرد.
–خب کارایی که گفت رو چند روز انجام دادم خوب بود، ولی آخه من حوصلهاش رو ندارم. بعدشم لجم میگیره چرا همش من انجام بدم پس اون چی؟ اینجوری میشه که ولش میکنم.
آهی کشیدم.
–نمیدونم امینه چی شده. پای درد و دل هر کسی میشینی از شوهرش راضی نیست. یعنی مردا کلا نسبت به قدیم بدتر شدن؟ یا خانمها یه عیب و ایرادی پیدا کردن؟ خب تو به مشاور نگفتی من یه طرفه وقتی کاری برای شوهرم انجام میدم انگیزه ندارم؟
امینه گوشیاش را کناری گذاشت.
–چرا گفتم میدونی چی گفت؟
–نه؟
–گفت اولین چیزی که باید محور فکرت بشه فقط یک جملس، اونم این که منبع تغییر و رضایت خودتی و باید این رو اونقدر با خودت کار کنی که ملکهی ذهنت بشه. گفت باید خودم رو عامل مشکلم بدونم. گفت انگشت اشارم باید به سمت خودم باشه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–خب این که عاملش کی هست مگه فرقی داره حالا؟
بالاخره مشکل به وجود
آمده دیگه.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹
خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265
یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان ( عشق واحد) قرار میدادیم اما به پایان رسید و تصمیم گرفتیم زندگینامه شهید ( محمد ابراهیم همت) در روز جمعه قرار بدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( عبور زمان بیدارت میکند) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
‹🖤🦋›
••
ۆ سݪام بـࢪ اۅ ڪہ مےگفټ:
''دࢪ زمآݩ ۼیبټ امآم زمآݧ(؏ـج) چۺم ۅ گۅشټاݧ بہ ۅلے فقیہ باشڊ؛
تا ببینید از آݩ ڪانون فࢪماندھے چہ دستوࢪے صآدࢪ مے شود.''ッ
#شہیدمہدےزیݩاݪدین
••
シ︎⃟ 🦋¦⇢ #شهیدانه ••
🖤⃟ シ︎¦⇢ #ۺھیڊانھ ••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
‹🚶♂💔›
••
مشکلاتمنڪنج"حرم"حلمےشود
دعوتمکن"کـــربلا"
خیلےگرفتارم"حسین…
••
🍂⃟¦🍂⇢ #ڪربلا••
🍁⃟¦🍁⇢ #علمداࢪ ••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتون
به زیبایی کعبه مکرمه...🌿
زائران کربلا...☺️
درسته خیلی ها نرفتن کربلا !
اما دلهای پاکشون کربلاست دیگه...
دل اگر کربلا باشد به مرور کربلایی میشید"
امسال هرکاری کنید تا رفتنتون برای کربلا جور بشه...🍃
درسته بعضی ها میگن کسی نمیره نمیشه بریم و... اما شما هرکاری کنید ببینید اشنا دوست و.. شاید جایی میشناسن بشه کربلا برید...
ادماگر واقعا از ته دل اراده کنه خدا راهی جلوی چشمش میزاره..
انشاءالله که هرسال به کربلا برید💚
چیزی برای ماه ، صبر زینب..
برای قشنگی خوابیدن حسین...
شهادت زیبای ابوالفضل...
نمانده...!💔
امامان از این دنیا رفتن ولی تو دنیای ابدی هستن..
و مهم ترین مورد هم در تک تک گوشههای قلبمون جا دارن...🍂
~حیدࢪیون🍃
:))
زیارت عاشورا که همیشه هست...
اما زیبایی زیارت عاشورا در ماه محرم !
" روبهروی حرمت روبهروی هوای حرمت...💔
بیایید الان تو همین هوای دلهامون برای کسایی که دارن این متن رو میخونن🍃
دعا کنیم...
الهی خدای حسین همچین حال و هوایی رو نصیب همه دلهای بی قرار و بیتاب کربلا...🤲🏻🤲🏻