eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
306 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
212 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز ششم ماه مبارک رمضان✨❤️
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_73 نگاهی به دستان لر
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با صدای تلفن همراهش چشم باز کرد و ایستاد تا با حرکات کششی خستگی اش را از تن بیرون کند... در همان حال هم تماس را پاسخ داد... با شنیدن صدای آزیتا، دست از باز کردن گرفتگی عضلاتش کشید و صاف ایستاد: سلام خانم رادفر... مشکلی پیش اومده؟ صدای پر ذوق آزیتا در گوشش پیچید: بچه ام و برگردوندند آقا محمد... بچه ام الان پیشمه... باورم نمیشه... محمد: واقعا؟ الان آرمیتا کنارتونه؟ آزیتا: بله آقا محمد... رفتم دم در دیدم بچه ام ایستاده منتظره در و باز کنم... محمد: الحمدالله... حال بچه خوبه؟ آزیتا: بله حالش خوبه... من... واقعا ازتون ممنونم... شما خیلی کمکم کردید... محمد: این چه حرفیه؟ خداروشکر که شرمنده تون نشدیم... آزیتا: بازم ازتون ممنونم... خداحافظ... محمد: خدانگهدار... هنوز تلفن را روی میز نگذاشته بود که درب اتاقش باز شد: آقا محمد یه خبر خوب... نگاهی به سعید انداخت و خونسرد پاسخ داد: خبرت سوخته آقاسعید... همین الان با مامانش صحبت کردم... چشم از سعیدی که بادش خوابیده بود گرفت و لبخند محوی زد... سعید: آقا حالا رسول نیست باید ما رو ضایع کنید؟ کنار سعید ایستاد و با لبخند گفت: من اگه شما رو اذیت نکنم که کار کردن برام عذابه... سعید: یعنی الان دلیل کار کردنتون ماییم دیگه؟ محمد: دلیل با عشق کار کردنم شمایید... لبخندی به ابراز علاقه ی ریز و زیرپوستی فرمانده اش زد و رفتنش را به تماشا نشست... اما محمد به سمت اتاق آقای عبدی میرفت که این موضوع را با او در میان بگذارد... در زد و سر به زیر وارد اتاق شد... سرش را بالا آورد که با دیدن افراد حاضر در اتاق، چشمانش گرد شد... میدانست امروز می آیند ولی باز هم جا خورده بود... کمی پا به پا شد و دهان باز کرد: س... سلام... جواب سلامش را که گرفت، چشم به آقای عبدی دوخت... سنگینی نگاه کسانی که روزی رفقایش بودند آزارش میداد... آقای عبدی: محمدجان... نمیخوای سایت و به دوستات نشون بدی؟ کلافه از موقعیتی که در آن گیر افتاده بود، سرش را تکان داد و نگاهی به دوستانش انداخت: چشم آقا... به سمت در رفت تا از اتاق خارج شود ولی با به یاد آوردن آرمیتا به عقب برگشت: راستی آقا... خانم رادفر تماس گرفتن... گفتن گویا بچه رو برگردوندن... آقای عبدی: واقعا؟ فکر نمی‌کردم به حرفشون عمل کنن... محمد: منم توقع همچین کاری رو ازشون نداشتم... فکر میکردم حتی اگه به هدفشون برسن هم باز بچه رو رها نکنن... آقای عبدی: خیلی خب... فعلا هوای دوستات رو داشته باش و با بچه ها آشناشون کن، بعدا با هم حرف میزنیم... نگاهی به پشت سرش کرد و به سمت در رفت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_74 با صدای تلفن همرا
پ.ن¹: آرمیتا برگشت پیش مامانش🥲 پ.ن²: سعید و تیم مراقبت به محمد باختن🤓😂 پ.ن³: ولی محمد جمله اش و کامل نکردا... دلیل با عشق کار کردنش ضایع کردن اوناست نه خودشون🤣🤣 😂 پ.ن⁴: کسانی که روزی رفقایش بودند🚶‍♂ به نظرتون اون رفاقت دوباره شکل میگیره؟ پ.ن⁵: حمایت ها بالا باشه شب هم یکی میدم... https://harfeto.timefriend.net/17097532050292