داستانای واقعیِ این روزا
از بالای پشت بوم ، نِگام از قُلّه ی کوههایِ دوردست به پایین کشیده میشد و چند تا کوچه اونورتر، رو یه ساختمونِ شیک ، سُر میخورد
پرده هایِ قشنگ و چراغایِ روشن
پنجره هایِ بزرگ و سایه ی دو سه تا بچه ی شاد و شنگول که زیرِ نورِ چراغ ، با هم بازی میکردن و بالا پایین میپریدن
از ظاهرِ امر، معلوم بود که خونواده ی شادی دارَن تو اون خونه زندگی میکنن
و من هر وقت به اون خونه زُل میزدم خدا رو شکر میکردم و دعا میکردم که ای کاش ، همه ی بچه های دنیا تو خونه هاشون زیرِ سایه ی پدر مادراشون همینجوری شاد و سرزنده زندگی کنن
دقت کردین بعضی وقتا ذهنتون رو یه چیزی قُفل میکنه و با اینکه اهلِ سَرَک کشیدن تو کارِ دیگران نیستین ولی دوست دارین تَهِش و بدونین ؟
حسِّ من نسبت به اون خونه اینجوری بود !
بدونِ اینکه بفهمم چرا دلم میخواست راجع به اون خونه بیشتر بدونم
روزا میگذشت و احساسِ من نسبت به آدمایِ اون خونه ، احساسِ خوشبختیِ عمیقی بود
خورشید خانم مثلِ همیشه و بدونِ ذرّه ای اِهمال کاری داشت به وظیفه ش عمل میکرد و من کنارِخیابون ، منتظرِ ماشین بودم
صدای ترمزِ ماشینِ جلو پام ، سَرم و از تو گوشی درآورد
داشت دیرم میشد ، بلافاصله دستم و بردم درِ عقبِ ماشین و باز کنم ، نِگام به باندِ بزرگی افتاد که رو صندلیِ عقبِ ماشین بود و صدایِ آهنگِ اونورِ آبی که گوشایِ راننده رو نوازش میداد
در و بستم و گفتم ؛ ممنون سوار نمیشم
راننده که متوجه شده بود برا چی نمیخوام سوار شَم گفت ؛
بفرمایین مثلِ آبجیمین اگه برا ضبطِ خاموشش میکنم
گفتم ؛ صدالبته شمام مثلِ داداشِ بنده هستین ولی یکی از آشناها رو دیدم باهاش کار دارم باید ببینمش
و انگار که واقعاً یکی از آشناها رو دیده باشم با عجله به سمتش حرکت کردم!
خدا من و ببخشه
مجبور شدم دروغ بگم !
فکر کنم فهمیده بود الکی میگم
آخه تا سرِ چهارراه ، پشتِ چراغ قرمز
از آینه ی ماشین نگاه میکرد ببینه راست میگم یا نه!
مجبور شدم تا آخرِ فیلم و بازی کنم
با سرعت پیچیدم تو خیابونِ کناری
اینقد تمیز بازی کردم که خودمم داشت باورم میشد که یکی از آشناها رو دیدم و دارم تو خیابون دنبالش میرم تا بِهِش برسم!
خلاصه سَرِ این فیلم بازی کردن
هم، رام دور شد و هم داشت دیرم میشد
بعدِ چند دقیقه ای دوباره برگشتم به خیابون اصلی و خدا خدا میکردم که سریع یه ماشین پیداشِه
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید
هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛
تا فلکه ی بعدی بیشتر نمیرم خانوم
گفتم ؛ ممنون ، همینم غنیمته، دیرم شده
به فلکه رسید ، فلکه رو رَد کرد
گفتم پیاده میشم آقا
گفت؛ هوا گرمه ، ماشینم دیر گیر میاد
گرچه رام دور میشه ولی شما رو تا مسیرتون میرسونم
با زبون و قلبم ازش تشکر کردم
کرایه رو بهش دادم ، گفت ؛ کرایه نمیگیرم
گفتم؛ زحمت کشیدین
گفت؛ تا حالا خیلی بیشتر از کرایه م گرفتم !
