eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
150 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
19 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
ثواب و اجر این دعا مانند آن است که در خدمت ایشان حاضر باشی و در آنچه فرموده باشند، اطاعت و نصرت آنان را کرده باشی. موجب توجه خاص و نظر آن حضرت نسبت به بنده می گردد. تجدید عهد موجب اثبات، کمال، اخلاص و ایمان می شود.
صبحی که شروع اش با نماز و دعای عهد باشه مگه چقدر شیطان طرف انسان میاد؟
امام علی میفرماید صبح ها قبل طلوع آفتاب ۱۱ بار سوره توحید(قل هو الله احد) رو بخونید شیطان در اون روز نمیتونه شما رو به گناه بکشه
خب حالا این همه مقدمه چیدم تا چی بگم؟
باصرینی ها تصمیم گرفتند که یادآور شما باشند.
_که چی؟
که صبح ها دعای عهد فراموش تون نشه انشاءالله چهل روز مداومت داشته باشه
ما صوت و متن دعای عهد رو سنجاق میکنیم و هر روز قبل از طلوع آفتاب یادآوری میکنیم.
خب خب! باصرینی های عزیز انشاالله از امشب هر شب رمان قرار میدیم مثل روند قبلی شبی دو پارت 🙂🌱
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هرچه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود. خلاصه آن روز هرچه منتظر شدیم،خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می‌رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی‌هایمان هم توی رژه است. او سید آقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تاراج تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشحال دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت:(( چشمم روشن حالا پشت پنجره می‌ایستی و مردهای غریبه را نگاه می‌کنی؟!)) دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت:(( امروز می‌خواهیم برویم گردش.)) بچه‌ها خوشحال شدن و زود لباس‌هایشان را پوشیدند. صمد که لیوان و قند و چای برداشت و گفت:(( تو هم سفره و نان رو و قاشق و بشقاب بیاور.)) پرسیدم:((حالا کجا می‌خواهیم برویم؟!)) گفت:((خط.)) گفتم:(( خطرناک نیست؟!)) گفت خطر که دارد. اما می‌خواهیم بچه‌ها ببینند بابایشان کجا می‌جنگند.)) مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می‌زد، ناراحت می‌شدم و به او پیله می‌کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سرپل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت:(( این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می‌بندد.)) بچه‌ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدن زدن زیر خنده گفتند:(( مامان بابا شده!)) صمد بچه‌ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت:(( بچه‌ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی‌گذارند جلو برویم.)) @Baserin313