eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🌱 #رایحہ_ے_محراب #قسمت_یازدهم #عطر_مریم #بخش_اول . گیج از حضور حافظ و محراب در جا خشڪم زد،چشم محراب
. پوزخند زدم:تشڪر ڪہ نمے ڪنے حداقل طلبڪار نباش! _بابت ڪنجڪاوے بے مورد و سرخود بودنت باید تشڪر ڪنم؟! بابت این ڪہ ممڪن بود یہ بلایے سر خودت بیارے یا منو عمو خلیل و چند نفر دیگہ رو تو هچل بندازے؟! راس میگے! ڪلے تشڪر بهت بدهڪارم! برا چے پا شدے اومدے اینجا؟! دندان قورچہ اے ڪردم،سرد بہ چشم هایم نگاہ ڪرد:بے ڪم و ڪاست تعریف ڪن! پوفے ڪردم و ماجراے شب افطارے و صحبت هاے چند دقیقہ پیش اعتماد را برایش شرح دادم. در فڪر فرو رفتہ بود ڪہ دهان ریحانہ لق زد! _ازش نپرسیدے چرا قاب عڪستو برداشتہ؟! محراب نگاهے بہ صورتم انداخت و پرسید:ڪدوم قاب عڪس؟! بے رغبت جواب دادم:اون روز ڪہ اومدن خونہ مونو گشتن،اعتماد قاب عڪسے ڪہ تو اتاقم بودو برداش. خواستہ بود بفهمم ڪہ متوجهم شدہ! دندان هایش را روے هم قفل ڪرد و ڪمے با دندان لبش را جوید. چند لحظہ بعد بہ حافظ گفت:بہ رابطمون بگو آمار و آدرس اعتمادو دربیارہ! حافظ نگاهے بہ محراب انداخت:بهترہ فعلا واڪنشے نشون ندیم! _ڪاریو ڪہ خواستم انجام بدہ! سپس انگشت اشارہ اش را بہ سمتم گرفت و تڪان داد:واے بہ حالت! تاڪید میڪنم واے بہ حالت اگہ باز بے خبر ڪارے انجام بدے! تو این مدت از جلو چشام جُم نمیخورے تا آبا از آسیاب بیوفته‌. اون شمارہ رم بدہ من! اخم ڪردم:و اگہ برخلاف این بخوام؟! خونسرد گفت:اونوقت بقیہ ش با عمو خلیلہ،خیال همہ ام راحت میشہ! ریحانہ با چشم و ابرو اشارہ ڪرد ڪہ ڪاغذ شمارہ را بدہ! زهرا هم لب زد:چارہ اے ندارے! مردد ڪاغذ مچالہ شدہ را از جیب مانتویم بیرون ڪشیدم و بہ سمت محراب گرفتم. مشتش را مقابلم گشود،مشتم را باز ڪردم و ڪاغذ روے خطوط نامنظم ڪف دستش جا خوش ڪرد‌. سریع دستش را بست و ڪنار ڪشید. از آینہ ے جلو نگاهے بہ صورتم انداخت،بہ صورتم ڪہ نہ...بہ چشم هایم... نمیدانم چرا احساس ڪردم تازہ این چشم ها را دیدہ ام...شاید هم تازہ این چشم ها را ڪشف ڪردہ بودم... براے اولین بار از نگاهش خجالت ڪشیدم،چشم هاے او هم رنگ شرم گرفتند! گونہ هایم مثل شڪوفہ هاے درخت انارِ حیاط پشتے شان گل دادند و سرخ شدند. سرم را بہ زیر انداختم و بہ خودم نهیب زدم:ڪہ چے این ادا اصولا؟! این محراب همون محرابہ! همون محراب این هیجدہ سال ڪہ چشم دیدنشو نداشتے! یعنے ندارے...! •♡• چهار روز از ماجراے رفتنم بہ ڪمیتہ گذشتہ و ظاهرا همہ چیز آرام بود ڪہ خبر آتش زدن سینما رڪس آبادان توسط معترضان در شهر پیچید! البتہ من و مامان فهیم قصہ را از فریادهاے مهین خانم،همسایہ ے سر ڪوچہ ے مان شنیدیم! پسر و عروسش آن شب در سینما بودند،خبر را پدر عروسش برایش آوردہ بود... هر دو در آتش سوختہ بودند،همہ متأثر از اتفاقے ڪہ براے هموطنان آبادانے رخ دادہ،بودند. گرد غم و مردگے روے سر محلہ نشست،نہ تنهاے روے سر محلہ ے ما ڪہ روے سر تهران و تمام ایران این گرد ماتم نشستہ بود. نمیدانم چرا وقتے ڪہ حاج بابا از ڪشتہ شدن سیصد و هفتاد و هفت نفرے ڪہ پشت درهاے بستہ ماندہ بودند گفت،از دوستان محراب ترسیدم. از محراب و حاج بابا هم ڪمے ترسیدم... اگر ڪار انقلابے ها یا بہ قول ساواڪ،خرابڪارها بود پس فرق آن ها با امثال اعتماد چہ بود؟! چندبار جلوے حاج بابا خواست بہ زبانم بیاید ڪہ این چہ نوع حق خواهیست ڪہ بہ گلو نرسیدہ قورتش دادم! همہ جا صحبت از فاجعہ ے سینما رڪس بود،دولت