فقط خانوم یه خواسته ای اَزتون دارم
با تعجّب و تردید گفتم ؛ بفرمایید
گفت ؛ ..
✍ ادامه دارد..
هدایت شده از نبرد ما ✍️ سید مسعود موسوی
🔴 اعلام جرم دادستانی اسرائیل علیه یک صهیونیست به اتهام ارتباط با مامور ایران
🔺دفتر دادستانی رژیم اسرائیل امروز دوشنبه علیه یک صهیونیست، به اتهام ارتباط با مامور جمهوری اسلامی و دریافت ارز دیجیتال از او در ازای همکاری، اعلام جرم کرد.
🔺بر اساس کیفرخواست صادره، اِدِن داباس چندین پروفایل در تلگرام داشته و مامور ایران از طریق تلگرام با او در تماس بوده است.
💠 این موارد و موارد مشابه که از زبان رسانه های دشمن بیان می شود، همه نشان از توانمندی و قدرت اطلاعاتی بالای جمهوری اسلامی ایران است که باعث ایجاد ترس و وحشت و احساس ناامنی و بی اعتمادی در اسرائیل و کشورهای متخاصم می شود.
#سواد_امنیتی #قدرت_اطلاعاتی #وزارت_اطلاعات #سازمان_اطلاعات_سپاه #جنگ_اطلاعاتی #رصد
#اطلاعات_برون_مرزی #ایران_قوی 🇮🇷
#نبرد_ما
⭕ @nabardema
هدایت شده از نبرد ما ✍️ سید مسعود موسوی
♦️وزیر پیشنهادی اطلاعات در جلسه کمیسیون امنیت ملّی و سیاست خارجی مجلس:
با ۵۳ #سرویس_اطلاعاتی خارجی در تقابل هستیم./ کشف ۳۰ بمب آماده انفجار بعد از شهادت آیت الله رئیسی
🔺مشروح نکات مهم مطرح شده توسط حجتالاسلام خطیب در پست بعدی
#سواد_امنیتی #امنیت_ملّی #وزارت_اطلاعات #جنگ_اطلاعاتی #مقابله_با_خرابکاری #رصد
#نبرد_ما
⭕ @nabardema
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید
هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛
تا فلکه ی بعدی بیشتر نمیرم خانوم
گفتم ؛ ممنون ، همینم غنیمته، دیرم شده
به فلکه رسید ، فلکه رو رَد کرد
گفتم پیاده میشم آقا
گفت؛ هوا گرمه ، ماشینم دیر گیر میاد
گرچه رام دور میشه ولی شما رو تا مسیرتون میرسونم
با زبون و قلبم ازش تشکر کردم
کرایه رو بهش دادم ، گفت ؛ کرایه نمیگیرم
گفتم؛ زحمت کشیدین
گفت؛ تا حالا خیلی بیشتر از کرایه م گرفتم !
فقط خانوم یه خواسته ای اَزتون دارم
با تعجّب و تردید گفتم ؛ بفرمایید
گفت ؛ ..
✍ ادامه دارد..
🇵🇸بسیج مداحان شهرستان نیشابور
بعدِ نذرِ صلوات ، بالاخره یه ماشین از راه رسید هنوز حرفی نزده بودم که راننده گفت ؛ تا فلکه ی بعدی
گفت؛
میخوام دختر شوهر بدم
گفتم شاید شمام بتونین تو این امرِ خیر کمک کنین !
با خودم گفتم ؛
خُب بنده ی خدا کرایه رو که دادم خودت قبول نکردی
حاضرم هزینه ی ماشینِ دربستم بدم
تازه عوضِ فاتحه ، سوره تبارکم برا امواتِت میخونم
دیگه شوهر دادنِ دخترِ تو به من چه دَخلی داره آخه ؟!
