ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۰
.
.
.
.
چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود.
یک سیاهی کوچک زده بود بیرون .
دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم.
گفتم:ایناهاش.
گفت:خودش است. لعنتی.!
دلم ریش ریش شد.
آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم .
اما دلم نمیامد به زخم نگاه کنم.
چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم.
جای ترکش اندازه یک پنج تومنی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد.
دیدم این طوری نمی شود.
رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم.
فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کردو از درد از جایش بلند شد.
زخم را بستم.
دست هایم می لرزید.
نگاهم کرد و گفت:چرا رنگ و رویت پریده؟
بلوزش را پایین کشیدم . خندید و گفت:خانم ما رو ببین .من درد میکشم،او ضعف می کند.
کمکش کردم بخوابد.
یک وری روی دست راستش خوابید.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۱
.
.
.
.
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند.
مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد.
انگار گرسنه بود.
به صمد نگاه کردم.به همین زودی خوابش برده بود ؛ راحت و آسوده.
انگار صد سال است نخوابیده.
□
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتونست از خانه بیرون برود.
بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت.
عصر ها دوست هایش می آمدند و سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند.
گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد.
وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند.
اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود .
چند ماهی می شد برادرش، ستار ،را به منطقه برده بود.
همیشه و همه جا کنار هم بودند .
آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود.
اما با این حال دست از جبهه بر نمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت.
یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشیده .
ساکش را برداشته.
گفتم:کجا؟!
گفت:منطقه.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۲
.
.
.
.
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد .
دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم:با این اوضاع واحوال؟!.
خندید و گفت:مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.
گفتم:تو که حالت خوب نشده.
لنگان لنگان رفت و بالاس سر بچه ها نشست.
هر سه شان خواب بودند.
خم شد و پیشانی هاشان را بوسید.
عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت:قدم جان! کاری نداری؟ !
زودتر از او دویدم جلوی در؛ دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم:نمی گذارم بروی.
جلو آمد.
سینه به سینه ایستاد و گفت:این کار ها چیه خجالت بکش.
گفتم:خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.
ابروهایش در هم گره خورد: چرا این طوری میکنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طوری نبودی.
گریه ام گرفت، گفتم:تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی،زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه؛ با سه تا بچه قد و نیم قد.
همه را به خاطر تو تحمل کردم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۳
.
.
.
.
چون تو این طوری می خواستی .
چون تو این طور راحت بودی.
هر وقت وقتی ، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم .
ما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی.
همیشه از حق خودم و بچه هایم گذاشتم؛اما این بار پای سلامتی خودت در میان است.
نمی گذارم.
از حق تو نمی گذارم.
از حق بچه هایم نمی گذارم. بچه ها بابامی خواهند.
نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی ..
اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.
با خونسردی گفت:هیچ ،چه کار داریم بکنیم ؟!قطعش می کنیم.
می اندازند دور. فدای سر امام.
از بی تفاوتی اش کفری شدم .
گفتم:صمد!
گفت:جانم.
گفتم:برو بشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.
تیکه اش را به عصایش داد و گفت:قدم جان! این همه سال خانمی کردی، خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون.
اما رفیق نیمه راه نشو.
اَجرت را بی ثواب نکن.
بیین من همان روز اولی که امام را دیدم.
قسم خوردم تا آخرین قطره ی خون سربازش باشم و هرچه گفت بگویم چشم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۴
.
.
.
.
حتما یادت هست؟
حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید..
از دین و کشور دفاع کنید.
من هم گفته ام چشم.
نگذار و روسیاه شوم.
گفتم:باشد بگو چشم، اما هر وقت حالت خوب شد .
گفت:قدم.! به خدا حالم خوب است . تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده،با یک دست می آیند منطقه ، آخ هم نمی گویند... من که چیزی ام نیست..
گفتم:تو اصلا خانواده ات را دوست نداری...
سرش را برگرداند . چیزی نگفت . لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت:حق داری آنچه وباید برایتان می کردم ،نکردم ..
اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم .
گفتم: نه.، تو جبهه و اما را بیشتر از ما دوست داری .
از دستم کلافه شده بود و گفت:قدم! چرا این طوری شد؟ چرا سر به سرم می گذاری ؟!
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم:چون دوستت دارم (:
این اولین باری بود که این حرف را می زدم.
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد.
خودم هم حالم بد شد..
رفتم آشپز خانه و نشستم گوشه ای و زار زار گریه کردم..
کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم.
دستش را گذاشت روی شانه ام..
گفت:یک عمر . منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا.؟ کاش این دم آخر هم نگفته بودی .دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ . من هم تو را دوست دارم .. اما چه کنم؟ تکلیف چیزی دیگری است .
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۵
.
.
.
.
کمی مکث کرد.
انگار داشت فکر میکرد.
بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت:برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه کمتر غصه بخور .به بچه ها برس .مواظب مهدی باش.اومرد خانه است.
گفت:اگر واقعا دوستم داری،نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام ،پس بگیرم.
کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم.اگر فقط یک ذره دوستم داری،قول بده کمکم کنی.
قول دادم و گفتم:چشم.
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت.
گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم.
نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچيکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه.
قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم . زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم.
ماشینی برایش گرفتم . وقتی سوار ماشین شد،انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد . تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
□
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته ی زندگی دستم نیامده بود.
دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۶
.
.
.
.
مدام با خودم مب گفتم:قدم!گفتی چشم و باید منتظر از این بدترش باشی.
از این گوشه ی اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم .
فکر می کردم هفتهی پیش صمد اینجا نشسته بود.این وقت ها داشتیم باهم ناهار می خوردیم .
این وقت ها بود فلان حرف را می زد.
خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانم حزن عجیبی گرفته بود . غم و غصه یک لحظه دست از سرم بر نمی داشت ..
همان روز ها بود که متوجه شدم باز حامله ام.
انگار غصه ی بزرگ تری از راه رسیده بود.
باید چی کار میکردم؛ چهار تا بچه.
من فقط بیست دو سالم بود..
چطور می توانستم با این سن کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم.
خدایا دردم را به کی بگویم.ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم.
کاش بروم دکتر ،آزمایش بدهم و حامله نباشم.
اما این تهوع ،این خواب آلودگی ،این خستگی برای چیست.
دوسه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن.
وقتی شکمم بالا آمد .
دیگر مطمئن شدم کاری از دستم بر نمی آید .
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۷
.
.
.
.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهر ها بالا گرفت.
دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم .خدیجه و معصومه را صدا میزدم و می دویدم زیر پله های در وردوی.
با خودم فکر میکردم با این همه اظطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز بود.
بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم.
صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیما ها بالای خانه ی ما هستند.
مهدی ترسید ه بود و یک ریز گریه می کرد .
خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کندبغض می کردند و گریه شان می گرفت.
نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم . مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه.
با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت .
در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد.
بچه ها اول ترسیدند.
مهدی از صمد غریبی می کرد.
چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
صمد ؛خدیجه و معصومه را بغل کرد و بوسید؛ اما هر کاری می کرد ،مهدی بغلش نمی رفت.
صدای ضد هوایی ها یک لحظه قطع نمی شد . صمد گفت:چرا اینجا نشسته اید؟
گفتم:مگر نمی بینی وضعیت قرمز است.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۸
.
.
.
.
باخنده گفت:مثلا آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛اتفاقا اینجا خطرناک ترین جای خانه است.
بروید توی حیاط بنشینید ،از اینجا امن تر است.
دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم.
کمی بعد وضیعت سفید شد.
صمد دوشی گرفت .لباسی عوض کرد . چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت.
همان روز جلوی آشپز خانه ،توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند.
چندروز که پیش ما بود،همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد.
برایش یک استکان چای می بردم و جلوی سنگر می نشستم .
او کار می کرد و من نگاهش میکردم.
یک بار گفت:قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم.
چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم .
گفتم:مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی.
گفت:یادم هست. ولی تابستانش که میش هم بودیم ، خیلی خوش گذشت.
فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه باهم بودیم.
چایش را سرکشید و گفت:جنگ که تمام بشود.یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. باهم می رویم از این شهر به آن شهر.
به خنده گفتم:با این همه بچه.
گفت:نه، فقط من و تو. دوتایی.
گفتم:پس بچه ها را چه کار کنیم؟
گفت:تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند.
می گذاریمشان خانه. یا می گذریمشان پیش شینا.
سرم را پایین انداختم و گفتم:طفلی شینا .از این فکر ها نکن. حالا حالا ها من و تو دو نفری جایی نمی توانیم برویم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۴۹
.
.
.
.
مثل اینکه یکی دیگر درراه است.››
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت :
‹‹چی می گویی؟!››
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت :
‹‹کی؟!››
گفتم:‹‹ با خانم آقا ستار رفتیم دکتر.
اوهم حامله است.
دکتر گفت هردویتان یک روز زایمان
می کنید.››
میدانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: ‹‹خوشحالم. خدابزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن حتما صلاح و مصلحتش بوده.››
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک در یک و نیممتری. باخوشحالی می گفت:
‹‹به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.››
دوسه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود.بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هرجا می رفت،
مهدی را با خودش می برد. می گفت:
‹‹می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است
و تورا اذیت می کند.››
یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی
را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم:
‹‹چی شده؟!››
گفت: ‹‹ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشتبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.››
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۰
.
.
.
.
گفتم: خوب بده بهش،بچه است.
مهدی را داد بغلم گفت:من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن .
گفتم :کنسرو را بده بهش،ساکت میشود.
گفتم :چی می گویی؟!آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم . حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم .
گفتم:چه حرف های می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای . این طور ها هم که تو می گویی نیست.
کنسرو سهمیه توست . چه آنجا ،چه اینجا.
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد در آورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت:چرا نماز شک دار بخوانیم.
□
ماه آخر بارداری ام بود . صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛اما خبری از او نبود.
آذر ماه بود و برف سنگینی باریده بود.
صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند ، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم.
روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم .
اورکتش را هم پوشیدم . کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف و پارو می کند .
رفتم توی حیاط.
برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم.
نردبان را از گوشه ی حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام .
دوتا آجر پای نردبان گذاشتم.
با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۱
.
.
.
.
توی دلم دعا دعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد ؛ و گرنه کار خودم و بچه ساخته بود.
بالاخره روی بام رسیدم.
هنوز کسی برای برف رویی روی پشت بام نیامده بود.
خوشحال شدم. اینطوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود..
کمی گذشت.
دیدم کاز سنگینی است ،اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم.
پارو از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبهی بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت ، شکمم درد گرفت .
با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم.
برف اگر روی بام می ماند، سقف چکه می کرد و عذابش برای خودم بود.
هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد.
گاهی می ایستادم ،دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود.
بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت.هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و ندک دماغم از سرما گز گز می کرد.
دیگر داشت پشت بام تمیز می شد.
که یک دفعه کمرم تیر کشید ،داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند توی دلم پاره شد.
دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف هاانداختم و از نردبان پایین آمدم.
خیلی ترسیده بودم..
حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد.
بچه ها هنوز خواب بودند.
کمرم به شدت درد می کرد.
زیر لب گفتم:یا حضرت عباس ! خودت کمکم کن.
رفتم توی رختخواب و باهمان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
@Baserin313