فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
------------------------------------
ماه من علی..🌙
روشنی راه من علی
تویی تودلیل بندگیم
تویی تو پناه من...😍
| #امیر_دلها💚|
³¹³________________
🌻|| @Banoyi_dameshgh •|
[یَـا رَب عَنْ قَبِیحِ مـَا عِنْدَنَـا بِجَمِیلِ مَا عِنْدَكَ
به زیبایـی آنچه نزد توست از زشتـی آنچـه کـه نزدماست درگذر🌱]
| #دم_اذانی📿|
| #دعا📖🌸|
³¹³____________________________
🌻|| @Banoyi_dameshgh •|
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۸ 📕 مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امر
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۴۹ 📕
خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم.
–نفس عمیقی کشید.
–مشکل اینجاست که من نمیدونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان میبره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده.
با تعجب پرسیدم:
–مرغ؟
لبخند زد.
–منظورم سوژهی مورد نظره.
نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم.
حرفهایش را نمیفهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف میزند. شاید میخواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم:
–آهان فهمیدم، میتونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت:
–آفرین، بهترین راه همینه.
خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشتهام بدون فکر گفتم:
–اگه میخواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم.
نوچی کرد و نجوا کرد.
–"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است."
حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟
سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهرهاش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشمهایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محلهمان حرفی نزد.
وقتی ترمز کرد.
تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت:
–من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه میرسوندمت.
–اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیکتر نرفتید.
لبخند زد.
–میری پیش نورا خانم؟
–راستش نمیدونم. به مامانم خبر ندادم.
بهش زنگ میزنم اگر اجازه داد میرم.
ابروهایش بالا رفت و گفت:
–انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو میخوای جایی بری از مادرت اجازه میگیری؟
اخم کردم.
–معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش میگم.
تحسین آمیز نگاهم کرد.
–تو فوقالعادهایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، همرنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همهی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم.
–متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید.
–یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی میتونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوقالعادس که آدم لذت میبره.
–خب فرهنگها فرق میکنه، وقتی من توی همچین خانوادهایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه.
سرش را همراه انگشت سبابهاش تکان داد.
–موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی...
مبهوت به حرفهایش گوش میکردم. کمکم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه میکرد.
وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت:
–میدونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی میگم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخمهایی میخوری که حتی نمیتونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه.
جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم.
–ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پایین را نگاه کردم، چون چیزی که میخواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم.
–به خاطر رفتن پریناز اینقدر ناراحت هستید؟
صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد.
–چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟
از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پریناز فکر نمیکند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم.
در را باز کردم.
–با اجازتون من دیگه برم.
–نخیر اجازه نداری، در رو ببند.
در را بستم و کمی در خودم جمع شدم.
ناگهان زیر خنده زد.
–یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم.
–خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم برطرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پریناز هیچ وقت دست از سرت برنمیدارن.
حرفی نزدم. او ادامه داد:
–اگه نمیخوای چیزی بگی میتونی بری.
در را باز کردم و گفتم:
–امیرمحسن میگه همهی اتفاقهای زندگیمون علی و معلولیه، که ریشهی اکثرش به خودمون برمیگرده. خداحافظ.
بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۱۴۹ 📕 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۱۵٠ 📕
اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم.
با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت:
–اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم میرفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود.
روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشیام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد.
زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم هایم میگذشت. پریناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود.
صدای نورا را شنیدم.
–اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقیها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن.
مات و مبهوت به صفحهی گوشیام نگاه میکردم. میخواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمیبردند. شاید هم نمیخواستم قطع کنم، نمیدانم.
نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت:
–با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشیام دراز کرد.
–اُسوه چی شده؟
با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد.
–اینا چیه؟
نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و حرصی گفت:
–کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دخترهی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد:
–تو اینا رو باور میکنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده میکنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته.
هنوز ماتم برده بود.
نورا کنارم نشست.
–اُسوه جان من برادر شوهرم رو میشناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره.
باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست.
با بغض گفتم:
–زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه.
–وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم.
–چه خوابهای؟
سعی کرد لبخند بزند.
–معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها.
پردهی اشکم پاره شد.
–تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟
دستش را دور کمرم انداخت.
–گریه نکن، منم گریهام میگیره ها.
یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟
اشکم را پاک کردم.
–اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که میگفتی نمیدونی کجا رفتن.
کمی فکر کرد.
–اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟
–اهوم.
–قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خالهی پریناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونهی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر میکرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره،
همین که این حرفها به گوش پریناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده.
به گوشیام اشاره کرد.
–اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست.
خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه.
حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود.
سرم را روی شانهاش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود.
–دیگه چرا گریه میکنی؟
–نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟
–نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم.
–سرکارم گذاشتی؟
–نخیرم. من میشناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشمهاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو میتونم تا حدودی آنالیز کنم.
تیز نگاهش کردم.
–الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم.
به چشمهایم خیره شد.
–امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخستهی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمیتونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و...
پقی زدم زیر خنده.
–الان داری فال میگیری، یا آنالیز میکنی. او هم خندید.
–دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه.
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
✨🌺✨
آن چه بيش از هر چيز نعمت را بيفزايد، شكر است.
أبلَغُ ما تُستَمَدُّ بِهِ النِّعمَةُ الشُّكرُ
[ #امام_علی علیه السلام ]
📚 غرر الحكم، حدیث ۳۳۴۸
╭━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╮
@Banoyi_dameshgh
╰━━⊰🌼🦋🌼⊱━━╯
⚠️ #تلنگر
اگر آقا اباالفضل العباس{؏} از ما سوال ڪنند :
•من براۍ یارۍ ڪردݩ امامم از آب گذشٺم؛
√•دسٺــهایم را دادم؛
√•چشـمم را دادم؛
√•ٺیــر را با چشمم خریدم؛
√•ٺیرها را با جــان و دل قبول ڪردم؛
ولۍ دسٺ از یــارۍ امام زمانم برنداشتم؛‼️
شـما برای امام زمانتان چڪار ڪردید⁉️
چہ جوابی داریم بدهیم؟
⚠️ آیا بخاطر امام زمانمان از یڪ #گناه
گذشتیم؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱| #تفسیرالهی 🌓| #حیدࢪیوݩ
مراد از فرمان «قتل نفس» در جمله: «فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» خودكشى نيست، بلكه يكديگر را كشتن است. نظير آيهى شريفه: «لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ» همديگر را طعنه نزنيد. و يا نظير آيهى «فَسَلِّمُوا عَلى أَنْفُسِكُمْ» ، يعنى همديگر را سلام دهيد.
پذيرفتن اين نحو توبهى سخت، براى يهوديان فضليت است. زيرا خداوند در انتقاد از مسلمانان منافق مىفرمايد: «وَ لَوْ أَنَّا كَتَبْنا عَلَيْهِمْ أَنِ اقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ أَوِ اخْرُجُوا مِنْ دِيارِكُمْ ما فَعَلُوهُ إِلَّا قَلِيلٌ مِنْهُمْ» «3» اگر بر آنان فرمان كشتن همديگر را واجب مىنموديم و يا فرمان خروج از سرزمين خودشان را صادر مىكرديم، آنرا جز افراد اندكى انجام نمىدادند
💠سوره بقره_آیه۵۴💠
❊| @Banoyi_dameshgh|❊
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
عـشقِ من سامراتھ♥️
#شب_ولادت_امام_هادی'ع'🎈
#محمدحسین_پویانفر🎧
~حیدࢪیون🍃
•﷽• عـشقِ من سامراتھ♥️ #شب_ولادت_امام_هادی'ع'🎈 #محمدحسین_پویانفر🎧
بیراهه نرفتیم اگر هـادی ما اوست
ذکر ولیالله همان جلوهی یا هوست
#میلادباسعادتابنالجــواد
#حضرتامامهادیعلیهالسلام
#تبریکوتهنیتباد💐
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۵ روز تا عید غدیر🌿♥️ پرندهای که سحرگاه روی درختان لعن میگوید! 🔹حدیثی از پیامبر مهربانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۴ روز تا عید غدیر🌿♥️
اگر همۀ مردم به سمتی رفتند و علی به سمت دیگری رفت، همراه علی برو...
