🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوچهلوششم با ص
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوچهلوهفتم
از جای خود برخاست.
قرآن را درون جیب خود قرار داد و شروع کرد به نماز خواندن.
چند دقیقه ای گذشت.
بعد از نماز به سمت کوروش راه افتاد.
از راه رویی طولانی گذشت.
به در قهوه ای بزرگی رسید.
درب را گشود.
سالن وسیع و چندین جنازه سر تا سر محوطه را پرکرده است.
دستی از پشت بر روی شانه اش نشست.
سر خود را برگرداند.
کوروش است که با نگاهی سر تا سر محمد را میگذراند.
کوروش: جنازه سوم اون آخر...
محمد: ممنون...
آرام آرام به سمت پیکر بیجان رفیقش قدم برداشت.
کنار جسم حامد زانو زد.
محمد: این رسمش نبود... چرا تنها تنها رفتی؟... مگه قرار نبود یا جایی نریم یا اگه میرم با هم باشیم...
اشک پهنای صورتش را گرفته است.
گریه امانش را بریده.
پرچم را کمی کنار زد تا صورت رفیقش تماشا کند و قابی تکرار نشدنی را در ذهن خود خلق کند.
نفس عمیقی کشید و با همراهی اشکانش ادامه داد: الان ما باید جواب خواهرت رو چی بدیم؟... الان من برم اداره به بچه ها چی بگم؟... به رسول... به مهدی... بهشون چی بگم؟... رفیق نیمه راه شدی؟... نگفتی این وسط من باید چه خاکی توی سرم بریزم؟... مرد حسابی فکر خواهرت رو نکردی؟... اون بنده خدا چه گناهی کرده؟... چرا باید داغ تو هم بره روی داغ هاش؟... خواهرت هنوز منتظرند تا ما خبری از تو براشون ببریم... الان من چی باید بگم؟... چجوری؟... چرا تنهام گذاشتی؟... الان من با مهدی و رسول چیکار کنم؟... چیکار کنم حامد؟...
و اما این قطرات اشکی که از صورتش سرازیر شدند حال پرچم بر روی تابوت را نمناک کرده است.
ناگهان جرقه ای درون خیالاتش او را محکوم به سکوتی عجیب کرد.
بر پرچمی که بر روی پیکر رفیقش است بوسه ای زد و گفت: حامد... تو از همه مشکلات گذشتی تا به اینجا رسیدی... تو اگه الان بی جان روی زمینی برای اینه که دلت نمیخواست احدی به این پرچم نگاه چپ بکنه... دلت میخواست همیشه خواهرت توی امنیت کامل باشه... تو خودت رو فدای این پرچم و ناموست کردی... بهت قول میدم... قول میدم نزارم این پرچم زمین بی افته یا کسی نگاه چپ به ناموست بکنه...
بوسه ای بر صورت دوست همیشه همراهش زد و پرچم را به حالت اول بازگرداند.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوچهلوهفتم از
پ.ن: یه عیدی خوشگل و نسبتاً طولانی✨
پ.ن: حامد و محمد...
پ.ن: خودت رو فدای این پرچم و ناموست کردی...
پ.ن: میخواد راهش رو ادامه بده...
پ.ن: جرقه چی بود؟...
جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇
https://daigo.ir/secret/3428408728
https://harfeto.timefriend.net/17099104517084
شخصی👇
@m_v_88
#سرمایهگذار
سلام بچه ها
طبق شواهد امروز پارت داریم😁
فعلا از پارت سرمایه گذار جان حمایت کنید تا بعد نماز مغرب که پارت رو بفرستم🥲❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
مدیر عامل... #سرمایهگذار #نظرات
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ داوود عزیزش😂
2_ خداحافظ ای شعر شب های روشن😔💔😂
3_ ولی این بهترین کاره🥲
دانیار با بند بند وجودش زندگی رو به دیگران هدیه میده🥺🖤
4_ چون تموم شد🤓
5_ خوشبختانه یا متاسفانه...
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ تنهایی🥲
2_ ولی بیاید قبول کنیم زندگی با همین لجبازی ها و بالا پایین هاشه که شده زندگی:)))
3_ چون نمیاد
واقعا توضیح دیگه ای نمیتونم بدم🚶♂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ الان مرگ و زندگی دانیار تو دست داووده🚶♂
2_3_ اگه میشد میدادم
4_ ولی از درون داغونم:)
5_ گذشت... تموم شد... فقط یه مشت خاطره باقی مونده که با یادآوریشون صدباره اون دوران رو به چشم میبینیم
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ 2_ 3_ 😊
4_ شرمنده دیگه همین از دستم بر می اومد🚶♂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ به نظر منم🥲
2_ به نظرم قشنگ ترین کاری که آدم میتونه انجام بده
با مرگش زندگی ببخشه🙃
3_ زشته واقعا.... قبیحه... مستهجنه...
4_ 🙂
5_ محمد نداشت ولی کلی زحمت کشیدم نوشتم😐😂
مگه حتما باید محمد داشته باشه؟😂💔
#مدیرعامل