🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_18
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت کرد.
تو راهروی کلانتری نشسته بودن.با خونسردی گفت:
-خواهرت هم بخاطر تو هر کاری میکنه؟
امیررضا تازه متوجه شد،
که افشین از اول نقشه داشته عصبیش کنه تا باهاش درگیر بشه.عصبانی تر شد ولی سعی میکرد آرام باشه.اما افشین دست بردار نبود.گفت:
_بهتره فاطمه هم...
امیررضا بلند شد و با پا محکم تو دهان افشین زد.دهان افشین پر خون شد.
-اسم خواهر منو به زبان کثیفت نیار.
-داداش!!!
امیررضا و افشین سرشون رو برگردوندن. فاطمه بود که با تعجب و نگرانی به امیررضا نگاه میکرد.
امیررضا گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟!! برو خونه.
افشین گفت:
_داداشت چقدر برات مهمه؟ اون که بخاطر تو هر کاری میکنه.تو هم بخاطرش...
امیررضا نعره زد:
_دهان تو ببند آشغال
افسر پرونده از اتاق بیرون اومد و گفت: _چه خبره؟
به سربازی که مراقب امیررضا بود گفت:
_بیارشون تو.
امیررضا به فاطمه نگاه کرد و گفت:
_جان رضا برو خونه.
امیررضا و افشین رو بردن تو اتاق.
فاطمه همونجا روی صندلی نشست.به زمین خیره شده بود و اشک میریخت. حالش خیلی بد بود.بهتر که شد،دربست گرفت و رفت خونه.تو راه با پدرش تماس گرفت و جریان رو تعریف کرد.
-ببخشید بابا،شما بخاطر من خیلی اذیت میشین.
-دخترم،اگه مطمئنی کارت درست بوده پس قوی باش.شاید امتحانه که تا کجا پای ایمان و عقایدت میمونی.
-بابا،به رضا بگین من خونه م و پامو از خونه بیرون نمیذارم.خیالش راحت باشه.
افشین کسی رو مامور کرده بود بعد از اینکه با امیررضا درگیر شد و راهی کلانتری شدن به فاطمه خبر بده.
حاج محمود رسید.
این بار امیررضا با افشین تو اتاق کلانتری بود.حاج محمود نگاه گذرایی به افشین کرد و سمت امیررضا رفت.افشین به رفتار حاج محمود با پسرش هم با دقت نگاه میکرد.امیررضا تا متوجه پدرش شد، ایستاد و با احترام سلام کرد. حاج محمود پسرش رو بغل کرد و آرام نزدیک گوشش گفت:
_فاطمه گفت بهت بگم خونه ست و پاشو از خونه بیرون نمیذاره.خیالت راحت باشه.
افشین نمیشنید حاج محمود به پسرش چی میگه ولی دید که امیررضا نفس راحتی کشید.
حاج محمود از امیررضا جدا شد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
میروم مادر ؛
که اینک کربلا میخواندم
از دیار دور یار آشنا میخواندم
#عاشقان_کربلا
#اعزام_به_جبهه
#سری_به_نیزه_بلند_ست
#در_برابر_زینب
گفتم ان شاالله بریم کربلا
سرش پایین بود
لبخندی زد
وگفت:
کربلا...امام حسین...
سر از بدن جدا...
یعنی میشه یه روز سر ما هم مثل اقا جدا بشه...!
و شد...
من استغفار ڪردم،
از نگاه تو، نمے دانم...
اجابت مے شود این
توبہ ڪردن هاے با اڪراه؟!
#شهید_عباس_دانشگر ❤️
#روزتون_شهدایی🌷
🕊شهید حامدجوانی:
هیئت امامحسین(ع) جایی است که اگر سردار هم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ شوی!
#محرم 🥀
#امام_حسین ♥️
#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س
در خط جهاد همیشہ گمنام شدند
با ذڪر حسین و زینب آرام شدند
اینان نہ فقط مدافعاڹ حرم اند
امروز مدافعاڹ اسلام شدن
🌹در سن هفت سالگی به اتفاق خانواده به نجف مشرف شد. در آنجا امام راحل (ره) را ملاقات کرد. چندین بار به حضور ایشان رفت و هر بار دست مبارک امام را بوسید.
🌹بسیار شاد و فعال بود. به گفته همرزمانش، سنگرش از سنگرهای دیگر
پر سر و صدا تر بود.
🌹در جبهه هر بار به طرف دشمن تیراندازی می کرد به نیت یکی از اعضای خانواده (پدر ، مادر و ...) این کار را انجام می داد.
