🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: رایسین😶 پ.ن²: بدون شک قصدشون کشتن رسول بوده:// پ.ن³: برای رسول، محمد همه جا تو اولویته🥲 پ.ن⁴:
وا😐
کی گفته نگاه نمیکنیم😂
همه روزه ان هیچ کس اعصاب نداره😂😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: رایسین😶 پ.ن²: بدون شک قصدشون کشتن رسول بوده:// پ.ن³: برای رسول، محمد همه جا تو اولویته🥲 پ.ن⁴:
آقا به خدا به پیر به پیغمبر میدم بازم😂
یکم مهلت بدید خو🤓😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
#معاونباشگاه
راست میگم به خدا😂
الان تایپش کنم تمومه
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_72 با صدای در، چشم ا
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_73
نگاهی به دستان لرزانش کرد و پاکت پودر را برداشت... از عاقبت کارش میترسید ولی این تنها راه نجات دخترش بود... پاکت را باز کرد و محتوایش را درون لیوان چای ریخت... سینی چای را برداشت و به سمت اتاق رفت... با لبخندی مصنوعی وارد اتاق شد و سینی را روبهروی رسول گرفت... رسول نگاهی به عاطفه کرد و لیوان را برداشت...
دقایقی از رفتن آزیتا و نوشیدن چای نگذشته بود که رنگ رسول پرید و حالش به هم خورد... ایستاد و به سمت سطل آشغال دوید... صدای نگران عاطفه را میشنید اما توان پاسخ گویی نداشت... در دل خداراشکر میکرد که آن چای را خورده است وگرنه حال الانش چند برابر بدتر بود... بعداز چند دقیقه که حالت تهوع شیره ی وجودش را کشیده و همکاران عاطفه دورش جمع شده بودند، پاهایش سست شد و روی زمین افتاد...
لرزانش دستانش را حس میکرد ولی شکایتی نداشت... میدانست تا لحظاتی بعد از هوش خواهد رفت ولی فقط نگران حال عاطفه بود... میترسید با شنیدن خبر مرگش حالش به شدت به هم بریزد و ضرر جبران ناپذیری به او وارد شود...
طبق چیزی که محمد برایش شرح داده بود، از هوش رفت و وقتی چشم گشود درون اتاق مهمان سایت بود...
نگاه گنگش را درون اتاق چرخاند که قامت آشنایی را دید... لبخندی روی لب نشاند و لب های خشکش را از هم فاصله داد:
عاطفه جان..
عاطفه سرش را بالا گرفت و خیسی چشمانش را گرفت:
جانِ عاطفه... چی شدی تو رسول؟ مردم از نگرانی...
رسول: دور از جونت... ببخشید ترسوندمت... چاره ای نبود...
دوباره بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد:
وقتی دکتر مهاجر گفت مردی داشتم روانی میشدم رسول... نفهمیدم آزیتا کِی بازوم رو گرفت و کشوندتم تو اتاق، اونجا آقا محمد همه چی رو برام تعریف کرد... اگه همه ی اینا حُقّه و ساختگی نبود قطعا همونجا جون میدادم...
لبخندی زد و دست عاطفه را میان دستانش گرفت... خواست چیزی بگوید که در با صدای کوتاهی باز شد:
یاالله...
رسول: بفرمایید آقا محمد...
محمد سر به زیر وارد اتاق شد و کنار رسول ایستاد... دستش را روی شانه ی رسول که نیم خیز شده بود گذاشت و فشاری به آن وارد کرد:
راحت باش... بخواب...
رسول: نیاز نیست آقا... بهترم...
محمد: خب خداروشکر... خانم هدایت من بازم بابت شرایط به وجود اومده ازتون عذر میخوام... چاره ای جز این راه نبود...
عاطفه: نه این چه حرفیه... الحمدالله که کارتون به درستی انجام شد و حال آقا رسول هم خوبه...
محمد: الحمدالله... رسول جان حالت که یکم بهتر شد داوود میاد دنبالت میرید خونه امن... بقیه ی کارا رو هم بچه ها انجام میدن...
رسول: آقا من خوبما... میتونم بمونم...
محمد چشم غره ای به رسول رفت و گفت:
نخیرم... همینکه من گفتم... دست زنت رو میگیری میبری تا هر وقت که بچه ها رو بفرستم دنبالت...
رسول: هرچی شما بگید آقا...
محمد: آفرین این خوبه...
لبخند دیگری زد و آنها را تنها گذاشت...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_73 نگاهی به دستان لر
پ.ن¹: حالش بد شد😶
پ.پ²: عشقشون🥲❤️🩹
پ.ن³: محمد جفت پا پرید وسط عاشقانه هاشون😂
پ.ن⁴: دیگه تا اطلاع ثانوی مدل زندگی رسول و عاطفه تغییر میکنه🙃
https://harfeto.timefriend.net/17097532050292
#مدیرعامل