🔹حدیثی از پیامبر مهربانی
📚 فاسلُك مَعَ عَلي
#روز_شمار_غدیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #خادم_الشهدا
🔻آن نیرویی که نمازش را اول وقت نخواند،خوب هم نمی تواند بجنگد
سلام به اعضای خوب کانال و بانوان محترم
کانال حیدریون یه کانالی رو مخصوص بانوان زده تا بتونن از استفاده کنند 🎁 هدیه هاتون و مدل هاتون و شاید بتونید در این کانال پیدا کنید ↯
@mahsolat_heyidareyon
این کانال زیر مجموعه ماست و اعتماد داریم
تازه هر مدلی که شما بخوایین در توان این تیم باشه براتون تهیه میکنن🙂
سلوم سلوم 🤩
یه کانال که محصولات دستِ برات پیدا کردم 🤗
مطمئنم عاشقش میشی😍
اگه دوست داری محصولاتش و از نزدیک ببینی فقط کافیه بزنی روش
کار یه بانوی دهه هشتادی که منتظر تک تک شماست 🧕
https://eitaa.com/joinchat/742195387C73225753e1
راستی جالبش میدونی چیه؟! هر طرحی بخوای میتونی نشون بدی و اگه بلد باشه برات میزنه🌱
به عشقَت غدیری میشویم🤞🏼
به عشقِ آقامون ست کنیم؟!
نشر این پست هم با شما 🌿((=
۳روزماندهتاعیدغدیر
#عید_غدیر
#ست_پروفایل
~حیدࢪیون🍃
•
.
ای کسـے کھ ادعایِ دوستی و یاری امامزمان -عج- داری ..
باد با شمع های خـٰاموش کاری ندارد ، اگر بر تو سخت میگذرد ، بدان کھ روشنی!
#امام_زمان | #اللھمعجللولیکالفرج🌱
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
~حیدࢪیون🍃
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسرش قسمت 8⃣ گفتم : " چی را؟ "
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 9⃣
گفتم : " حالا تعارف را می گذاریم کنار، می رویم سر اصل مطلب."
مطلب این بود که خیلی از خانواده ها راضی نمی شدند دختر هایشان را به سپاهی یا رزمنده بدهند، و بخصوص خانواده من.
گفتم :" خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند، به این سادگی ها با این چیزها کنار نمی آیند.
اول باید راضی شان کنید،بعد هم این که باید بدانند من اصلاً مهریه نمی خواهم. "
گفت :"منطقه وقت این جور کارها را ندارم. "
عصبانی شدم، بلند شدم سریع از اتاق بروم بیرون، که برگشت گفت :
" وقت ندارم ولی نگفتم که توکل ندارم، شما نگذاشتید من حرفم تمام شود . "
ازم خواهش کرد بگیرم بشینم. نشستم.
گفت :
، خطبه عقد من و شما خیلی وقت ست که جاری شده. "
نفهمیدم. گذاشتم باز به حساب بی احترامی.
گفت :" توی سفر حجم، در تمام لحظه هایی که دور خانه خدا طواف می کردم، فقط شما را کنارم می دیدم. آنجا خودم را لعنت می کردم.
به خودم می گفتم این نفس پلید من ست، نفس اماره ی من ست، که نمی گذارد من به عبادتم برسم. ولی بعد که برگشتم پاوه دیدم تان به خودم گفتم این قسمتم بوده که....... "
گفتم : "من سر حرف خودم هستم، در هر حال، هستم.
راضی کردن خانواده ام با شما. حرف آخر. "
یک ماه بعد رفت خانه مان، بعد از عملیاتی سخت، که عده یی از بچههای اصفهان در آن شهید شده بودند. با آمبولانس آمد، خسته و خاکی و خونین، به خواستگاری کسی که خانه هم نبود،رفته بود پاوه.
به ابراهیم گفته بودند :
" این دختر خواستگار زیاد داشته."
گفته بوده :" شاید این بار با دفعه های قبل فرق داشته باشد."
گفته بودند: " نیستش الان. "
گفته بوده : " بزرگ ترش که هستند. رضایت شما هم برای من شرط ست. "
گفته بودند :" ولی اصل ماجرا اوست، نه ما که بیاییم مثلا چیزی بگوییم. "
گفته بوده :" خدای او هم بزرگ ست. همین طور که خدای من. "
مادرم میگفت :" نمی دانم چرا نرم شدیم، یا بد قلقی نکردیم، یا جواب رد ندادیم. من اصلاً آماده شده بودم بگم، شرط اول مان این است که داماد سپاهی نباشد،ولی نمی دونم چرا این طور شد. شاید قسمت بوده. "
فکر کنم یک روز قبل از عقد بود، ابراهیم ازم پرسید :" اگر اسیر شدم یا مجروح بازم حاضرید کنارم زندگی کنید؟"
گفتم : " این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم. "
ما اصلاً مراسم نگرفتیم. من بودم و ابراهیم و خانواده هایمان.
