#خاطرات_شهید
💠«شهیدی که خودخانواده اش را برای تشییع دعوت کرد»
●محمدباسپاه مشهد به جبهه اعزام شده بود و به ماگفت :شمابرای زیارت به مشهد بیایید و من هم خودم رابه شما میرسانم؛هنگامیکه به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف شدیم، همزمان مراسم تشییع تعدادی از شهدابودکه ماهم درآن شرکت کردیم...
●بعد از تشییع ازقم زنگ زدند وخبر شهادت محمدرادادندومتوجه شدیم وی جزو یکی از همین شهدای مشهد بود که سردربدن نداشت.
●شهید محمد جعفری نیاباآغاز جنگ درسال۵۹ عازم جبهه شد او یکی از نیروهای دکتر مصطفی چمران بودپس ازشهادت شهید چمران به تیپ۲۵کربلاپیوست وتامرحله فرماندهی گردان پیش رفت.
●پس از یک مجروحیت شدید درحالیکه ۱۰روز از مراسم عروسی اش نگذشته بود درمهران به شهادت رسید.
✍راوی: مادر ۳شهید احمد وعلی ومحمد جعفری نیا
#شهید_محمد_جعفری_نیا
🔻در اولین روز از هفته #دفاع_مقدس انجام خواهد شد؛ تجلیل رهبر معظم انقلاب اسلامی از یک میلیون پیشکسوت دفاع مقدس
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ...
💐 امروز ۲۵ شهریور ماه سالروز شهادت مدافع حرم" جهانپور شریفی" گرامی باد
#صلوات
#پوستر_اختصاصی
ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_یکم ✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هز
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_دوم
✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم،از او هیچ اطلاعی نداشتم.
روز هایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش.
حالا در کنار دانیال،دلم برای سلامتی مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد.
جلویِ آینه ایستادم،
کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم.
صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد.
هیچ مردی نمیتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند.😔
بغض چنگ شد،زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به تهِ دیگش رسیده بودم.
دیگر چیزی از من نمانده بود،
نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن.
اما خدا بود،
دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم...
راستی چرا نمی مردم؟
دکتر که نا امیدانه از بودنم میگفت.
خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود.
هنوز هم درد بود،تهوع بود،بی قراری و کلافگی بود.
لبخند بر لبم نشست.
معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم،هنوز هم زنده ام؟
انگار یک چیز به شدت کم بود.
شاید #نماز 💖
خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز...
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خب
باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود،چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید.
سراغ لپ تاپم رفتم.
طریقه نماز خواندن را سرچ کردم.
همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود،اعمالش را انجام دادم.
اما نمیشد...
گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود،چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم.
به سراغ پروین رفتم از او هم خبری نبود.
اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود.
نه خودش،نه مادر...
به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده اما من دلم نماز میخواست.
دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید.
کاش حسام بود😔
نا امید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم.
دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد...
صدایِ زنگ خانه بلند شد.
پروین کلید داشت پس چه کسی بود؟
به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم.
کسی در مانیتور دیده نمیشد اما زنگ دوباره تکرار شد،ترسیدم.
کسی در خانه نبود اگر دوستان عثمان به سراغم آمده باشن چه؟
قهرمانِ داستانم در سوریه به سر می برد.
لرز به تنم افتاد و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد.
نباید در را باز میکردم اما صدایِ تیکی از در بلند شد.
پشت پنجره ایستادم...
کلید، کلید داشتند.😥
در باز شد و من بدون تامل،با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم...
در اتاق را بستم و به آن تکیه داد.
خواستم کلیدش کنم،اما نشد.
یادم آمد حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و او مجبور به شکستن در شود.
با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم.
این بار اگر دستشان به من میرسید،زجر کُشم میکردند.
کاش حسام بود.
چشمانم از شدت اشک دو دو میزد به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم.
امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟
صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید...
وارد شده بود و در خانه سرک میکشید.
نــه !!!
خدا کند به اتاق من نیای😰تضمین نمیدادم که جیغ نکشم.
به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندان هایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو...
طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل اتاقم ایستاد...
نفسم بند آمد اما ناگهان مسیرش را عوض کرد از اتاق دور شد.
مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود چون دیوار به دیوار با من بود.
چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم؟😭
اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم؟
برگشت...
آرام و شمرده گام برمیداشت.
در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد.حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود.
ازفرط ترس،صدای بلندِ تپش قلبم را می شنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش او هم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض.
به سمت تخت آمد،کنارش ایستاد و مکث کرد.
یعنی، یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد...؟
صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید.
- تو دهاتایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟
نصفه لنگت وسط اتاقه،اونوقت کَلَّتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟
من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید😑
البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم.
زبانم بند آمده بود از شدت هیجان.
سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد.
⏪ #ادامہ_دارد...
بصیـــــــــرت
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۲۵ شهریور ماه سالروز شهادت مدافع حرم" جهانپور شریفی" گرام
🌹 #معرفی_شهید🌹
#شهید_جهانپور_شریفی
🌹محل تولد: پرزیتون فارس
🌹تاریخ تولد: ۵۷/۶/۲۵
🌹تاریخ شهادت: ۹۲/۶/۲۵
🌹محل شهادت: حلب، سوریه
جهانپور شریفی ۲۵ شهریور سال ۹۲ در روز تولدش در حال دفاع از حرم مطهر زینب کبری در کشور سوریه به دست تکفیری ها به شهادت رسید. پیکر این شهید در جهرم تشییع و در زادگاهش روستای پر زیتون میمند به خاک سپرده شد.
#سالروز_شهادت
ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بسم رب المهدی
آماده شویم ظهورت را ببینیم
غریب عالمینی جانم مهدی🌺
کل شیعیان منتظر قدومت اقا
منتقم خون حسینی جانم مهدی🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
يكي حوالي صُبح
#شهيد ميشه...🌹
يكيَم هنوز نماز صبحاش
قضا ميشه...🌹
#صبحتون_شهدایی
ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
💠سیــره شهدا
✅توجه به بیت المال
🦋 محله مون هنوز جاده کشے نشده بود.
رفت وآمد ماشین خیلی ڪم بود.و به سختے ماشین گیر می اومد.
یه شب بخاطر سردرد توے خانه افتاده بودم.
علی به اومد خونه ، حال منو ڪه دید، تا سر خیابون منو به دوش کشید ڪه ماشین بگیره و ببره دڪتر😊
وقتے برگشتیم چشمم به ماشین سپاه افتاد ڪه جلوے در بود.
گفتم: این مال ڪیه؟
گفت: من با این ماشین داشتم میرفتم ماموریت ،اومدم قبل رفتن حالے از شما بپرسم.
گفتم: مادر،چرا با این منو نبردے دڪتر و خودت رو تو زحمت انداختی؟😳
گفت: اگر شما را سوار این ماشین میڪردم ،اون دنیا باید جواب پس مےدادم، چون این ماشین بیت الماله!
#شهیدعلی_حسن_پور
ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔖فرازی از وصیت نامه شهید علی تجلایی:
🌷اگر میخواهی محبوب خدا شـوی گمنام باش کار کن برای خدا نه بـرای معروفیت...
#جاویدالاثر_علی_تجلایی
#لشکرآسمانی۳۱عاشورا
ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اتهامات به رهبری پایانی ندارد و دشمنان همچنان کفتاروار در پی شایعه ساختن علیه او هستند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ
@khamenei_shohada