بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_یکم ✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هز
.
ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم.
تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران،نفسمون بند نیاد.
منطق حرفهایش،خاموشم کرد.
من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم
و او سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد.
و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم.
بسته ی هدیه اش را باز کردم.
یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد.
خوش سلیقه نبود...
این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبابین بود...
چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما می آمد و با پروین هم کلام میشد.
حرفایش برایم جذاب بود.
از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند،که هیچ وقت پدرش را ندید.
از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش،
از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی...
از نگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته،
تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه...
من زیادی به این مادر بدهکار بودم...
⏪ #ادامہ_دارد.....
#السلام_علیڪ_یا_بقیة_الله💚
اے یوسف زهرا سفرٺ ڪےبه سر آید
با دسٺ ٺو ڪے نخل عدالٺ ثمر آید
از پیڪ صبا ڪے شنوم آمدنٺ را
ڪے بانگ انا المهدیٺ از ڪعبه برآید؟!
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ
@khamenei_shohada
بوی شهیــــــد میدهد
دستانت!
خودت
شهیدی
مــــــــــادر .....
سلام بر مادران شهدا🌷
#صبحتون_شهدایی
ــــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
📸 خوش خط و خالِ سمّی
رهبر معظم انقلاب:
🔹️ «فراعنه عالَم اصرار دارند با مواردی مثل همین سند 2030 در آموزش و پرورش کشورها نفوذ کنند؛ چون کارهایی را که به وسیله نظامی بهآسانی نمیتوانند انجام بدهند، با تأثیر آموزش و پرورش میتوانند انجام بدهند. متأسّفانه در کشور ما هم بعضی از اجزای 2030 به وسیله آدمهای ناباب یا غافل اجرا میشود».۹۹/۶/۱۱
ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✍سردار قاسم سلیمانی :
🔹برادری داشتیم به نام علی ماهانی خیلی آدم مقدسی بود. این آقای ماهانی یه زخمی در دستش و شبیه آن در پایش داشت و همیشه آن را مخفی می کرد که تظاهر به این زخم نکرده باشد (اینها خیلی حرف هست برادرا خیلی خودسازی میخواهد) آن وقت این فرد در والفجر ۳ در میدان مین ماند(رفت روی مین) آمدند تا به مجروحین آب بدهند اول رفتند به سمت علی ماهانی تا به او آب بدهند... نخورد! گفت به فلانی بدهید ... دادند و بازهم که برگشتند باز علی آقا آب نخورد و گفت به فلانی بدهید!
🔹 همینجور به همه آب دادند و وقتی برگشتند به سمت علی، شهید شده بود.... آن وقت ما در موضوعات مادی و موضوعاتی که خیلی ارزشی ندارد چه رقابت هایی میکنیم... در موضوعاتی که حیات ما به آن بستگی ندارد و ناجی جان ما نیست... در چیزهایی که یه ذره ما را بالا میبرد ...از نظر رتبه یا درجه یا هر چیز دیگری... چه رقابت های می کنیم
❤️ ساعت عاشقی ۱:۲۰
ـــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✅استاد فاطمی نیا
👈اگر هزار رکعت نماز بخوانی ولی صفات عالیه نداشته باشی، در سلوک به جایی نمیرسی.صفات عالیه مثل حلم، صبر و بزرگ منشی ..
«« جوانی که میخواهد راه بیافتد با مناجات شاکین و شاکرین شروع کند. ⏰نماز اول وقت با حضور قلب خوب است. »»
😴اگر نیمه شب بلند شدی و حال نداشتی نماز بخوانی ، گوشه فرش را بالا بزن و سرت را روی زمین بگذار و یک شکر بگو🙏 .
⚠️ اگر به خودت نرسی شیطان می شوی ، تعارف هم نداریم. فکر نکنیم که با گفتن توبه همه چیز درست می شود ، اول باید صفات رذیله پاک بشه تا توفیق توبه بدست بیاد. بعضی گناهان ریشه داره، باید ریشه را پیدا کرد. این نکته را در نظر داشته باشید ، از احادیث استخراج می شود که :کسی که واقعاً درصدد اصلاح خودش قیام کند نور ولایت ائمه کمکش میکند تا بالاخره بر شیطان پیروز شود .
🔸«بزرگترین ریاضت، دینداری است»🔸
🔷 از آقای قاضی نقل کرده اند :
👣 تا بهشت دو قدم راه است ؛ اول پا روی نفست بگذار ، قدم بعدی در بهشتی.....
ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
#خاطرات_شهید
💠«شهیدی که خودخانواده اش را برای تشییع دعوت کرد»
●محمدباسپاه مشهد به جبهه اعزام شده بود و به ماگفت :شمابرای زیارت به مشهد بیایید و من هم خودم رابه شما میرسانم؛هنگامیکه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدیم، همزمان مراسم تشییع تعدادی از شهدابودکه ماهم درآن شرکت کردیم...
●بعد از تشییع ازقم زنگ زدند وخبر شهادت محمدرادادندومتوجه شدیم وی جزو یکی از همین شهدای مشهد بود که سردربدن نداشت.
●شهید محمد جعفری نیاباآغاز جنگ درسال۵۹ عازم جبهه شد او یکی از نیروهای دکتر مصطفی چمران بودپس ازشهادت شهید چمران به تیپ۲۵کربلاپیوست وتامرحله فرماندهی گردان پیش رفت.
●پس از یک مجروحیت شدید درحالیکه ۱۰روز از مراسم عروسی اش نگذشته بود درمهران به شهادت رسید.
✍راوی: مادر ۳شهید احمد وعلی ومحمد جعفری نیا
#شهید_محمد_جعفری_نیا
🔻در اولین روز از هفته #دفاع_مقدس انجام خواهد شد؛ تجلیل رهبر معظم انقلاب اسلامی از یک میلیون پیشکسوت دفاع مقدس
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۲۵ شهریور ماه سالروز شهادت مدافع حرم" جهانپور شریفی" گرامی باد
#صلوات
#پوستر_اختصاصی
ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_یکم ✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هز
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_دوم
✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم،از او هیچ اطلاعی نداشتم.
روز هایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال،دلم برای سلامتی مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد.
جلویِ آینه ایستادم،
کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم.
صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد.
هیچ مردی نمیتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند.😔
بغض چنگ شد،زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به تهِ دیگش رسیده بودم.
دیگر چیزی از من نمانده بود،
نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن.
اما خدا بود،
دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم...
راستی چرا نمی مردم؟
دکتر که نا امیدانه از بودنم میگفت.
خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.
هنوز هم درد بود،تهوع بود،بی قراری و کلافگی بود.
لبخند بر لبم نشست.
معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم،هنوز هم زنده ام؟
انگار یک چیز به شدت کم بود.
شاید #نماز 💖
خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز...
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خب
باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود،چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید.
سراغ لپ تاپم رفتم.
طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.
همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود،اعمالش را انجام دادم.
اما نمیشد...
گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود،چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم.
به سراغ پروین رفتم از او هم خبری نبود.
اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود.
نه خودش،نه مادر...
به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده اما من دلم نماز میخواست.
دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید.
کاش حسام بود😔
نا امید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم.
دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد...
صدایِ زنگ خانه بلند شد.
پروین کلید داشت پس چه کسی بود؟
به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم.
کسی در مانیتور دیده نمیشد اما زنگ دوباره تکرار شد،ترسیدم.
کسی در خانه نبود اگر دوستان عثمان به سراغم آمده باشن چه؟
قهرمانِ داستانم در سوریه به سر می برد.
لرز به تنم افتاد و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد.
نباید در را باز میکردم اما صدایِ تیکی از در بلند شد.
پشت پنجره ایستادم...
کلید، کلید داشتند.😥
در باز شد و من بدون تامل،با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم...
در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.
خواستم کلیدش کنم،اما نشد.
یادم آمد حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و او مجبور به شکستن در شود.
با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم.
این بار اگر دستشان به من میرسید،زجر کُشم میکردند.
کاش حسام بود.
چشمانم از شدت اشک دو دو میزد به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم.
امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟
صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید...
وارد شده بود و در خانه سرک میکشید.
نــه !!!
خدا کند به اتاق من نیای😰تضمین نمیدادم که جیغ نکشم.
به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندان هایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو...
طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل اتاقم ایستاد...
نفسم بند آمد اما ناگهان مسیرش را عوض کرد از اتاق دور شد.
مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود چون دیوار به دیوار با من بود.
چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم؟😭
اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم؟
برگشت...
آرام و شمرده گام برمیداشت.
در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد.حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود.
ازفرط ترس،صدای بلندِ تپش قلبم را می شنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش او هم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض.
به سمت تخت آمد،کنارش ایستاد و مکث کرد.
یعنی، یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد...؟
صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید.
- تو دهاتایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟
نصفه لنگت وسط اتاقه،اونوقت کَلَّتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟
من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید😑
البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم.
زبانم بند آمده بود از شدت هیجان.
سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد.
⏪ #ادامہ_دارد...