مستقیما مسئولان آتش سوزے را آشوبگران و خرابڪارها معرفے ڪردہ بود! اما امام در بیانیہ اے ڪہ براے تسلیت منتشر ڪرد ساواڪ را مسئول این اتفاق دانست. زمزمہ ها بہ گوش مے رسید ڪہ آبادان یڪ سرہ سیاہ پوش شدہ و نیمہ تعطیل. مردم معتقد بودند ساواڪ بہ این جنایت دست زدہ تا انقلابیون را بدنام ڪند. بعد از بیانیہ ے امام دلم آرام گرفت ڪہ ڪار هم فڪران محراب نبودہ! روزها بہ ڪندے از پے هم مے گذشتند،شاید هم در نظر من زمان ڪند گذر مے ڪرد! خودم را مشغول درس خواندن ڪردہ و با وضعیت پایم خانہ نشین بودم. بہ روزهاے پایانے ماہ مبارڪ رسیدہ بودیم،از آن روز بہ بعد محراب را ندیدہ بودم. هربار ڪہ صداے خالہ ماہ گل در خانہ ے مان مے پیچید دلم میخواست پشت بندش صداے عموباقر و محراب هم بیاید! از این تغییر حالت گیج بودم،انگار تازہ محراب را دیدہ بودم! انگار محراب تنها مرد دنیا بود! وقتے خالہ ماہ گل گفت چند روزیست ڪہ محراب بہ خارج از شهر رفتہ تا بہ بچہ هاے ڪورہ هاے آجرپزے درس بدهد و ڪنارشان باشد،یڪ جورے شدم! یڪ جورے ڪہ وقتے چند روز از خانہ و مامان فهیم و حاج بابا دور مے ماندم میشدم،یڪ جورے ڪہ وقتے از سر و ڪلہ زدن با ریحانہ محروم میگشتم و برایش دلتنگ! از طرفے دلخور شدم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|بگو،نگوهای 💐| نگو:من بی عرضه هستم! بگو:اگر تمرین کنم پیشرفت میکنم! نگو:اونا ازمن خوششون نمیاد،چون خوب نیستم! بگو:سعی میکنم بهترین خودم باشم،دوست هم شدیم که چه بهتر! نگو:نمیتونم! بگو:کافیه وقت بزارم و تلاش کنم! نگو:نظر دیگران خیلی مهم و قطعیه! بگو:میتونم،نظرات دیگران رو بشنوم،ولی چیزی که درسته روانجام میدم! نگو:ازبقیه عقب افتادم! بگو: خودم روبا شرایط خودم میسنجم! | 💞| ---------🔗🗞-------- 🌱📕⇢┆ ✍🏻🗞⇢┆
~حیدࢪیون🍃
⸾⸾🖤📼•• نِـگھـبـٰان‌حَـرَم‌عبـٰاس 💔 اُمیـدِخواهَـرم‌عبـٰاس ⚡️ پـنـٰاھ‌دُخـتـرَم‌عبـٰاس 👣 چِہ‌سان‌نَعش‌ِتوبَردارَم🥀ˇˇ...؟ « 🤚🏻»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂 "بعد از عملیات بود. 💥حاج صادق آهنگران🧔 آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی🤲. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند😚 و حرفی با او بزنند😃. حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد😉 و گفت: «صبر کنید صبر کنید✋ من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید🤲». همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد.😳 یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده".😂😂😂😂 اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
به وقت معرفی شهید😍
وی در خانواده‌ای فرهنگی بزرگ شد و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قران آشنا می‌شدند و علاقه زیاد و ارتباط عمیق شهید محمد حسین یوسف الهی با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران داشته است. شهید محمد حسین یوسف الهی در زمان جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله و در واحد اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت و بعد‌ها نیز به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. این شهید بزرگوار در طول جنگ تحمیلی، پنج مرتبه به شدت مجروح شد و در نهایت در عملیات والفجر هشت در بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۴ به دلیل مصدومیت حاصل از بمب‌های شیمیایی در بیمارستان لبافی نژاد شهر تهران به شهادت رسید.  