با لباس سپاهی آمده بود سر عقد، آن هم مال خودش کهنه شده بود و لباس برادرش را قرض گرفته بود، رفتیم خانه آقای روحانی، که بعد امام جمعه اصفهان شده بود، برای خواندن خطبه عقد.
من اصرار داشتم اگر می شود برویم خدمت امام.
گفت :" هر کاری، هر چیزی بخواهید دریغ نمی کنم، فقط خواهشم این است که نخواهید لحظه ای عمر مردی را صرف عقد خودم بکنم که کارهای مهم تری دارد. من نمی توانم سر پل صراط جواب این قصورم را بدهم. "
پدرم روی مهریه اصرار داشت. کوتاه نمی آمد.
به ابراهیم گفتم :" مگر قرار نبود شما با هم صحبت کنید؟ "
گفت :" آخر زشت نیست آدم بیاید به پدر عروسش بگوید من میخواهم دخترتان را بدون مهریه، عقد کنم!؟"
به پدرم گفت :
" من جفت خود را پیدا کردم، بخاطر پول و مادیات از دستش نمی دهم، هر چی شما تعیین کنید من قبول دارم و پاش امضاء می کنم. این حرف را با تمام وجودم گفتم، مطمئن باشید. "
پدرم گفت :" هر طور خودتان صلاح می دانید، من دیگر اصرار به چیزی نمی کنم. "
خطبه عقد را خواندند.
آن شب ابراهیم چه حالی داشت، همه اش نوحه می خواند، گریه می کرد، همان " کربلا یا کربلا " را می خواند.
قرآن هم می خواند، فقط سوره یاسین را. سوره را با سوز عجیبی می خواند. طوری که بهش حسودی می کردم. عادتم شد بهش حسودی کنم. عادتم شد شوهر خودم ندانمش. عادتم شد رقیب خودم بدانمش که در مسابقه یی با هم رقابت میکنیم.
آخرش هم او جلو زد.
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت به روایت همسر قسمت 9⃣ گفتم : " حالا تعارف ر
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 0⃣1⃣
نزدیکی های صبح بود که شروع کرد به خواندن :
" تشنه ی آب فراتم، ای عجل مهلت بده."
هیچ کس نمی دانست و نمی توانست حدس بزند که ابراهیم سال ها بعد، توی جزیره مجنون، سرش را ترکش بزرگی کنار همین آب فرات قطع می کند.
بگذریم.
رفتیم گلزار شهدا، همان جایی که الان خودش دفن است، کنار خاک یکی از دوستانش، #رضا_قانع.
گریه امانش نمی داد. برام از تک تک آن بچه ها گفت. و این که چی سرشان آمد و چطور و کجا و با چی شهید شدند.
بعد راه افتادیم رفتیم قم. زیارتمان نیم ساعت طول کشید.
راه افتادیم رفتیم طرف کردستان. همان پاوه خودمان.
شب بود.باران می آمد، ابراهیم در تمام مسیر کرمانشاه تا پاوه، هر جا که سنگری می دید و نیروهای بومی، پیاده می شد می رفت پیش شان، باهاشون حرف می زد، به حرف شان گوش می داد. آنها هم که انگار پدرشان را دیده باشند، از نبودن چند روزه او می گفتند و از سنگرهاشان که آب رفته بود و اذیتی که شده بودند و گلایه ها.
وقتی آمد نشست توی ماشین دیدم آرام و قرار ندارد، حتی گفت :تندتر برویم بهتر است.
تا پایمان رسید پاوه، مرا گذاشت توی همان ساختمان و اتاقی که با دوستانم در آن زندگی کرده بودم و خودش سریع رفت سپاه، برای پیگیری سختی هایی که بچهها داشتند در آن سنگرها می کشیدند.
فردا ظهر آمد گفت :امروز سمینار فرمانده های سپاه ست. باید سریع بروم تهران. اجازه می دهی؟
رفت. ده روز بعد آمد. ما آنجا، توی کردستان، اصلاً زندگی مشترک نداشتیم.
فرصت نشد داشته باشیم. حتی در آن دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم.
و من روز به روز تعجبم بیشتر می شد. چون ابراهیم را آدم خشن می دانستم و حتی ازش بدم می آمد. اما در همان مدت کوتاه و بدون اینکه پیش هم باشیم بهم ثابت شد که ابراهیم چقدر با آن برادر همتی که می شناختم و ازش می ترسیدم، فرق دارد. یعنی حتی با تمام آدم هایی که می شناختم فرق دارد.
ابراهیم که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید
ادامه دارد...
↬🌿@banoyi_dameshgh