"شهید سیدعبدالرضا سادات شریف"
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا
#براۍآࢪامشقݪبها♥️
@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام...
👤 #کلیپ زیبای «سلام بر حسین» با نوای کربلایی #حسین_طاهری تقدیم نگاهتان
◾ #امام_حسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از فراق تو یا حسین...💔
👤 #کلیپ زیبای «درد فراق» با نوای حاجمحمود #کریمی تقدیم نگاهتان
◾ #امام_حسین
هیئت امامحسین(ع) جایی است
که اگر سردار هم باشی✋🏻
بایدشکسته شوی تابزرگ شوی!🌱
#محرم
#شهیدحامدجوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواست به نگاهت باشه رفیق:))🚶♂️
#تلنگرانه
<🌿🪴>
سرِمزارشھیدجھـٰانآرااز
محمدرضـٰافیلممـےگرفتم
گفت:اینفیلمهـٰاروبعـداز
شھادتمپخشڪن.
منهمشروعبھخندیدنڪردم
وگفتمحالاڪوتاشھادتچیزۍبگو
اندازتباشھ!
کمےشوخۍڪردیموبعدگفت:
اگردمشقنشدحلبشھیدمیشم(:♥️
#شھیدمحمدرضادهقان
#شهیدانه
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
سرباز
#پارت_19
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت:
_جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟
-یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا.
حاج محمود نگاهی به افشین کرد.
سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت.
امیررضا لبخند زد و گفت:
_نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم.
حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت.
وقتی حاج محمود رفت،
امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد.
افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید.
انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد.
انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد.
انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد.
امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید.
فاطمه تا صبح دعا میکرد.
حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه.
امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره.
نقشه دیگه ای داشت.
از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه.
بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت.
سه هفته گذشت.
امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت:
-کجایی؟
-فاطمه رو میرسونم دانشگاه.
-تا کی کلاس داره؟
-امروز تا ظهر کلاس داره.
-ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه.
-چیزی شده بابا؟
-چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن.
امیررضا مطمئن شد خبری شده.
فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.نوشته بود...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
ســـرباز
#پارت_20
#بانو_مهدی_یار_منتظرقائم
شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-پدرت چقدر برات مهمه؟
نگران شد.
با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. سریع رفت پیشش.با نگرانی گفت:
-بابا کجاست؟
امیررضا هم نگران شد:
_مغازه..چی شده مگه؟!
-بریم.
-کلاست؟!
-ولش کن،بریم.
هردو سوار شدن.امیررضا پرسید:
_چیشده؟!
_نمیدونم.فقط تندتر برو.
وقتی رسیدن، مغازه رو نشناختن.
یه کم به اطراف نگاه کردن.همین مغازه بود.
حاج محمود فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت، ولی هیچ وسیله ای توش نبود. خالی خالی بود.فقط میزکار حاج محمود وسط فروشگاه بود که اونم خالی بود. امیررضا با پدرش تماس گرفت،
خاموش بود.به مغازه کناری رفت.بعد احوالپرسی گفت:
_مغازه ما چیشده؟! پدرم کجاست؟!
-صبح که اومدیم دیدیم مغازه شما رو خالی کردن.یعنی جارو کردن.همه چیز بردن.فقط هم مغازه شما رو خالی کردن. از هیچکدوم دیگه،هیچی کم نشده.حاج نادری الان کلانتریه.
-دوربین ها چیزی نشان ندادن؟!
-نه،طرف حرفه ای بوده.
-بابام حالش خوب بود؟
-آره،حاج محمود آروم بود.پلیس اومد، چند تا سوال پرسید،بعد باهم رفتن کلانتری.
امیررضا تشکر و خداحافظی کرد و رفت پیش فاطمه.به فاطمه گفت:
_تو از کجا فهمیدی؟
-هر بلایی سر ما میاره،بهم خبر میده..بابا حالش خوب بود؟
-آره،کلانتریه..تو رو میبرم خونه،بعد میرم پیش بابا.
فاطمه چیزی نگفت،
و امیررضا حرکت کرد.وقتی فاطمه رفت تو خونه و در بست،حرکت کرد.
حاج محمود تو راهرو کلانتری نشسته بود.وقتی امیررضا رو دید با تعجب گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟! مگه نگفتی فاطمه تا ظهر کلاس داره؟! تو دانشگاه ولش کردی؟!
-نه بابا،بردمش خونه.
-میدونست؟!
-بله،پسره بهش گفته بود.
-حالش خوب بود؟
-بله،نگران شما بود.
حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
@Banoyi_dameshgh
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگران اربعینِ امسالم..🖤