خصوصیات شهید محمد حسین یوسف الهی همرزمان این شهید بزرگوار می‌گویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیبا‌ترین نماز شب را می‌خواند، ولی کسی او را نمی‌دید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهام‌هایی که به او می‌شد، حل می‌کرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده‌های حجاب را کنار زده بود. شهید محمد حسین یوسف الهی را عارفی می‌دانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است و کمتر رزمنده‌ای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطره‌ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد. وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت‌زده قطره‌ای از دریای بی‌انت‌های خود کردند.  خاطرات سردار سلیمانی درباره شهید محمد حسین یوسف الهی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره نحوه شهادت شهید حسین یوسف الهی اینچنین گفته است که؛ هنگامی که آن‌ها در اتاق عملیات بودند دشمن در عملیات والفجر هشت دست به حمله شیمیایی می‌زند، او یاران خود را از سنگر خارج کرد و خود به شهادت رسید. او در ادامه و در توصیف این شهید گفت که دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید. طبق نقل قولی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی وی اینچنین گفته است که؛ دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید. سردار شهید سپهبد سلیمانی در خاطراتش با این شهید بزرگوار می‌گوید: یک روز با حسین به سمت آبادان می‌رفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم. چندتا از کار‌های قبلی با موفقیت لازم انجام نشده بود واز طرفی آخرین عملیاتمان هم لغو شده بود. من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم: چندتا عملیات انجام دادیم، اما هیچ کدام آنطور که باید موفقیت‌آمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمی‌دهد. گفت: برای چی؟ گفتم:، چون این عملیات خیلی سخته و بعید می‌دانم موفق بشویم. گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم. گفتم: حسین دیوانه شده‌ای. در عملیات‌هایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق می‌کنه واز همه سخت‌تر است. موفق می‌شویم!  حسین خنده‌ای کرد و با همان تکه‌کلام همیشگی‌اش گفت: حسین پسر غلامحسین به تو می‌گویم که ما در این عملیات پیروزیم. می‌دانستم که او بی‌حساب حرفی را نمی‌زند. حتما از طریقی چیزی که می‌گوید ایمان و اطمینان دارد. گفتم: یعنی چه از کجا می‌گویی؟ گفت: بالاخره خبر دارم. گفتم: خب از کجا خبر داری؟ گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم. پرسیدم: کی به تو گفت؟ جواب داد: حضرت زینب (س). دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟ با خنده جواب داد: تو چه‌کار داری. فقط بدان بی بی به گفت که شما دراین عملیات پیروزخواهید شد و من به همین دلیل می‌گویم که قطعا موفق می‌شویم. هر چه از او خواستم بیشتر توضیح بدهد. چیزی نگفت و به همین چند جمله اکتفا کرد. نیاز هم نبود توضیح بیشتری بدهد. اطمینان او برایم کافی بود. همان طور که گفتم همیشه به حرفی که می‌زد. ایمان داشتم. وقتی که عملیات با موفقیت تمام به انجام رسید. یاد حرف آن روز حسین افتادم و به ایمان و قاطعیتی که در کلامش بود؛ و هرگز از این اطمینان به او پشیمان نشدم.
شهید حسین یوسف اللهی 🍀❤️