eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: انقدر قاطی پاتی نوشتم اصلا نفهمیدم چی شد😂💔 به بزرگی خودتون ببخشید دیگه پ.ن²: کار اون شایانه؟🤦‍
1_ آخی الان زندگیت به خاطر دانیار مختل شده بود؟😔😂 2_ یه پناه مثل آقامحمد🥲 3_ گریه نهههههههه 4_ محمد هم خدایی داره🚶‍♂ 5_ این دیگه داره غیرطبیعی میشه حتما به پزشک مراجعه کن🤓
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: انقدر قاطی پاتی نوشتم اصلا نفهمیدم چی شد😂💔 به بزرگی خودتون ببخشید دیگه پ.ن²: کار اون شایانه؟🤦‍
1_ نیست متاسفانه🥲 2_ داداش میخوای از این به بعد شما فقط دو خطش و بخون🦦 3_ میشه خواهش کنم دیگه این سوال پرسیده نشه؟😊 4_ خونه شون
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_136 با رسیدن به بیما
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با ورود دکتر به اتاق، حرفش را ادامه نداد و رو به دکتر گفت: آقای دکتر کجایی شما؟... چیشد این دست ما؟... میتونیم بریم؟... دکتر: دو دقیقه مهلت بده آقا... کجا میخوای پاشی بری؟... دستت مو برداشته باید آتل بندی بشه... محمد: ای بابا عجب گیری افتادیم... دکتر: احیانا شما درد نداری که انقدر غر میزنی؟... محمد: غر نزدم آقای دکتر... دکتر: آره اون منم که از وقتی اومدم میخوام برم... اگه بچه ات رو گاز نیست دو دقیقه تحمل کن بگم پرستار بیاد زودتر کارت و راه بندازه... دکتر که مردی جوان بود، بلافاصله بعداز حرفش از اتاق خارج شد... داوود چشم به قیافه ی مبهوت محمد دوخته و سعی داشت خنده اش را قورت داد... با صدایی که آثار خنده های خفه اش در آن مشهود بود گفت: از شما بعید بود آقامحمد... نگاه جدی محمد خنده اش را جمع کرد و سرش را به زیر انداخت: بله ببخشید... با ورود دوستان محمد و پرستار به اتاق، گوش از زمزمه های زیرلبی محمد گرفت و عقب تر رفت... دقایقی بعد کار دست محمد تمام شده و با شنیدن توصیه های دکتر از اتاق خارج شدند... محمد: آخیییششش... کاظم: چیه؟ ترسیدی دکتر بستریت کنه؟... محمد: آره بابا ازش بعید نبود... داوود: آقا الان شما میاید سایت؟... محسن: آره محمد تو و کاظم برید سایت من برم دنبال مرتضی.... داوود: مگه آقا مرتضی کجان؟... محسن: موند پیش شایان.. با جدا شدن محمد از جمع شان به او چشم دوختند که به سمت بخش دیگری میرفت.... کاظم: کجا میری محمد؟... خروج از این طرفه... محمد به سمت آنها چرخید و گفت: فکر کنم عطیه رو دیدم.... کاظم: عطیه خانم؟... اینجا تو بیمارستان؟... محمد برگشت و راهش را ادامه داد... با دیدن حسین قدم هایش را تند تر کرد و خود را به او رساند: حسین... چه خبره؟ اینجا چیکار میکنید؟ حسین به سمت محمد چرخید و نگاهی به سر تا پایش انداخت: سلام... تو اینجا چیکار میکنی؟... دستت چی شده؟... کی بهت خبر داد؟.... محمد: چیو باید بهم خبر میدادن؟... حسین: پس خبر نداری.. والا... هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای جیغ آشنایی در گوششان پیچید... صدایی که محمد شک نداشت متعلق به عطیه است... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌چهل‌و‌نهم اشک
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 تلفن را در جای خود قرار داد. با اشاره ای به نشانه برخاستن به مهدی در اتاق را گشود و خارج شد. پله ها را دانه به دانه با همراهی مهدی گذراند. خود را به درب آسانسور رساندند. دکمه سبز رنگ گوشه سمت راست را فشرد. چند ثانیه بعد از باز شدن درب داخل شدند. با گذشت مدتی کوتاه خارج و به سمت نمازخانه از سه پله کوتاه بالا رفتند. محوطه را از نظر گذراند. هر کسی مشغول کاری بود. یکی نماز میخواند. دو نفر با هم صحبت میکردند. یک نفر قرآن تلاوت میکرد. و اما رسول که با سکوتی دندان شکن گوشه ای پشت ستون نشسته بود. آرام آرام به سمتش رفت. اما مهدی گویا پاهایش قفل کرده بود. بی هیچ حرفی همانجا ایستاده. چشمانش به دنبال دو رفیقش است اما دلش پیش رفیق دیگری است که دیگر وجودش را حس نمی‌کرد. با مکث مهدی محمد میان راه توقف کرد. نگاهش بین مهدی و رسول چرخید. نمی‌داند به سمت کدام برود. چند قدمی که جلو آماده بود را بازگشت و با گرفتن مچ دست چپ مهدی او را به سمت جلو هدایت کرد. مهدی را سمت راست نشاند. خودش هم میان این دو نشست. اندکی سکوت کرد و درون ذهنش دنبال جملات مناسب این موقعیت گشت. چند دقیقه گذشت اما هنوز میانشان سکوت حاکم بود. باید به گونه ای حال این دو را بهتر میکرد. اما چگونه و به چه شکل؟ ناگهان رسول جو سنگین بینشان را نابود کرد و گفت: دروغه... دروغه دیگه محمد... مگه نه؟... اشک میان چشمانش حلقه زده اما هنوز اذن خروج نگرفته بودند. دلش نمی‌خواست واقعی باشد. ای کاش یکی او را در خواب بیدار کند و بگوید که همه یک خواب بوده. یک کابوس وحشتناک. ادامه داد: محمد... بگو حامد برمیگرده... بگو همش یه کابوسه... پاسخی به ذهنش نمیرسید. نفس عمیقی کشید. دستش را دور گردن رسول حلقه زد و سر او را میان آغوش خود کشاند. بوسه ای میان موهای فر رفیقش زد. و اما رسول که قطرات اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود آرام دست محمد را میان دستان خود جای داد و نوازش کرد. محمد نگاه خود را به مهدی داد که بی هیچ حرفی به گوشه ای زل زده بود. دست مهدی را میان دست آزاد خود گرفت و فشرد. مهدی از میان خاطرات و خیالات خود خارج شد. نگاهی به محمد کرد. با لبخندی ملیح و مملوء از غم همراهی اش کرد. سر خود را بر روی شانه محمد قرار داد و به سکوتی که کرده بود ادامه داد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