eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
150 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب متاسفانه چند بار امتحان کردم برای بارگزاری رمان و اخر هم ایتا بالا نیومد
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . باخنده گفت:مثلا آمده اید اینجا پناه گرفته اید؛اتفاقا اینجا خطرناک ترین جای خانه است. بروید توی حیاط بنشینید ،از اینجا امن تر است. دست خدیجه و معصومه را گرفت و بردشان توی اتاق. من هم مهدی را برداشتم و دنبالش رفتم. کمی بعد وضیعت سفید شد. صمد دوشی گرفت .لباسی عوض کرد . چای خورد و رفت بیرون و یکی دو ساعت بعد با یکی از دوستانش با چند کیسه سیمان و چند نبشی آهن برگشت. همان روز جلوی آشپز خانه ،توی حیاط با دوستش برایمان یک سنگر ساختند. چندروز که پیش ما بود،همه اش توی سنگر بود و آن را تکمیل می کرد. برایش یک استکان چای می بردم و جلوی سنگر می نشستم . او کار می کرد و من نگاهش میکردم. یک بار گفت:قدم! خوش به حال آن سالی که تابستان با هم، خانه خودمان را ساختیم. چی می شد باز همان وقت بود و ما تا آخر دنیا با آن دل خوشی زندگی می کردیم . گفتم:مثل اینکه یادت رفته آن سال هم بعد از تابستان از پیشم رفتی. گفت:یادم هست. ولی تابستانش که میش هم بودیم ، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه باهم بودیم. چایش را سرکشید و گفت:جنگ که تمام بشود.یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. باهم می رویم از این شهر به آن شهر. به خنده گفتم:با این همه بچه. گفت:نه، فقط من و تو. دوتایی‌. گفتم:پس بچه ها را چه کار کنیم؟ گفت:تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذریمشان پیش شینا. سرم را پایین انداختم و گفتم:طفلی شینا .از این فکر ها نکن. حالا حالا ها من و تو دو نفری جایی نمی توانیم برویم. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . مثل اینکه یکی دیگر‌ در‌راه است.›› استکان چای را گذاشت توی‌ سینی و گفت : ‹‹چی می گویی؟!›› بعد نگاهی به شکمم‌ انداخت و گفت : ‹‹کی؟!›› گفتم:‹‹ با خانم‌ آقا ستار رفتیم دکتر. اوهم‌ حامله‌ است. دکتر گفت هردویتان یک روز زایمان می کنید.›› می‌دانستم‌ این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: ‹‹خوشحالم. خدابزرگ است. توی کار‌ خدا‌ دخالت نکن حتما صلاح و مصلحتش بوده.›› بالاخره سنگر آماده شد؛ یک‌ پناهگاه کوچک، یک در‌ یک و نیم‌متری. باخوشحالی‌ می گفت: ‹‹به جان خودم، بمب هم‌ رویش‌ بخورد طوری اش نمی شود.›› دوسه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود.بیست روز بعد برگشت. بیشتر‌ از قبل محبت می کرد. هرجا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: ‹‹می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تورا اذیت می کند.›› یک روز طبق معمول مهدی را بغل‌ کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: ‹‹چی شده؟!›› گفت: ‹‹ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشتبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.›› @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . گفتم: خوب بده بهش،بچه است. مهدی را داد بغلم گفت:من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن . گفتم :کنسرو را بده بهش،ساکت می‌شود. گفتم :چی می گویی؟!آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم . حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد. مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامش کنم . گفتم:چه حرف های می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای . این طور ها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست . چه آنجا ،چه اینجا. کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد در آورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت:چرا نماز شک دار بخوانیم. □ ماه آخر بارداری ام بود . صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛اما خبری از او نبود. آذر ماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند ، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم . اورکتش را هم پوشیدم . کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف و پارو می کند . رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم‌. نردبان را از گوشه ی حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام . دوتا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . توی دلم دعا دعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد ؛ و گرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم‌. هنوز کسی برای برف رویی روی پشت بام نیامده بود‌. خوشحال شدم. اینطوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود.. کمی گذشت. دیدم کاز سنگینی است ،اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه‌ی بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه. کمی که گذشت ، شکمم درد گرفت‌ . با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد‌. گاهی می ایستادم ،دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت.هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و ندک دماغم از سرما گز گز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد. که یک دفعه کمرم تیر کشید ،داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف هاانداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم.. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم:یا حضرت عباس ! خودت کمکم کن. رفتم توی رختخواب و باهمان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها.صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمرم بیشتر شدو تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛انگشت خای شست ، ساق پا ها ، دست ها و تمام . دیگر چیزی نمی فهمیدم‌. لحظه آخر زیر لب گفتم:یا حضرت عباس....》 و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم ، یا نه. □ صمد ایستاده بود رو به رویم ؛ با سرو و روی خاکی و موهای ژولیده . سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم . نای حرف زدن نداشتم . گفت:بچه به دنیا آمده ؟! باز هم هر کاری کردم ، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت:باز دیر رسیدم؟ ؟ چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی ‌؟ ! مریض احوالی ؟ حالت خوش نیست‌ ؟ می دیدمش ؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم . زل زد توی صورتم و چند بار آرام صورتم را زد . بعد فریاد زد :یا حضرت زهرا، قدم ! قدم! منم صمد. یک دفعه انگاری از خواب پریده باشم. چند بار بار چشم هایم باز و بسته کرد و گفتم :تویی صمد؟!آمدی!؟ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: چی شده؟ چرا این طوری شدی؟ چرا یخ کردی؟ گفتم داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد‌. @Baserin313
شبتون پر از رویاهای امید بخش و دلارام 😴😴 @Baserin313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸وقتی آزاده باشی‏، با هنرت هم از و مظلومیت غزه حمایت می‌کنی. مهم این است بدانی، در پیچ تاریخی دنیا، انتخابت چیست؟ تو کجا ایستاده‌ای؟! 🖋بانو سامیه @Baserin313