eitaa logo
🇵🇸بسیج مداحان شهرستان نیشابور
679 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
998 ویدیو
42 فایل
کانال رسمی بسیج و کانون مداحان نیشابور
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانای واقعیِ این روزا از بالای پشت بوم ، نِگام از قُلّه ی کوههایِ دوردست به پایین کشیده میشد و چند تا کوچه اونورتر، رو یه ساختمونِ شیک ، سُر میخورد پرده هایِ قشنگ و چراغایِ روشن پنجره هایِ بزرگ و سایه ی دو سه تا بچه ی شاد و شنگول که زیرِ نورِ چراغ ، با هم بازی میکردن و بالا پایین میپریدن از ظاهرِ امر، معلوم بود که خونواده ی شادی دارَن تو اون خونه زندگی میکنن و من هر وقت به اون خونه زُل میزدم خدا رو شکر میکردم و دعا میکردم که ای کاش ، همه ی بچه های دنیا تو خونه هاشون زیرِ سایه ی پدر مادراشون همینجوری شاد و سرزنده زندگی کنن دقت کردین بعضی وقتا ذهنتون رو یه چیزی قُفل میکنه و با اینکه اهلِ سَرَک کشیدن تو کارِ دیگران نیستین ولی دوست دارین تَهِش و بدونین ؟ حسِّ من نسبت به اون خونه اینجوری بود ! بدونِ اینکه بفهمم چرا دلم میخواست راجع به اون خونه بیشتر بدونم روزا میگذشت و احساسِ من نسبت به آدمایِ اون خونه ، احساسِ خوشبختیِ عمیقی بود
خورشید خانم مثلِ همیشه و بدونِ ذرّه ای اِهمال کاری داشت به وظیفه ش عمل میکرد و من کنارِخیابون ، منتظرِ ماشین بودم صدای ترمزِ ماشینِ جلو پام ، سَرم و از تو گوشی درآورد داشت دیرم میشد ، بلافاصله دستم و بردم درِ عقبِ ماشین و باز کنم ، نِگام به باندِ بزرگی افتاد که رو صندلیِ عقبِ ماشین بود و صدایِ آهنگِ اونورِ آبی که گوشایِ راننده رو نوازش میداد در و بستم و گفتم ؛ ممنون سوار نمیشم راننده که متوجه شده بود برا چی نمیخوام سوار شَم گفت ؛ بفرمایین مثلِ آبجیمین اگه برا ضبطِ خاموشش میکنم گفتم ؛ صدالبته شمام مثلِ داداشِ بنده هستین ولی یکی از آشناها رو دیدم باهاش کار دارم باید ببینمش و انگار که واقعاً یکی از آشناها رو دیده باشم با عجله به سمتش حرکت کردم! خدا من و ببخشه مجبور شدم دروغ بگم ! فکر کنم فهمیده بود الکی میگم آخه تا سرِ چهارراه ، پشتِ چراغ قرمز از آینه ی ماشین نگاه میکرد ببینه راست میگم یا نه! مجبور شدم تا آخرِ فیلم و بازی کنم با سرعت پیچیدم تو خیابونِ کناری اینقد تمیز بازی کردم که خودمم داشت باورم میشد که یکی از آشناها رو دیدم و دارم تو خیابون دنبالش میرم تا بِهِش برسم! خلاصه سَرِ این فیلم بازی کردن هم، رام دور شد و هم داشت دیرم میشد بعدِ چند دقیقه ای دوباره برگشتم به خیابون اصلی و خدا خدا میکردم که سریع یه ماشین پیداشِه
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛ تا فلکه ی بعدی بیشتر نمیرم خانوم گفتم ؛ ممنون ، همینم غنیمته، دیرم شده به فلکه رسید ، فلکه رو رَد کرد گفتم پیاده میشم آقا گفت؛ هوا گرمه ، ماشینم دیر گیر میاد گرچه رام دور میشه ولی شما رو تا مسیرتون میرسونم با زبون و قلبم ازش تشکر کردم کرایه رو بهش دادم ، گفت ؛ کرایه نمیگیرم گفتم؛ زحمت کشیدین گفت؛ تا حالا خیلی بیشتر از کرایه م گرفتم ! فقط خانوم یه خواسته ای اَزتون دارم با تعجّب و تردید گفتم ؛ بفرمایید گفت ؛ .. ✍ ادامه دارد..
🔴 اعلام جرم دادستانی اسرائیل علیه یک صهیونیست به اتهام ارتباط با مامور ایران 🔺دفتر دادستانی رژیم اسرائیل امروز دوشنبه علیه یک صهیونیست، به اتهام ارتباط با مامور جمهوری اسلامی و دریافت ارز دیجیتال از او در ازای همکاری، اعلام جرم کرد. 🔺بر اساس کیفرخواست صادره، اِدِن داباس چندین پروفایل در تلگرام داشته و مامور ایران از طریق تلگرام با او در تماس بوده است. 💠 این موارد و موارد مشابه که از زبان رسانه های دشمن بیان می شود، همه نشان از توانمندی و قدرت اطلاعاتی بالای جمهوری اسلامی ایران است که باعث ایجاد ترس و وحشت و احساس ناامنی و بی اعتمادی در اسرائیل و کشورهای متخاصم می شود. ‌‌‌ 🇮🇷 @nabardema
♦️وزیر پیشنهادی اطلاعات در جلسه کمیسیون امنیت ملّی و سیاست خارجی مجلس: با ۵۳ خارجی در تقابل هستیم./ کشف ۳۰ بمب آماده انفجار بعد از شهادت آیت الله رئیسی 🔺مشروح نکات مهم مطرح شده توسط حجت‌الاسلام خطیب در پست بعدی @nabardema
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛ تا فلکه ی بعدی بیشتر نمیرم خانوم گفتم ؛ ممنون ، همینم غنیمته، دیرم شده به فلکه رسید ، فلکه رو رَد کرد گفتم پیاده میشم آقا گفت؛ هوا گرمه ، ماشینم دیر گیر میاد گرچه رام دور میشه ولی شما رو تا مسیرتون میرسونم با زبون و قلبم ازش تشکر کردم کرایه رو بهش دادم ، گفت ؛ کرایه نمیگیرم گفتم؛ زحمت کشیدین گفت؛ تا حالا خیلی بیشتر از کرایه م گرفتم ! فقط خانوم یه خواسته ای اَزتون دارم با تعجّب و تردید گفتم ؛ بفرمایید گفت ؛ .. ✍ ادامه دارد..
🇵🇸بسیج مداحان شهرستان نیشابور
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛ تا فلکه ی بعدی
گفت؛ میخوام دختر شوهر بدم گفتم شاید شمام بتونین تو این امرِ خیر کمک کنین ! با خودم گفتم ؛ خُب بنده ی خدا کرایه رو که دادم خودت قبول نکردی حاضرم هزینه ی ماشینِ دربستم بدم تازه عوضِ فاتحه ، سوره تبارکم برا امواتِت میخونم دیگه شوهر دادنِ دخترِ تو به من چه دَخلی داره آخه ؟! دید چیزی نمیگم گفت ؛ دخترم پزشکه با تعجّب گفتم ؛ چه عالی ! - دارم واسَش دنبالِ یه شوهرِ خوب میگردم تازه فهمیدم میخواد چی بگه ! دیگه هیچی نگفتم تا حرفش و ادامه بده فهمیدم با آدمِ فهیمی طَرَفَم گفت؛ فقط دلم میخواد اَهل باشه و با اخلاق البته مُهندسم بود اشکالی نداره ! تو دلم به حرفش خندیدم و با سکوتم تاییدش کردم که ادامه بده گفتم ؛ حاج آقا نیکی و پرسش؟! نیازی نیست شما برا دخترتون همسر پیدا کنین شرایطِ ایشون اونقد مناسب هست که نیازی به نگرانیِ شما نیست گفت ؛ نه خانوم ! من یه پدرم سرنوشتِ دخترم برام خیلی مهمّه گفتم؛ البتّه یه کاغذ از جیبش درآورد و گفت؛ این شماره ی منزلِ ماست من شرایطِ دخترم و گفتم دعاتون میکنم اگه کیسِ مناسبی داشتین به حاج خانومِ ما معرّفی کنین
چیزی نمونده بود به مقصد برسم ادامه داد و گفت؛ حاج خانوم از این کارایِ من ناراحت میشه ، میگه ؛ مگه دخترِ ما رو دستمون مونده که این کارات و میکنی آخه مرد ! مردم چی میگن؟ ولی من میگم ؛ حاج خانوم بِزا مردم هر چی میخوان بگن آدم باید کارِ درست و انجام بده ! برا من فقط ، این مهمّه که یه جوونِ خوب برا دخترم به عنوانِ شریکِ زندگیش پیدا کنم ! با این حرفش به یادِ این حرفِ خدا افتادم که فرمود؛ ( الذی خَلَقَ المَوت وَالحیاه لِیَبلُوَکُم اَیُّکُم اَحسَنُ عَمَلا ) اصلاً هدف ازخلقتِ مرگ و زندگی اینه که کارِ خوبتر و انجام بدی حالا هر کی هر چی میخواد بگه ( البتّه کارِ خوب از نظرِ خدا !)
گفت؛ میدونین خانوم ؟ وقتی از سَرِ کار برمیگردم خونه هر مسافری رو که ماشین گیرش نیومده سوار میکنم ، هوا گرمه خَستَم که هستن اِنقد دعا میکنن واِنقد دعاشون زود میگیره که نگین و نپرسین! شاید باوَرِتون نشه ولی من حاجتایِ بزرگم و از همین راه از خدا میگیرم الانم میدونم با کمک و دعایِ امثالِ شماها برا دخترم یه شریکِ خوب پیدا میشه ان شاءالله و این حاجَتَمَم ، مثلِ همه ی حاجتایِ دیگم برآورده میشه مونده بودم چی بگم؟! واقعاً بعضیا چقد زرنگ و نُکته سَنجَن ! شاید باور نکنین ولی راست میگفت آخه من شخصاً خودم از اونروز به بعد انگار که یه ماموریتِ مُهمّی بهم داده باشن ، با جون و دل ، به هر کی که شرایطِ پسرش با دخترِ ایشون جور بود شماره رو دادم و مطمئنّم که تا حالا از بین این همه خواستگار ، بالاخره یه نفر به عنوانِ دامادِ ایشون پذیرفته شده ! این مطلب و میدونستم ولی کاملاً بهم ثابت شد که ؛ کمک کردنِ به مردم و کمک گرفتن و بهره بردن از دعایِ خیرشون ، از بهترین راههایِ برآورده شدنِ حاجاته ! # انتظار
داستانای واقعیِ این روزا از بالای پشت بوم ، نِگام از قُلّه ی کوههایِ دوردست به پایین کشیده میشد و چند تا کوچه اونورتر، رو یه ساختمونِ شیک ، سُر میخورد پرده هایِ قشنگ و چراغایِ روشن پنجره هایِ بزرگ و سایه ی دو سه تا بچه ی شاد و شنگول که زیرِ نورِ چراغ ، با هم بازی میکردن و بالا پایین میپریدن از ظاهرِ امر، معلوم بود که خونواده ی شادی دارَن تو اون خونه زندگی میکنن و من هر وقت به اون خونه زُل میزدم خدا رو شکر میکردم و دعا میکردم که ای کاش ، همه ی بچه های دنیا تو خونه هاشون زیرِ سایه ی پدر مادراشون همینجوری شاد و سرزنده زندگی کنن دقت کردین بعضی وقتا ذهنتون رو یه چیزی قُفل میکنه و با اینکه اهلِ سَرَک کشیدن تو کارِ دیگران نیستین ولی دوست دارین تَهِش و بدونین ؟ حسِّ من نسبت به اون خونه اینجوری بود ! بدونِ اینکه بفهمم چرا دلم میخواست راجع به اون خونه بیشتر بدونم روزا میگذشت و احساسِ من نسبت به آدمایِ اون خونه ، احساسِ خوشبختیِ عمیقی بود
و دوباره غروب و پشت بوم و اون خونه ی شادمانی اصلاً انگار مثلِ تعقیباتِ نمازم شده بود دَمِ غروب و بالا پشت بوم نشستن و بازیِ بچّه هایِ خونه ی شیکِ چند تا کوچه اونورتر و دیدن ! و راستی که این بچّه ها چقدر شاد و پُر انرژیَن خدا رو هزار مرتبه شکر خدا کنه همه ی بچه های دنیا همینجور و همینقد شاد و سرزنده باشن و همیشه این دعا ، حُسنِ خِتامِ رَصَدِ اون خونه ی شیک بود صدایِ زنگِ تلفن ، از دنیایِ شادِ اون بچه ها بیرونم آورد و ناخواسته واردِ دنیایِ خشک و جدّیِ بزرگام کرد