ما صوت و متن دعای عهد رو سنجاق میکنیم
و هر روز قبل از طلوع آفتاب یادآوری میکنیم.
خب خب! باصرینی های عزیز انشاالله از امشب هر شب رمان قرار میدیم مثل روند قبلی شبی دو پارت 🙂🌱
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۴
.
.
.
.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم
که هرچه سرباز مسئول غذا بوق زده بود،
متوجه نشده بودیم.
او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم،
غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هرچه منتظر شدیم،خبری از غذا نشد.
آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم.
سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند.
خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستاییهایمان هم توی رژه است.
او سید آقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود.
آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تاراج تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشحال دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت:(( چشمم روشن حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟!)) دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم،
یک روز صمد گفت:(( امروز میخواهیم برویم گردش.))
بچهها خوشحال شدن و زود لباسهایشان را پوشیدند.
صمد که لیوان و قند و چای برداشت و گفت:(( تو هم سفره و نان رو و قاشق و بشقاب بیاور.))
پرسیدم:((حالا کجا میخواهیم برویم؟!))
گفت:((خط.))
گفتم:(( خطرناک نیست؟!))
گفت خطر که دارد. اما میخواهیم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگند.))
مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتم و راه افتادیم.
همان ماشینی که با آن از همدان به سرپل ذهاب آمده بودیم،
جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت.
اورکتی به من داد و گفت:(( این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد.))
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدن زدن زیر خنده گفتند:(( مامان بابا شده!))
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت:(( بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم.))
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۵
.
.
.
.
همانطور که جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها و با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت. صدای انفجار از دور و نزدیک
به گوش میرسید.
یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت:((
آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست.))
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. که چی را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت.
اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتن توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
رزمندههای کم سن و سالتر با دیدن من و بچهها انگار که به یاد خانواده و مادر خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف میزدند و سمیه را بغل میگرفتند و مهدی را میبوسیدند.
موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچهها که گرسنه بودند،با ولع نان و تن ماهی میخوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را به که به دست ایرانیها افتاده بود نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچهها معرفی میکرد و درباره عملیاتها حرف میزد که انگار آدمها بزرگ اند
یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدند.
موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو میرفت، حس بدی داشتم. گفتم:(( صمد! بیا برگردیم.)) گفت:((میترسی؟!))
@Baserin313