🇵🇸 باصرین|Baserin
_(:♥️
-بااینآقـٰاچهنسبتیداری؟
+نوکرشم🙂!
@Baserin313
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهوریعنیپایانتمامبدیها..
پیشنهاددانلود !
@Baserin313
🇵🇸 باصرین|Baserin
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" #دختر_شینا #پارت۳۴ . . . . آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۳۵
.
.
.
.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند. می خوردند و می گفتند:«به به چقدر خوشمزه است.»
فـردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت:«نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود که در آن خانه احساس آرامش می کردم.
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کار های خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت:«قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم:«یک نفر را بفرستید پی قابله.»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۳۶
.
.
.
.
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادر هایم شیرین جان چه کار هایی می کرد. با خواهر شوهرم هایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادر شوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلا لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهر شوهر هایم مثل فرفره می دویدیم و چیز هایی را که لازم بود، می آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادر شوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادر شوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریاد های مادر شوهرم بالا تر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادر شوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهر شوهرم گفت:«قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۳۷
.
.
.
.
خواهر شوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت:«قدم! بیا برادر شوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادر شوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلند بلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت:«چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دو قلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت:«بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری بر نمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدر شوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم:«بچه ها دو قلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
پدر شوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت:«یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادر شوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادر شوهرم از درد تقریبا از حال رفته بود. برادرم گفت:«می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مارد شوهرم رفتند. من ماندم و خواهر شوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم.
@Baserin313
🇵🇸 باصرین|Baserin
۱.سلام،سعیکنیدخودتونخلاقیتبهخرج بدیدوبسازیدولیخباگرنتونستیدموردینداره فقطسعیکنیدبهص
انشاا... فردا شب برای جبران دیشب چهار پارت براتون میذارم. 🌙✨
اعمالقبلازخواب😴‼
حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشازخواب↯
1_قرآنراختمـڪنید:
«³بارسورھتوحید» 📖
2_پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید:
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمدوعجلفرجھم،
اللھمصلعلۍجمیعالـانبیاءوالمرسلین» 🤲🏻
3_مومنینراازخودراضۍڪنید:
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»🌱
4_یڪحجویڪعمرھبہجاآورید:
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـااللهواللهاڪبر»✨
5_اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُمایُریدُبِعِزَّتِہِ» 🌷
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین
خیرپربرکتیمحرومشویم؟(:
@Baserin313