eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
150 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
20 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
وضو‌قبل‌خواب‌فراموش‌نشه(: شبتون‌بخیر🙂💕`
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌بعدازظهرتون‌بخیر🤭🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وضوميگيری، امادرهمين‌حال‌اسراف‌ميکنی، نمازمی‌خوانی امابابرادرت‌قطع‌رابطه‌می‌کنی، روزه‌ميگيری‌ اماغيبت‌هم‌ميکنی، صدقه‌ميدهی امامنت‌ميگذاری، برپيامبروآلش‌صلوات‌میفرستی امابدخلقی‌ميکنی، دست‌نگه‌دارباباجان!🖐🏻 ثواب‌هايت‌رادرکيسه‌یِ‌سوراخ‌نريز..! |آیت‌الله مجتهدی تهرانی| @Baserin313
_(:♥️
🇵🇸 باصرین|Baserin
_(:♥️
-‌با‌این‌آقـٰا‌چه‌نسبتی‌داری؟ +نوکرشم‌🙂! @Baserin313
۱.سلام،سعی‌کنید‌خودتون‌خلاقیت‌به‌خرج بدید‌و‌بسازید‌ولی‌خب‌اگر‌نتونستید‌موردی‌نداره فقط‌سعی‌کنید‌به‌صورت‌رگباری‌نباشه! ۲.سلام‌چشم‌به‌مدیر‌رمانمون‌اطلاع‌می‌دم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون‌شرح... @Baserin313
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهوریعنی‌پایان‌تمام‌بدی‌ها.. پیشنهاد‌دانلود ! @Baserin313
🇵🇸 باصرین|Baserin
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" #دختر_شینا #پارت۳۴ . . . . آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم. مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند. می خوردند و می گفتند:«به به چقدر خوشمزه است.» فـردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت:«نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.» اولین باری بود که در آن خانه احساس آرامش می کردم. دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کار های خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت:«قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.» به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم:«یک نفر را بفرستید پی قابله.» @Baserin313