🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: تیم محمد از دست دوستاش شاکی ان دوستای محمد از دست تیمش😂 پ.ن²: تخلیه اطلاعاتی😔😂 پ.پ³: مرتضی چه
1_ کو؟ کجا؟ من خفنیت نمیبینم😔😂
2_ وقتی تو هر پارت فقط دنبال داوودی🥲😂
3_ بعدا خواهی دانست🤓
4_ محمدی را تصور کنید که بچه های سایت از سر و کولش بالا میروند آنگاه از خنده خواهید مرد🤣🤣
5_ اون دلش همیشه پره😂💔
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: تیم محمد از دست دوستاش شاکی ان دوستای محمد از دست تیمش😂 پ.ن²: تخلیه اطلاعاتی😔😂 پ.پ³: مرتضی چه
1_ گودرت محمد😂
2_ سکوت لفطن😔😂
3_ نوموخوام🦥
4_ الفاتحه مع الصلوات
5_ خنده دار و موافقم ولی خفن و لطفا بیشتر توضیح بده😁
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: تیم محمد از دست دوستاش شاکی ان دوستای محمد از دست تیمش😂 پ.ن²: تخلیه اطلاعاتی😔😂 پ.پ³: مرتضی چه
1_ امروز از داوود میبرازارم😂
2_ نوچ
3_ پارت های آینده😂
4_ آخه این رواست؟ پنجشنبه پارت نداریم که من یکم راحت تر باشم انصافه بخوام روزای دیگه جبران کنم؟😔😂 #پررویینجومی
5_ والا بوخودا
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: تیم محمد از دست دوستاش شاکی ان دوستای محمد از دست تیمش😂 پ.ن²: تخلیه اطلاعاتی😔😂 پ.پ³: مرتضی چه
1_ شاید خیلی پخته تر و سختی کشیده تر از روز اول🥲
2_ سلام خواهش میکنم😂❤️
3_ داریم ولی دیر😁
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_133 محسن: چی شده کاظ
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_134
با صدای باز شدن درب آسانسور، نگاه ماتم زده اش را از دسته گل جدا کرد و پا درون راهرو گذاشت... بدون اینکه نگاهی به اطراف بی اندازد راه چند ماهه اش را پیش گرفت... وارد اتاق شد و نگاه مغمومش را به تخت و جسم نیمه جان پاره ی تنش داد... گل را در گلدان گذاشت و کنار برادرش نشست... بی حرف او را مینگریست و در ذهن مقدار کاهش وزن دانیار در این چندماه را تخمین میزد...
دست کبود او را در دست گرفت و چشم به سوزن آنژیوکت دوخت... مثل همیشه صدایش را گم کرده و حرف هایش را فراموش کرده بود... کمی چشم هایش را بست تا آرامش از دست رفته اش را دوباره به دست بیاورد و سپس لب گشود:
سلام عشق داداش... چقدر میخوابی ته تغاری؟... بس نیست؟... هرچی بیخوابی برای کنکورت کشیده بودی جبران شد دیگه... بسه داداش پاشو...
نفس عمیقی مهمان ریه هایش کرد تا به همراه او بغضش را قورت دهد و ادامه داد:
این روزا اوضاع کاریم ریخته به هم... اصلا آرامش ندارم... دارا هم تمام فکر و ذکرش شده تو... منو که هیچی حتی کارشم یادش رفته... هیچ کدوم دلمون نمیکشه بریم خونه... وقتی تو نباشی، همه جا سوت و کوره... نباید بهت بگم ولی... ولی نمیتونم... باید با یکی حرف بزنم....
تن صدایش را پایین آورد و سرش را به زیر انداخت:
یه حالی ام دانیار... انگار دارم... از برگشتت ناامید میشم... احساس میکنم دیگه نمیخوای برگردی...
سرش را با شتاب بالا آورد و با امیدی کاذب به او چشم دوخت:
احساسم اشتباهه مگه نه؟... کار شیطونه... میخواد ناامیدم کنه که ازت دست بکشم... ولی من که از داداشم ناامید نمیشم... تو بیدار میشی... من مطمئنم دانیار... مطمئنم بیدار میشی....
نگاهش را روی ساعت چرخاند و ایستاد... بوسه ای روی پیشانی برادرش نشاند و دلجویانه گفت:
دیگه باید برم... مرخصی ساعتی گرفته بودم باید برگردم سایت... ولی دوباره میام پیشت خب؟.... تو هم سعی کن تا وقتی که برمیگردم چشمات رو باز کنی... دل داداش برای قهوه ای چشمات لک زده...
لبخند غمگینی زد و از اتاق خارج شد... به سمت درب خروج میرفت که صدایی او را خواند:
آقای محمدی...
به عقب چرخید و چشم به صورت پرستار دوخت... با رفت و آمد هایش به بیمارستان دیگر همه ی کادر درمان او را میشناختند:
بله؟...
