🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوسیوششم در سم
سلام سلام انشاءالله از امروز پارت گذاری رمان ققنوس به روال عادی خودش برمیگرده ببخشید بخاطر تاخیری که صورت گرفت انشاءالله عمری باشه جبران کنیم:)
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوسیوششم در سم
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوسیوهفتم
آرام قدم برداشت.
نگاهی به اطراف کرد.
به نظر امن می آید اما باید با سرعت عمل کند.
بدنش درد میکند.
نفس عمیقی کشید و با قدم هایی نسبتاً تند به سمت درب خروجی حرکت کرد.
ناگهان صدای هق هق یک دختر نظرش را جلب کرد.
با شتاب سرش را چرخاند.
دخترکی تنها میان اتاقی تقریبا تاریک عروسکش را بغل گرفته و به پهنای صورت اشک میریزد.
گوشه اتاق دستگاهی روشن است.
اما کس دیگری آن جا نیست.
قدم هایش را کند و به تدریج قطع کرد.
نگاهی به اطراف کرد.
بنظر امن می آید.
به سمت اتاق قدم برداشت.
دختر بچه تا او را دید با وحشتی که تمام وجودش را در بر گرفته است بلند شد و عقب عقب خود را به دیوار چسباند.
با مِن مِنی که مملوء از ترس فراوانیست گفت: ب... ببخشید... عمو... ببخشید...
حامد: آروم باش... نترس عزیزم... کاریت ندارم...
دیگر تا چند قدمی گل ترسان رسیده.
صدای بسته شدن در توجهش را جلب کرد.
سرش را برگرداد.
مردی با بلوز و شلوار سیاه، چهار شانه و قد بلند به همراه کلتی آنجا ایستاده.
قلبش گویا از حرکت ایستاد.
تنها چیزی که به ذهنش میرسد نجات دادن جان کودک بی گناه اس و بس.
میان اتاق درست بر همان دیواری که پشت سرش قرار دارد یک پنجره حدودا بزرگی با شیشه شکسته محوطه پشتی حیاط را نشان میدهد.
نمیدانست چه کاری باید بکند.
به یاد قانون های پاکسازی افتاد.
نگاهی زیر چشمی به بیرون کرد.
مهرداد را دید که آن جا ایستاده و نگهبانی میدهد.
اشاره ای کرد.
سر دخترک زیبا را بوسید و با بسم الله یی زیر لب بچه را به پایین پرت کرد.
بی هیچ حرکتی پای چپش را روی سکو گذاشت تاخودش هم به پایین بپرد.
اما صدایی درون گوشش پیچید و بعد درد عجیبی میان دست چپش پیچید.
تعادل خود را از دست داد.
اما قبل از این که به سمت پایین پرت شود مرد پشت سرش یقه او را گرفت و به عقب کشید.
با ضربه ای او را به زمین کوبید و تفنگ را رو به دست راستش گرفت.
با خنده ای مضحکانه گفت: حالا که قراره من بمیرم بزار قبلش یکم کیف دنیا رو ببرم...
با لگدی محکم به پهلوی حامد ضربه ای زد و ادامه داد: دوست داری چطوری بمیری؟... البته وقت کمه و باید سریع انتخاب کنی... نه بزار اصلا خودم میگم... دست چپت که تیر خورده... خون ریزی زیادی هم داره با دو سه تا لگد و یک گلوله دیگه مجبور به قطع دستت میشی... پس بزار دست راستت هم یک چیزیش بشه که تفاوت قائل نشده باشیم... قشنگ یک خط تقارن... اممم... آهان این دستگاهی که این جاست... گزینه خوبیه...
دست چپ حامد را محکم گرفت و بلندش کرد.
با خنده ی بیرحمانه ای گفت: آخی... درد داری؟... الان کاری میکنم درد دست چپت یادت بره...
و در عرضی از ثانیه با پای چپ خود پا های حامد را در زاویه ای قرار داد که نتواند واکنشی نشان دهد و دست راست را به زیر دستگاه هول داد.
آه و ناله حامد دل را خراش میدهد.
دکمه سبز رنگ کنار را فشار داد.
آهی بلند دیوار های اتاق را لرزاند و بعدش صدای گلوله ای که مانند عقاب از میان تفنگی بیرون پریده و بر روی طعمه خود فرود آید.
مرد حامد را رها کرد و به زمین افتاد.
محمد همان کسی است که ناغافل وارد اتاق شده است.
با عجله خود را به حامد رساند، نشست و سر او را در آغوش کشید.
محمد با نگرانی که تمامی وجودش را درگیر کرده پرسید: حامد... خوبی داداش...
دستی روی سرش کشید و ادامه داد: دووم بیار رفیق...
پشت هندزفری که درون گوشش بود گفت: اورژانس کجاست... یکی...
حامد نگذاشت حرفش را ادامه دهد: ن... نه... دا... داداش... دیدی... دیدی بالاخره به آرزوم رسیدم... دیدی... هم... همیشه... از این میترسیدم که اگه... اگه شهید بشم جواب حضرت زهرا(س) رو... آی... همیشه... همیشه میگفتم... بگی این همه...
محمد: حامد جان... صحبت نکن... داره ازت خون میره...
حامد: داداش... الان منم عین... عین عمو عباس... عمو عباس دست ندارم... محمد... دیدی بالاخره منم... منم خریدن...
محمد با دستش سر حامد را نوازش کرد و گفت: نگو... نگو حامد... تو زنده میمونی... من مطمئنم... هیچیت نمیشه... حامد... صحبت نکن... داره ازت خون میره داداش...
حامد که حالا لکنتش بیشتر شده است پاسخ داد: م... مح... محم... محمد... حل... حلالم... حلالم کن...
سرش به سمت پایین قوس داده شد.
محمد سر او را بلند کرد و به همراه ضربه هایی به صورت حامد گفت: نه.. ن... نه حامد... ح... حامد... داداش... بلند... بلند شو... خواهش میکنم ازت... حامد...
و حالا این محمد است که با لکنت پاسخ میدهد.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوسیوهفتم آرام
پ.ن: قانون پاکسازی منظورش اینه که بعد از پاک سازی یکی از نیرو ها داخل منطقه مستقر میشود...
پ.ن: و شهادت هنر مردان مجاهد است:)
پ.ن: رفیقش رفت💔:)
جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇
https://daigo.ir/secret/3428408728
https://harfeto.timefriend.net/17099104517084
شخصی👇کاری بود در خدمتم
@m_v_88
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوسیوهفتم آرام
اینجاست که شاعر میفرماید:
خداحافظ ای شعر شب های روشن😔💔😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://harfeto.timefrie
1_ از اول طرف حساب شایان محمد بوده و غیر اونم چیزی نمیخواد🚶♂
2_ حقیقتا نمیدونم از نظر شما رفاقتی حساب بشه یا نه ولی از نظر من محمد و شایان همین الان با هم رفیقن🥲
3_ هیچی به خدا😂
4_ چی بگم والا
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://harfeto.timefrie
1_ فعلا که تنها سرنخشون شایانه
2_ برن جلو بگن تو با سرویس های دیگه در ارتباطی یا نه؟
اگه شایان مامور MI6 باشه قطعا ت.م داره و اینجوری فقط خودشون رو لو دادن... همین که شایان ببینتشون کافیه...
3_ چرا شب سیاهه چرا خورشید میتابه؟😂
4_ از اولش قرار بود چیکار کنه؟ محمد و بکشه دیگه😂💔
5_ زهی خیال باطل😏
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://harfeto.timefrie
1_ شرمنده دیگه تا جایی که دستم یاری کنه مینویسم
2_ خواهش🥲❤️🩹
3_ زن و شوهرن مگه به هم برسن؟😂
4_ عه بازم احسنن😂
5_ بازم شرمنده
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: با وجود بدقولی ها و تاخیر، با وجود شرمندگی زیاد... تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://harfeto.timefrie
1_ ممنونم✨🌚
2_ کمه... سخت پیدا میشن🚶♂
3_ ببین اونجا هم به شایان من فحش دادی مردونگی کردم هیچی بهت نگفتما😒
جلوی شایان عفت کلوم داشته باش گوجه😡😂
4_ شنبه سرمایهگذار جان پارت گذاشتن🥲
#مدیرعامل