eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
خبببببببب یواش یواش بریم سراغ پارت....
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
مدیر عامل... #سرمایه‌گذار #نظرات
دوستان نویسنده ی دو رمان متفاوته بنده رو مینویسم و سرمایه گذار رمان رو... این دوتا رو با هم قاطی نکنید🥲
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ داوود عزیزش😂 2_ خداحافظ ای شعر شب های روشن😔💔😂 3_ ولی این بهترین کاره🥲 دانیار با بند بند وجودش زندگی رو به دیگران هدیه میده🥺🖤 4_ چون تموم شد🤓 5_ خوشبختانه یا متاسفانه...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ تنهایی🥲 2_ ولی بیاید قبول کنیم زندگی با همین لجبازی ها و بالا پایین هاشه که شده زندگی:))) 3_ چون نمیاد واقعا توضیح دیگه ای نمیتونم بدم🚶‍♂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ الان مرگ و زندگی دانیار تو دست داووده🚶‍♂ 2_3_ اگه میشد میدادم 4_ ولی از درون داغونم:) 5_ گذشت...‌ تموم شد... فقط یه مشت خاطره باقی مونده که با یادآوریشون صدباره اون دوران رو به چشم میبینیم
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ به نظر منم🥲 2_ به نظرم قشنگ ترین کاری که آدم میتونه انجام بده با مرگش زندگی ببخشه🙃 3_ زشته واقعا.... قبیحه... مستهجنه... 4_ 🙂 5_ محمد نداشت ولی کلی زحمت کشیدم نوشتم😐😂 مگه حتما باید محمد داشته باشه؟😂💔
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اینم آقا داوودتون🙂 پ.ن²: احساسم اشتباهه مگه نه؟🥲💔 پ.ن³: راه نجات:))) پ.ن⁴: میتونه زنده باشه و
1_ اگه قرار بود خوبش کنم اصلا چرا زدم داغونش کردم؟🤔 2_ تنهاتر و مظلوم تر از گذشته🥲💔 3_ دانیار بی گناه قربانی شد:)) 4_ دیگه باهاش خداحافظی کنید🚶‍♂ 5_ آرررررررررههههه
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_134 با صدای باز شدن
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با بی حالی خیابان های تهران را به مقصدی نامشخص طی میکرد... حال و هوای موتور سواری نداشت و موتورش را رو به روی درب بیمارستان جا گذاشته بود تا شاید بتواند با کمی پیاده روی حرف های بی رحمانه ی دکتر را از ذهنش بیرون بی اندازد... توجه ای به اطرافش نداشت و مانند انسانی میمانست که روح از تنش رفته و فقط جسمی سرد و خالی باقی مانده است... با تنه ای که به شانه اش خورد به خود آمد و نگاهی به اطراف انداخت.... روی پل عابر ایستاده بود... روی زمین نشست، به پایین پل و عبور ماشین ها چشم دوخته بود ولی ذهنش جایی حوالی اتاق برادرش میچرخید... برادری که قصد گرفتن جانش را کرده بودند تا او را تنها تر از گذشته و بی یاور تر از حال کنند... نفس عمیقی کشید و دست به زمین گرفت تا بایستد... از هر چیزی تهی شده بود و گویا دیگر اشک هایش هم خشک شده بودند... نه زمان در دستش بود و نه توجه ای به مکان داشت، فقط به دنیای بعداز دانیار فکر میکرد... دنیایی سیاه تر، تاریک تر و وهم برانگیز تر... دنیایی که داوود را در تنهایی سیاهچالش غرق و روحش را زنده به گور میکرد... زمانی به خودش آمد که نور خورشید نفس های آخرش را میکشید و او بالای قبر پدر و مادرش ایستاده بود... دیگر توانی در پایش باقی نمانده بود که کنار قبر زانو زد و همانجا نشست... نه گلی با خود آورده بود و نه گلابی در بساط داشت... دستمالی از جیبش بیرون کشید و کمی خاک قبر را گرفت... صدایش هم مانند خودش رمقی نداشت: ازتون ناراحتم... خیلی زیاد ناراحتم... انقدری که الان نمیدونم، اصلا واسه چی اینجام؟... اینجا چیکار میکنم؟...بستون نبود؟.... خودتون دوتایی پاشدید رفتید یه ذره هم فکر نکردید تو این دنیا سه تا پسر بچه هم هستن که بهمون نیاز دارن... حالا میخواید دانیار رو هم ببرید؟... اصلا یکم به فکر منو دارا هستید؟... نخیر اینجوریا هم نیست... دیگه جلوتون ساکت نمیشینم، دیگه سکوت نمیکنم... نمیزارم این اتفاق بی افته... شده خودم و به آب و آتیش میزنم ولی نمیزارم دانیار هم مثل شما ترکمون کنه... این بار دیگه کوتاه نمیام... ایستاد و بدون اینکه خاک لباس هایش را بتکاند از کنار قبر دور شد که پسر بچه ای را دید... به سمت او رفت و تراول 50 تومانی را به سمتش گرفت: آقا پسر... اون دوتا قبر و میبینی؟... ...: بله آقا... داوود: دوتا گلاب خالی کن روشون... ...: روچشم آقا... تایید پسر بچه را که گرفت با قدم هایی آرام از بهشت زهرا بیرون آمد.... سوار ماشینی که جلوی پایش ترمز کرده بود شد و آدرس بیمارستان را داد... در طول راه نگاهش را به بیرون داده و هیاهوی مردم و جریان زندگی در تار و پود شهر را به تماشا نشسته بود... با صدای راننده نگاهی به اطراف و سر در بیماستانی که ماشین جلوی آن متوقف شده بود انداخت... هزینه ی تاکسی را حساب کرد و از آن پیاده شد... بدون اینکه توجه ای به محیط پیرامونش داشته باشد، سوار موتورش شد و راه سایت را در پیش گرفت... با ورود به سایت موتورش را پارک کرد و یک راست به سمت میز رسول رفت: سلام رسول چه خبر؟... رسول هدفونش را روی میز گذاشت و به عقب چرخید: سلام.... معلوم هست تو کجایی؟ چرا هرچقدر زنگ میزنم جواب نمیدی؟... داوود: مرخصی گرفته بودم.... الانم حوصله ندارم سر به سرم نذار... رسول: مرخصی یه ساعت، دو ساعت، ته تهش سه ساعت... نه شیش ساعت... داوود: رسول میگی چی شد یا برم از یکی دیگه بپرسم؟... سری به نشانه ی تاسف تکون داد و دوباره به سمت مانیتور چرخید: هیچی میخواستی چی بشه؟... رفتن پیش شایان دیگه... داوود: اونو خودم میدونم بعدش چی شد؟... رسول: آقاکاظم زنگ زد گفت انگار شایان و محمد اول دعواشون شده ولی بعدش همه چی به خیر و خوشی تموم شده رفته... الانم بیمارستانن... داوود: بیمارستان برای چی؟... رسول: چی بگم والا؟... منکه سر از کار اینا در نیاوردم... انگار کار شایانه... دست آقامحمد مو برداشته بردنش برای معاینه... داوود: کدوم بیمارستان رفتن؟... رسول به عقب چرخید و با تعجب نگاهش کرد: واسه چی میخوای؟... داوود: رسول اعصاب ندارم انقدر سوال پیچم نکن... میخوام برم بیمارستان دیگه... رسول: بیمارستان واسه چی بری؟... داوود: رسول میگی یا نه؟... با اصرار های فراوان اسم بیمارستان را از رسول گرفت و بی معتطلی سایت را ترک کرد.... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