پرستار: دکتر فلاحی گفتن هر وقت اومدید بیمارستان یه سر بهشون بزنید...
داوود: اتفاقی افتاده؟... شرایط برادرم تغییری کرده؟...
پرستار: من اطلاع ندارم حتما هرچی هست خود دکتر بهتون میگن...
سری به نشانه ی تایید تکان داد و به سمت اتاق دکتر رفت... در زد و با اجازه ی صاحب اتاق وارد شد... روی صندلی نشست و چشم به دکتر دوخت:
با من کاری داشتید آقای دکتر؟...
دکتر فلاحی که مردی ریش سفید و دنیا دیده بود، نگاهی به داوود انداخت و نفس عمیقی کشید... سکوت و تفکرش برای داوود نگران کننده بود:
اتفاقی برای دانیار افتاده؟... من الان پیشش بودما... حالش خوب بود...
دکتر فلاحی: نه اتفاقی که نیوفتاده... سطح هوشیاریش هیچ تغییری نکرده...
داوود نفس راحتی کشید و لبخند کوتاهی زد:
خب خداروشکر...
دکتر فلاحی: آقای محمدی برادرتون الان بیش از چهارماهه که تو کماست و هیچ تغییر مثبتی نداشته... من فکر میکنم دانیار خودش از این وضعیت خسته باشه... بهتره که زود تر از این وضع نجات پیدا کنه...
داوود: خب... منکه از خدامه دانیار زودتر خوب بشه... راهی هست؟...
دکتر فلاحی ایستاد و برگه ای را از روی میزش برداشت:
بله... راهی هست...
به سمت داوود آمد و برگه را رو به روی او گذاشت:
دانیار میتونه هنوز زنده باشه و به بقیه زندگی ببخشه...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_134 با صدای باز شدن
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂
پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔
پ.ن³: راه نجات:)))
پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و به بقیه زندگی ببخشه🙃🖤
https://harfeto.timefriend.net/17301997400542
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل
سلام👋
من تازه همین الان تونستم گوشی رو بردارم برای تایپ پارت رو که تایپ کردم تقدیم میکنم...
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوچهلوپنجم ( چ
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوچهلوششم
با صدای شکستن چیزی به خود آمد.
از جای خود برخاست و به سمت آبدار خانه رفت.
خرده شیشه ها روی زمین پراکنده شده.
رسول: چی شده؟...
سهراب: هیچی چیزی نیست دستم لیز خورد...
*
آرام کفش های خود را در آورد و با بسم اللهی وارد نماز خانه شد.
مهری را برداشت و گوشه ای نشست.
قرآن کوچکی را از درون جیبش درآورد.
نگاهش که به صفحات نورانی و زیبای قرآن خورد، به گذشته سفر کرد.
( حرم شاه عبدالعظیم حسنی.
چهار رفیق همراه هم وارد صحن شدند.
اما درس مانند همیشه کل کل هایشان است که نظر همه را جلب میکند.
رسول: حالا ناهار چی بخوریم؟...
حامد: گشنه پلو با خورشت دل ضعفه...
رسول: دارم جدی میگم ها...
مهدی: چلو کباب مهمون آقا رسول...
حامد: آخ گفتی... من اصلا نمیدونم چرا وقتی مهمون رسولیم اشتهام باز میشه...
محمد: آره... منم کمبود پیدا کردم... واقعا نیازه...
رسول: محمد تو هم؟... گاوبندی کردید دیگه؟...
مهدی: کی ما؟...
محمد: نه اصلا... از این خبر ها نیست... پس بعد از نماز نهار چلوکباب عمو رحیم مهمون آقا رسول...
رسول: عه... قبول نیست... دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردید؟...
حامد: پس حله دیگه... ایوللل...
رسول: ایول؟...
محمد: بسه دیگه...
حامد: آهان راستی یه چیزی براتون گرفتم...
رسول: عه... ایول... چی؟...
چهار قرآن کوچک با جلد قهوه ای را از میان کیفی که در دست داشت در آورد و گفت: ایناهاش... خریدم چهارتایی با قرآن یه شکل قرآن بخونیم...)
قطره آبی بر روی دستش افتاد و همین او را به خود آورد.
قرآن را بست و به صورت خود نزدیک کرد.
دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد.
با تمام وجود شروع کرد به گریه کردن.
چند دقیقه بدون آن که چیزی میان ذهنش بیاید یا مکثی بکند اشک ریخت و گریه کرد.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوچهلوششم با ص
پ.ن: گاو بندی کردن...😂
پ.ن: قرآن رو حامد براش خریده بود...💔
پ.ن: یه سوال صبر میکنید دومی رو تا ساعت ده یازده بدم یا نه؟...
جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇
https://daigo.ir/secret/3428408728
https://harfeto.timefriend.net/17099104517084
شخصی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار