eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" أࢦــــسلأم ؏ࢦــيڪ يآ عٓزيز إلـزهـࢪآ `🕊
‌ زندگیاتون‌ رو وقفِ ڪنید؛ وقفِ‌ جبھہ‌ۍ فرهنگـے، وقفِ ظھور، وقتـے زندگیاتون‌ این‌ شڪلـے بشہ، مجبور مۍشید ڪہ گناه‌ نڪنید! وَ وقتـے ڪہ گناه‌هاتون‌ ڪم‌ و ڪمتر شد.. دریچہ‌اۍ از حقایق‌ بہ روتون‌ باز مۍشہ...! اونوقتہ ڪہ مۍشید شبیہ :)🌼
چے‌میـشھ‌عاقبٺ‌ماھم‌بہ‌اینجا‌خٺم‌شھ!؟🖤✨ .
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان زندگی‌نامه شهید ( 💕محمد ابراهیم همت💕) قرار میدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( 💚عبور زمان بیدارت میکند💚) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
~حیدࢪیون🍃
زخم‌ دوری تو را؛ مرهم‌ و درمانی نیست بی سبب‌ ساحل‌ دل؛ این‌ همه‌ طوفانی نیست💔 ♥️ •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌˹ @Banoyi_dameshgh˼
❤چادرم تاج بندگیست که بر سر دارم❤ ❤یادگاریست که از حضرت مادر دارم ❤ ❤تیر ها زده بر دل دشمن با هر تارش❤ ❤من محال است این راز سرمو بردارم❤ اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی‌خورد تا خودش را جریمه کند برای قضا شدن یک نماز ... 🌺 @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۷ روز تا عید غدیر🌿♥️ علی‌جان! تو در میان امت من مثل سورۀ «قل‌هو‌الله‌» هستی 🔹حدیثی از پیامبر مهربانی 📚 از معانی‌الاخبار (شیخ صدوق)
[﷽] مرده‌شوراون‌دنیایی‌روببرن‌که...؛ واسه‌گناهای‌من‌وتو صبح‌تاشب‌گریه‌میکنه!! نمیخایم‌آدم‌شیم؟!💔🚶🏻‍♂ ️ |الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۳۵ 📕 صدف ادامه‌داد: –اون از نظر اخلاقی هم بی‌قید و
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۳۶ 📕 –امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که خیلی وقت بود دنبالش می‌گشتم. نزار حرفهای دیگران زندگیمون رو خراب کنه، مهم خود من هستم که فقط با تو احساس خوشبختی دارم. من نمی‌دونم تقدیرم چطور بوده که اول با اون هیولا نامزد کردم بعد با تو آشنا شدم. کاش از اول تو رو می‌دیدم. چون حالا مطمئنم که با تو عاقبت بخیر میشم. امیرمحسن نفسش را محکم بیرون داد و گفت: –مسئله‌ی تقدیر کاملا شناوره، یعنی بستگی به کارهای خودمون و خیلی چیزهای دیگه داره، خیلی وقتها تقدیر آدمها عوض میشه. همینطور عاقبتشون. صدف نالید: –اون یه دروغگو نامرده از اولش خیلی چیزها رو بهم دروغ گفته بود. امیرمحسن گفت: –تو خودتم از اولش به من دروغ گفتی‌، حتی به پدرت دروغ گفتی که ما از این قضیه خبر داریم. –من پشیمونم. خودم همیشه به اون می‌گفتم دروغ نگه، حالا خودم... البته اون هیچ وقت پشیمون نبود می‌گفت وقتی دروغ میگم کارم جلو میوفته. امیر محسن نفسش را سنگین بیرون داد و گفت: ممکنه کار جلو بیفته ولی خود آدم عقب میفته. غروب بود که صدف و امیرمحسن به خانه آمدند. هر دو غرق فکر بودند. جلو رفتم و کمی شلوغ‌کاری کردم و سربه سرشان گذاشتم و بعد دسته گل را به صدف دادم و گفتم: –برای عروس گلمون. سرحال شد و لبخند زد. –ممنون. به چه مناسبت؟ –به مناسبت این که چند ساعت پیش ناراحت دیدمت. گلها را بو کرد و گفت: –ناراحت نبودم. بعد گلها را طرف بینی امیر محسن گرفت و گفت: –خیلی قشنگن اُسوه. امیر محسن بوشون کن. امیرمحسن دستی به گلها کشید و خندید و گفت: –صدف باور کن ازت باجی چیزی میخواد وگرنه اُسوه اهل گل دادن و این حرفها نیست، اونم در مقام خواهر شوهر. صدف گفت: –برای من که خواهر شوهر نیست. ما مثل دو تا خواهریم، رفیق آدم هیچ وقت خواهر شوهرش نمیشه. در دلم گفتم: "اگه خواهرت بودم بهم می‌گفتی قبلا نامزد داشتی، یه خواهری بهت نشون بدم که شیشتا خواهر از کنارش بزنه بیرون" امیرمحسن نوچ نوچی کرد و گفت: –چند تا شاخه گل چه معجزه‌ایی کرد، یادم باشه، در هر شرایطی گل خریدن کارم رو راه می‌ندازه. سر سفره‌ی شام همگی نشسته بودیم. صدف قاشقش را در ظرف خورشت خودش و امیرمحسن زد و گفت: –عه مامان مگه قیمه بادمجونه؟ آخه تو بشقابهای بقیه بادمجونی نیست. فقط اینجا دوتا دونه هست. مادر نگاهی به قاشق صدف انداخت و گفت: –نه، قیمس، دیشب خوراک بادمجون داشتیم یه کم بادمجونش اضافه امد دیگه گفتم حیفه ریختمش تو خورشت امشب. پدر خندید و گفت: –عروس جان برو خدا رو شکر کن که فقط بادمجون ریخته تو خورشت. یه بار حاج خانم آبگوشت درست کرده بود قابلمه رو گذاشت کنار سفره که توی ظرفها بکشه. من چون خیلی گرسنه بودم ملاقه رو برداشتم تا یه تیکه گوشت زودتر بردارم و لای لقمم بزارم و بخورم. همچین که ملاقه رو زدم تو قابلمه یه تیکه کوفته امد بیرون. گفتم خانم مگه کوفتس؟ گفت نه از دیروز یه کم مونده بود حیفم امد بندازمش دور ریختم تو آبگوشت. منم کوفته رو انداختم و دوباره دنبال گوشت گشتم دوباره ملاقه رو آوردم بالا دیدم یه قارچ امد توش گفتم خانم با کلاس شدی تو آبگوشت قارچ میریزی؟ گفت نه بابا پری شب یه کوچولو باقی غذا بود دیگه نریختمش دور، نکنه انتظار داشتی بریزم دور اسراف کنم؟ گفتم نه خانم خیلی هم کار خوبی کردی. پدر همانطور که خنده‌اش را کنترل می‌کرد ادامه داد: –خلاصه ما دوباره یه چرخی تو قابلمه زدیم. اونقدر توش سیب زمینی ریخته بود که گوشت‌ها لابه‌لای سیب‌زمینیها سنگر گرفته بودن و دیده نمیشدن. ملاقه رو که آوردم بالا دیدم یه چیزی مابین کدو و دنبه‌ی له شده امد تو قاشقم، همینجور که داشتم براندازش می‌کردم پرسیدم: خانم، پری شب شام کدو داشتیم؟ حاج خانم چشم غره‌ایی رفت که من حساب کار دستم امد، ملاقه رو هم از دستم گرفت و گفت: نونت رو بده من. نمی‌دونم با چه ترفندی همون دفعه‌ی اول که ملاقه رو برد داخل قابلمه یه تیکه گوشت گیرآورد و گذاشت لای لقمم و فوری پیچیدش و داد دستم، باور کن عروس خانم از اون روز دارم فکر می‌کنم اونی که من خوردم چی بود چون یه مزه‌ی تلفیقی داشت، فکر می‌کردم چند نوع غذا رو با هم خوردم. اصلا با همون سیر شدم. پدر نگاه شیطنت آمیزی به مادر انداخت و ادامه داد: –این یکی از هنرهای حاج خانم ماست که توی یه قابلمه چند نوع غذا می‌پزه. مادر هم که خنده‌اش گرفته بود گفت: –حاج‌آقا همش تو گوشت کوبیده حل میشه میره، خب حیفه، این همه غذا رو بریزم دور، خوشت میاد؟ صدف از خنده صورتش قرمز شده بود و بادمجان هم هنوز داخل قاشقش بود. پدر بادمجان را از صدف گرفت و گفت: –بده من دخترم، تو همون یه نوع غذات رو بخور، معدت عادت نداره تعجب می‌کنه. بعد رو به مادر گفت:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۳۶ 📕 –امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که خیلی و
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۳۷ 📕 –خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفه‌جوییهای شما نبود که ما الان به اینجا نمی‌رسیدیم. گفتم: –آقا جان، فکر نکنم به جایی رسیده باشیما، ما از اولشم همینجا بودیم. پدر گفت: –چطور به جایی نرسیدیم. الان من یه قاشق از این غذا میخورم در آن واحد مزه‌ی چند نوع غذا میاد تو دهنم. کدوم آشپزی تو دنیا می‌تونه همچین غذایی بپزه؟ مادر خندید و گفت: –پس چی، باید از من قدر دانی هم بکنید، قوه‌ی چشاییتون رو اینقدر فعال کردم. امیر محسن گفت: من رو بگو که حالا چند روز دیگه که صدف قیمه درست کنه میگم ممنون کوفته‌ی خوشمزه‌ایی بود. کوفته درست کنه میگم خوراک بود. مامان جان به من رحم می‌کردی. اینجوری که مزه‌ی غذاهارو قاطی می‌کنم. مادر گفت: –صدف باهوشه، زیر دست خودم همه‌ی اینا رو بهش یاد میدم که دست پختش با من مو نزنه. با التماس گفتم: –نه، مامان این‌کار رو نکن، بزار حداقل میریم خونه‌ی امیر محسن اینا مزه‌ی اصلی غذاها رو بفهمیم. همه خندیدند و مادر چشم غره‌ایی نثارم کرد. موقع شستن ظرفها هر ترفندی که داشتم به کار گرفتم تا از زیر زبان صدف حرف بکشم ولی مگر میشد، خیلی زرنگ بود نم پس نمی‌داد. آخر شب که پدر صدف را برد که برساند پیش امیرمحسن نشستم. می‌خواستم از زیر زبان او حرف بکشم که خودش جلوتر گفت: –بابت گل قشنگی که به صدف دادی ممنون، خوشحالش کردی. فوری گفتم: –امیر محسن اون از چی ناراحت بود؟ –چرا از خودش نپرسیدی؟ –پرسیدم نگفت. –اونوقت انتظار داری من بگم؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –فقط می‌خواستم اگر کاری از دستم برمیاد... –می‌فهمم چی میگی، ولی بزار خودش هر وقت خواست بهت بگه. دو هفته‌ایی طول کشید تا قراردادها با شرکت بسته شد و کار شروع شد. آن شرکت خودش پیش قرار داد پرداخت کرد و دیگر نیازی به پول من نشد. راستین خیلی انگیزه گرفته بود و خوشحال بود. کار رونق گرفته بود و رفت و آمدها در شرکت زیاد شده بود. همه سرشان شلوغ بود. راستین چند نیروی نصاب استخدام کرده بود تا کارها حتی زودتر انجام شود. اواخر مهر ماه بود که پیامهای عجیب و غریبی برایم می‌آمد. نمی‌دانم پری ناز بود یا نه، چون شماره‌ی قبلی نبود ولی شماره‌ی داخلی هم نبود. گاهی برایم شعر می‌فرستاد و گاهی هم سوالات عجیب و غریب. مثلا می‌پرسید میخوای بیای خارج از کشور زندگی کنی؟ من هیچ کدام از پیامهایش را جواب نمیدادم. تا این که یک روز که در اتاقم مشغول کارم بودم دیدم صفحه‌ی گوشی‌ام روشن شد. نگاهی به آن انداختم. دوباره از همان شماره پیام آمده بود. پرسیده بود: –تو با راستین نامزد کردی؟ با خواندن این پیام قلبم ریخت. گوشی را روی میز گذاشتم و به صفحه‌اش زل زدم. یعنی پری ناز پیام فرستاده؟ او که رفته پس چرا دست از سر ما برنمی‌دارد؟ شماره‌اش را برای راستین فرستادم و نوشتم: –شما این شماره رو می‌شناسید؟ جوابی نیامد. گوشی‌ام را بستم و به کارم ادامه دادم. بعد از چند دقیقه تقه‌ایی به در خورد و راستین در قاب در ظاهر شد. بلند شدم. گوشی‌اش را طرفم گرفت و پیامکم را نشانم داد و پرسید: این شماره باهات تماس گرفته؟ –بله، البته پیام داده، شماره کیه؟ جلو آمد و روی صندلی جلوی میزم نشست. من هم نشستم. –شماره پری‌نازه. –نه، شماره پری‌ناز که این... حرفم را برید. –شمارش رو عوض کرده. چون من مسدودش می‌کنم از شماره دیگه زنگ میزنه. حالا چی پیام داده؟ سرم را پایین انداختم. –پیامی که نوشته قابل گفتن نیست؟ بهت توهین کرده؟ سرم را بالا آوردم. –نه، با این شماره تا حالا حرف توهین آمیزی برام نفرستاده. –پس چی نوشته؟ –هیچی، چیز مهمی نبود. فقط خواستم مطمئن بشم که شماره خودشه یا نه. سرش را تکان داد و بلند شد و زمزمه کرد: –کی این دست از سر ما برمی‌داره. تا جلوی در رفت و بعد متفکر به طرفم برگشت. –اگر در مورد من چیزی پرسید جوابش رو ندیا. –مثلا چی؟ –نمی‌دونم در مورد کارم یا هر چیزی دیگه. خواست برود که پرسیدم: –ببخشید شما در مورد من چیزی بهش نگفتید؟ جوری نگاهم کرد که حس کردم می‌خواهد منظورم را از چشم‌هایم کشف کند. –چطور؟ به صفحه‌ی مانیتور نگاه کردم. –سواله دیگه. –چرا گفتم. من سکوت کردم و او ادامه داد:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۳۷ 📕 –خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفه‌جوییهای
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۳۸ 📕 –بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار می‌کنی. سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قند در دل آب شدن را با تمام گوشت و پوست و استخوانم فهمیدم. بعد از رفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمی‌توانست این قدر خوشحالم کند. با صدای پیامک به طرف گوشی‌ام رفتم. پری‌ناز نوشته بود: –با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟ نمی‌دانم از هیجان بیش از حد بود یا این که می‌خواستم پری‌ناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم و بنویسم: –آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه می‌کردم که دیدم گوشی‌ام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم. چه می‌گفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود. همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت: –پری‌نازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد: –چی میخوای از جون ما؟ نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌ انداخت و گفت: –قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت. از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش می‌کردم. با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست. –تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید. –ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت. –رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تا خیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه. کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم. –رمز نداره. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. –مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد. –چرا رمز نزاشتی؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چرا بزارم؟ زل زد به صفحه‌ی گوشی‌ام و با تامل گفت: –خب برای این که یه وقت می‌دوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا می‌کنن. –این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش می‌کنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشی‌ام کار می‌کرد گفت: –به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جا میمونه، یا همینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک می‌کنه. چه می‌دونم به هزار دلیل... –چشم، از این به بعد رمز میزارم. لبخند محوی زد و گوشی‌ام را روی میز گذاشت. –از این به بعد هر شماره‌‌ایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید. کلافه گفتم: –اون دنبال چیه؟ چی می‌خواد. اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت. –دنبال عذاب دادن من. التماس می‌کنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعه‌ی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده. نگاهم را به اوراق انداختم. –چقدر کارهاش عجیبه. راستین پوفی کرد. –واقعا گاهی فکر می‌کنم دیوانس. از بس که کارهای عجیب و غریب می‌کنه. البته هر چی‌می‌گذره دیوانه‌ترم میشه. با نگرانی گفتم: –یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید. –نه بابا، نمی‌تونه بیاد ایران که، اگر می‌تونست به قول خودش میومد دارم میزد و می‌رفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون. منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم. گفت: –از حسادت نمی‌دونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمی‌دونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد: –اون الان چیزی نمیخواد جز اندازه‌ی یه نخود عقل.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹☁️🎉› • • ‹تولدت‌تـوآسمـوناڪلی‌مبارك😍🎂› 🌻 • • ╼┉┉┉‹𑁍›┉┉┉╾ ‹🎉☁️› ‹🎉☁️› @Banoyi_dameshgh
📜| 🍃| شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.  صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم.عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.  من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.... 📝《 @Banoyi_dameshgh 》📝
بعضی‌ازمردم‌چیزهایی‌رو خرجِ‌این‌دنیامیکنن‌که میشه‌باهاش‌بهشت‌روخرید..(:
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۷ روز تا عید غدیر🌿♥️ علی‌جان! تو در میان امت من مثل سورۀ «قل‌هو‌الله‌» هستی 🔹حدیثی از پ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۶ روز تا عید غدیر🌿♥️ نمی‌شود هم علی را دوست داشت هم دشمنش را... یا بینا باش یا کور! 🔹حدیثی از امیرالمومنین 📚 فإِمَّا أَنْ تَعْمَی وَ إِمَّا أَنْ تُبْصِرُ
~حیدࢪیون🍃
💌 🌕شهید مدافع‌حرم عبدالحسین یوسفیان ♨️اینم عاقبت تأخیر در نماز صدای اذان را که می‌شنید، دست از کار می‌کشیــــد؛ وضو می‌گرفــــت و بااخــــلاص در درگاه خدایش نمــــاز می‌خواند. نمازخواندنش دیـــدنی بـــود؛ تا به حال کسی را با این حــــال و خلــــوص ندیده بودم😍 یک روز مأموریتی داشتیم که به لشکر رفته بودیم؛ کارهایمان که تمام شد، سوار ماشین شدیم. صــــدای اذان را می‌شنیدیم که عبدالحسین گفت: «پیــــاده شوید تا نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و برویــــم!» یکی از دوستان گفت: «تا گردان راه زیادی نیســــت؛ در گــــردان نمازمان را می‌خوانیــــم»🤨 در طول مسیــــر، عبدالحسین دائمــــاً می‌گفت: «اگر در زمــــانِ نماز اول وقت تأخیــــر بیفتد، در تمام کارها تأخیــــر میُفتد!» یکهــــو برای ماشین اتفاقی افتاد و بدلیل آن مشکل، توقّف کردیم. عبدالحسین خنده‌ای کرد و گفت: «اینم عاقبت تأخیــــر در نمــــاز»😏 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎊اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۳۸ 📕 –بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم ب
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۳۹ 📕 تقریبا یک هفته‌ایی از آن موضوع گذشت. امیر محسن و صدف به مشهد رفته بودند. از شرکت که به خانه آمدم مادر نبود. جای امیرمحسن خیلی در خانه خالی بود. از نبودش در خانه احساس دلتنگی و تنهایی ‌کردم. صدای تق تق خوردن باران به شیشه مرا به پشت پنجره کشاند. بازش کردم. باران تندی شروع به باریدن کرده بود. دستم را از پنجره بیرون بردم و منتظر ایستادم. فقط باران می‌آمد همین. دستم را به داخل کشیدم و با دقت نگاهش کردم. هیچ چیز نبود جز قطرات باران. با دقت بیشتری به آسمان نگاه کردم. مثل همیشه بود. مثل تمام روزهای عمرم که باران می‌بارید. قطرات خودشان به تنهایی پایین می‌آمدند. پنجره را بستم و روی تخت نشستم. ذهنم ناخوداگاه دگمه‌ی سرچش به کار افتاد و دنبال چیزی می‌گشت. دنبال کاری، خطایی، شاید هم نگاهی... زانوهایم را بغل کردم. اشکهایم سرازیر شدند. دلم برای آن بارانهای واقعی تنگ شده بود. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام سرم را بلند کردم. با اکره جواب دادم. ستاره بود. خیلی وقت بود که با هم حرف نزده بودیم. –سلام ستاره جون خوبی؟ –سلام. چی شده؟ صدات چرا اینجوریه؟ –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. –تنهایی؟ –آره. مامانت اینجاست، گفت بهت زنگ بزنم نگران نشی. من الان میام پیشت. چند دقیقه بعد من و ستاره کنار هم نشسته بودیم و ستاره حرف میزد. –وقتی فهمیدم جواب رد به پسر بیتا خانم دادی خیلی خوشحال شدم. –آره نظرم عوض شد. مامانت می‌گفت تو شرکت پسر مریم خانم کار می‌کنی. –آره دیگه، اون دفعه که برات تعریف کردم. راستی اون روز بگو پسر مریم خانم رو کجا دیدم؟ کنجکاو پرسیدم: –کجا دیدی؟ –همین طلا فروشی سر چهار راه. –طلا فروشی؟ با کی؟ –خودش تنها بود. –خب چی می‌خواست بخره؟ –من که نرفتم داخل مغازه، داشتم از پشت ویترین طلاها رو نگاه می‌کردم که دیدمش. –کاش می‌موندی ببینی چی خرید. ستاره جرعه‌ایی از چایی که برایش آورده بودم را خورد و با طمانینه گفت: –والله، نفهمیدم چی خرید. ولی دیدم یه جعبه‌ی چوبی خیلی خوشگل از فروشنده گرفت و تشکر کرد. حالا فروشنده چی توی جعبه گذاشته بود من ندیدم. جعبش بهش میخورد مال گردنبد باشه، آخه جعبه‌ی انگشتر کوچیکتره. هراسان پرسیدم خب بعدش کجا رفت؟ جرعه‌ی دیگری از چای‌اش خورد. –خب معلومه دیگه، سوار ماشینش که جلوی مغازه پارک کرده بود شد و رفت. لبهایم را شروع به گاز گرفتن کردم. نکند برای کسی خریده، نکند می‌خواهد نامزد کند. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. پرسیدم: –دقیقا چند روز پیش دیدیش؟ تاملی کرد. –فکر کنم پری روز بود. موقع برگشت از باشگاه دیدمش. سرم را به علامت تایید تکان دادم و نجوا کردم. موقعی که از شرکت برگشته رفته خرید. ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: –میگم بریم از اون طلا فروشه بپرسیم؟ به نظرت بهمون میگه چی بهش فروخته؟ ستاره خندید. –وا! چه حرفهایی میزنی، یارو مگه بیکاره که بیاد به ما بگه چی فروخته؟ اولین حرفی که میزنه میگه شما چیکار دارید. –خب بابتش بهش پول می‌دیم. نوچ نوچی کرد. –اُسوه جان، تو من رو یاد دیوونه بازیهای اون زمان خودم میندازی. بابا اونا چندین ساله تو این محلن، قشنگ همدیگه رو می‌شناسن. با هم سلام و علیک دارن. می‌خوای بری بپرسی که بزار کف دسته پسره، بهت نمیگه چی خریده که هیچ، آبروتم میره. شاید واسه مامانش کادو خریده خب. ذهنت رو درگیر نکن. ولی نمی‌توانستم، ذهنم بد جور درگیر شده بود. ستاره بلند شد. من دیگه باید برم. امدم یه سر بهت بزنم. وقتی مرا در فکر دید ادامه داد: –ای بابا، اگه می‌دونستم در این حد فکرت مشغول میشه نمی‌گفتم. –آخه برام خیلی عجیبه. ستاره فکری کرد و گفت: –میخوای به مامانم بگم فردا که رفت پیاده روی از زیر زبون مادرش بکشه؟ لبم را گاز گرفتم. –نه بابا زشته. آخه بره چی بهش بگه؟اصلا تو خودت چی به مامانت بگی؟ نه نه، تابلو میشه. آبروم پیش مامانتم میره. –نه اونجوری که، من یه حرفی همینجوری میندازم که پسر مریم خانم رو دیدم، ببینم مامانم چی میگه، شایدم خودش رفت پرسید. –باشه، اگر فکر می‌کنی نتیجه میده بگو. بعد از رفتن ستاره، آنقدر در خانه راه رفتم که کمر درد گرفتم. به فکرم رسید تنها راه فهمیدن این که موضوع از چه قرار است فقط یک نفر است آن هم نوراست. او تنها منبع اطلاعاتی من است. فکر نکنم از کانال ستاره به نتیجه برسم. گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌‌ی نورا را گرفتم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۳۹ 📕 تقریبا یک هفته‌ایی از آن موضوع گذشت. امیر محس
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۱۴٠ 📕 گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد. امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد. نگران شدم. دوباره شماره‌اش را گرفتم. دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بی‌جون و ضعیفی را شنیدم. –سلام اُسوه جان، خوبی. معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم: –سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ –دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم از اتاق بردارم طول کشید ببخشید. –حالت خوب نیست؟ –خوبم، اُسوه الان می‌تونی بیای پیشم؟ از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت: –من طبقه‌ی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست. حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمی‌دونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟ –اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه، باشه میام. –آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم. بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقه‌ی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم. –باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟ سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. –باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه از خونه بیرون میرم که می‌گی باز دوباره؟ –تو کی خونه‌ایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشم‌هایم گرد شد. –مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد. –بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟ نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمه‌ی آسانسور را زدم و گفتم: –یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم... –مگه تو دکتری؟ –خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت: –دوباره نری اونجا سرت رو به در و دیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم. از حرفش لبخند زدم. –یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟ مادر را بست و رفت. گاهی فکر می‌کنم من بچه‌ی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم در روزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر می‌کنم، می‌بینم نه بابا من دختر خودش هستم. وقتی پا به کوچه‌‌شان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجا ایستادم. گوشی‌ام را از کیفم دراوردم و شماره‌ی نورا را گرفتم. –نورا جان برادر شوهرت که خونس. با تعجب گفت: –کی گفته؟ –ماشینش جلوی در پارکه. –نه، خونه نیست، گفتم که سه‌تایی با هم بیرون رفتن. با ماشین پدر شوهرم رفتن. وای خدای من، دو روز پیش که در مغازه طلا فروشی دیده شده، حالا هم که خانوادگی جایی رفته‌اند. فشارم افتاد. باورم نمیشد، مگر می‌شود اینقدر بی سرو صدا؟ تازه امروز کمی با من مهربان شده بود. دستم را روی زنگ گذاشتم. هنوز دستم را نکشیده بودم که نورا آیفن را زد. وارد حیاط شدم. با دیدن تخت گوشه‌ی حیاط تمام خاطرات آن روز از ذهنم گذشت. بخصوص مفقود شدن قلب چوبی‌ام. از همان روز بود که دیگر قلب چوبی‌ام را ندیدم. همه‌ی اتاقم را زیر و رو کردم ولی فایده‌ایی نداشت انگار یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. با دیدن باغچه فکر کردم شاید آن روز از کیفم داخل باغچه افتاده باشد. گرچه امکان نداشت اینطور شود ولی برای اطمینان تمام باغچه را از نظر گذراندم. جز خاک و برگهای ریز و درشت رنگی، چیزی نبود. به راه پله‌ها که رسیدم صدای نورا آمد. –بیا بالا. نگاهی به جلوی در واحد پایین انداختم. کفشهایش جلوی در بودند. همان کفشهایی که هر روز می‌پوشید. حتما کفشهای مهمانیش را پوشیده و رفته. فکرهای زیادی به فکرم یورش آورده بودند و من برای دور کردنشان خیلی ضعیف بودم. انگار سنگینی این افکار رابطه‌ایی با پاهایم داشتند و مثل وزنه عمل می‌کردند. به سختی پله ها را طی کردم و به طبقه‌ی بالا رفتم. نورا با دیدنم تعجب زده پرسید: –تو چته؟ من هم از دیدن چشم‌های قرمز او سوالی نگاهش کردم. با یک دستش چهار چوب در را گرفته بود که تعادلش را از دست ندهد. –نورا جان برو داخل بشین. از اون موقع اینجا منتظری که من بیام بالا؟ سعی کرد لبخند بزند. –خوبم. وارد خانه که شدم از ساده بودن خانه تعجب کردم. فقط یک کاناپه بود و دو عدد پشتی که جلویش مثل خانه‌های قدیم پتویی با ملافه‌ی سفید پهن بود. صدای نورا مرا از بهت درآورد. –چرا ماتت برده، برو بشین دیگه. جلوی پنجره‌ی اتاق پذیرایی ایستادم و پرده را کنار زدم و به ماشین راستین نگاهی انداختم. نورا یک پیش دستی میوه روی میز جلوی کاناپه گذاشت و گفت: –چیه؟ امروز یه جوری هستیا. برگشتم طرفش. –از خودت خبر نداری.اونقدر گریه کردی چشمهات قرمزه.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا