eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
150 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خواستم برای این کلیپ متنی بنویسم... واژه‌ای نیافتم که وصفی در شأن باشد... الله اکبر😳 چه شجاع، چه فهمیده.... 🔸تعجب خبرنگار را هم ببینید... @Baserin313
⭕️ مقامات ارشد اسرائیلی اعلام کردند که امشب شب (موعود) است 🔺تهاجم همه جانبه به نوار غزه در ساعات آینده آغاز خواهد شد. 🟢 @ravi_khabar راوی
یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هوشیاری پایین. حتما همه بهت‌زده بودند، پزشک‌ها، پرستارها، دوستانت، پدر و مادرت. شاید پرستارها داشتند درگوشی از هم می‌پرسیدند این جوان کجا بوده که این بلا سرش آمده؟ تصادف کرده؟ از جایی افتاده؟ پس این جای پاشنه‌ی کفش روی چهره‌اش چه می‌گوید...؟ بین چند نفر مگر گیر افتاده؟ چکار کرده بوده مگر که اینطوری زده‌اند؟ مطمئن نیستم، این را باید پزشکت بگوید؛ ولی احتمالا پزشک اورژانس توی شرح حالت، کلماتی شبیه این نوشته بود: ترومای شدید سر، شکستگی جمجمه، خونریزی درجه سه، جراحات و کبودی‌های متعدد و پراکنده در بدن، احتمال وجود خونریزی داخلی، علائم شوک هیپوولمیک، سطح هوشیاری زیر هشت؛ کما. می‌گویند مادرت لحظه اول تو را نشناخت. مگر می‌شود مادر کسی او را نشناسد؟ شاید منتظر بود یکی بیاید و بگوید اشتباه شده، این آرمــان شما نیست. و بعد خودت را ببیند که سرحال و خندان بیایی و عذرخواهی کنی که نگرانش کرده‌ای. شاید اصلا جرات نداشت نگاهت کند، با آن وضع، محاصره شده میان دستگاه‌ها و لوله‌ها. امید... امید... امید... امید در قلب پدر و مادر زنده بود. آرمــان زنده می‌ماند. جراحات متعدد؟ خوب می‌شود. شکستگی جمجمه؟ شاید طول بکشد کمی، ولی خوب می‌شود. خونریزی درجه سه؟ خون اهدایی اگر بگیرد جبران می‌شود. سطح هوشیاری پایین؟ برمی‌گردد... خیلی‌ها از کما برگشته‌اند. آرمــان زنده می‌ماند... از شب قبل، چهارم آبان، تا چنین روزی، پنجم آبان، فیلم تو داشت دست به دست میان ضدانقلاب می‌چرخید و برای شاهکار جنایتکارها کف و سوت می‌زدند. واقعا هم شاهکار بود، خیلی دلاوری می‌خواهد حمله به یک جوانِ بی‌سلاح و تنها! خیلی شجاعت می‌خواهد حمله هفتادنفری به یک نفر، دوره کردنش، زدنش با سلاح سرد. دستمریزاد دارد این‌همه قساوت و بزدلی! ضدانقلاب پای فیلم جنایت‌شان هلهله می‌کردند؛ ولی جرات نداشتند بگویند تو یک نفر مقابل هفتاد نفرشان تسلیم نشدی. جرات نداشتند بگویند هرچه زدندت، یک کلمه توهین از دهانت نشنیدند. روی تخت بیمارستان، تو آرام‌آرام هوشیاری‌ات کم می‌شد. داشت به شش می‌رسید و کم‌تر از شش؛ به کمای عمیق. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می‌کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت:برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه کمتر غصه بخور .به بچه ها برس .مواظب مهدی باش.اومرد خانه است. گفت:اگر واقعا دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام ،پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی. قول دادم و گفتم:چشم. از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچيکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم . زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم ‌. وقتی سوار ماشین شد،انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد . تمام راهِ برگشت را گریه کردم. □ این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته ی زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . مدام با خودم مب گفتم‌:قدم!گفتی چشم و باید منتظر از این بدترش باشی. از این گوشه ی اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم . فکر می کردم هفته‌ی پیش صمد اینجا نشسته بود.این وقت ها داشتیم باهم ناهار می خوردیم . این وقت ها بود فلان حرف را می زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت‌. خانم حزن عجیبی گرفته بود‌ . غم و غصه یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت .. همان روز ها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه ی بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چی کار میکردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست دو سالم بود.. چطور می توانستم با این سن کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم‌. خدایا دردم را به کی بگویم.ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر ،آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع ،این خواب آلودگی ،این خستگی برای چیست. دوسه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد . دیگر مطمئن‌ شدم کاری از دستم بر نمی آید . @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهر ها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم .خدیجه و معصومه را صدا میزدم و می دویدم زیر پله های در وردوی. با خودم فکر میکردم با این همه اظطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. آن روز هم وضعیت قرمز بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیما ها بالای خانه ی ما هستند. مهدی ترسید ه بود و یک ریز گریه می کرد‌ . خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کندبغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم . مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت ‌. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید. صمد ؛خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد ،مهدی بغلش نمی رفت. صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد ‌. صمد گفت:چرا اینجا نشسته اید؟ گفتم:مگر نمی بینی وضعیت قرمز است. @Baserin313
وضو‌قبل‌خواب‌فراموش‌نشه(: شبتون‌بخیر🙂💕`
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا