🇵🇸 باصرین|Baserin
_(:🌱
دیگرانچونبروندازنظردلبروند..
توچناندردلمنرفتهکهجاندربدنی♥️!
#پروفایل_رفیقانه 👥
@Baserin313
1_3720014235.mp3
3.67M
گوشبدهپدرتمیخوادباهاتحرفبزنه🥺✨
گریهتونگرفتبرایظهورامامزماندعاکنید😞❤️
@Baserin313
چه قدر اشک بریزم به جدایی آقا؟
من دلم تنگ شده، تنگ، کجایی آقا؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🖤 😭
@Baserin313
23.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسمماروبنویستوزائرایاربعینی(:🌱
#ادیت_خودمون 🖥
@Baserin313
🇵🇸 باصرین|Baserin
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" #دختر_شینا #پارت۳۷ . . . . خواهر شوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور ک
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۳۸
.
.
.
.
کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت:«تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.»
می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم:«نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهر شوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صـدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد.
سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
لـیـوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم. هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مـادر شوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلو ها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت.
مـن از این وضعیت خیلی خوشحال بودم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۳۹
.
.
.
.
صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلو ها، رفت و آمد ها به خانه ما بیشتر شد و کار هایم آنقدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت:«قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
مـی خندیدم و می گفتم:«زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کار بیرون می رفت، مثل مرغ پر کنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد.
چشمم به در بود. می گفتم:«نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کار هایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید:«قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سـرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۴۰
.
.
.
.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کار ها کمکم کند. می گفت:«عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت:«تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم:«تو حرف بزن.»
می گفت:«نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلو ها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلو ها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند:«مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادر شوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم.
@Baserin313