دید چیزی نمیگم گفت ؛
دخترم پزشکه
با تعجّب گفتم ؛ چه عالی !
- دارم واسَش دنبالِ یه شوهرِ خوب میگردم
تازه فهمیدم میخواد چی بگه !
دیگه هیچی نگفتم تا حرفش و ادامه بده
فهمیدم با آدمِ فهیمی طَرَفَم
گفت؛ فقط دلم میخواد اَهل باشه و با اخلاق
البته مُهندسم بود اشکالی نداره !
تو دلم به حرفش خندیدم و با سکوتم تاییدش کردم که ادامه بده
گفتم ؛ حاج آقا نیکی و پرسش؟!
نیازی نیست شما برا دخترتون همسر پیدا کنین
شرایطِ ایشون اونقد مناسب هست که نیازی به نگرانیِ شما نیست
گفت ؛ نه خانوم ! من یه پدرم
سرنوشتِ دخترم برام خیلی مهمّه
گفتم؛ البتّه
یه کاغذ از جیبش درآورد و گفت؛
این شماره ی منزلِ ماست
من شرایطِ دخترم و گفتم
دعاتون میکنم اگه کیسِ مناسبی داشتین به حاج خانومِ ما معرّفی کنین
چیزی نمونده بود به مقصد برسم
ادامه داد و گفت؛
حاج خانوم از این کارایِ من ناراحت میشه ، میگه ؛
مگه دخترِ ما رو دستمون مونده که این کارات و میکنی
آخه مرد ! مردم چی میگن؟
ولی من میگم ؛
حاج خانوم بِزا مردم هر چی میخوان بگن
آدم باید کارِ درست و انجام بده !
برا من فقط ، این مهمّه که یه جوونِ خوب برا دخترم به عنوانِ شریکِ زندگیش پیدا کنم !
با این حرفش به یادِ این حرفِ خدا افتادم که فرمود؛
( الذی خَلَقَ المَوت وَالحیاه لِیَبلُوَکُم اَیُّکُم اَحسَنُ عَمَلا )
اصلاً هدف ازخلقتِ مرگ و زندگی اینه که کارِ خوبتر و انجام بدی
حالا هر کی هر چی میخواد بگه
( البتّه کارِ خوب از نظرِ خدا !)
گفت؛ میدونین خانوم ؟
وقتی از سَرِ کار برمیگردم خونه
هر مسافری رو که ماشین گیرش نیومده سوار میکنم ، هوا گرمه
خَستَم که هستن
اِنقد دعا میکنن واِنقد دعاشون زود میگیره که نگین و نپرسین!
شاید باوَرِتون نشه
ولی من حاجتایِ بزرگم و از همین راه از خدا میگیرم
الانم میدونم با کمک و دعایِ امثالِ شماها برا دخترم یه شریکِ خوب پیدا میشه ان شاءالله
و این حاجَتَمَم ، مثلِ همه ی حاجتایِ دیگم برآورده میشه
مونده بودم چی بگم؟!
واقعاً بعضیا چقد زرنگ و
نُکته سَنجَن !
شاید باور نکنین ولی راست میگفت
آخه من شخصاً خودم از اونروز به بعد
انگار که یه ماموریتِ مُهمّی بهم داده باشن ، با جون و دل ، به هر کی که شرایطِ پسرش با دخترِ ایشون جور بود شماره رو دادم
و مطمئنّم که تا حالا از بین این همه خواستگار ، بالاخره یه نفر به عنوانِ دامادِ ایشون پذیرفته شده !
این مطلب و میدونستم ولی کاملاً بهم ثابت شد که ؛
کمک کردنِ به مردم و کمک گرفتن و بهره بردن از دعایِ خیرشون ، از بهترین راههایِ برآورده شدنِ حاجاته !
# انتظار
داستانای واقعیِ این روزا
از بالای پشت بوم ، نِگام از قُلّه ی کوههایِ دوردست به پایین کشیده میشد و چند تا کوچه اونورتر، رو یه ساختمونِ شیک ، سُر میخورد
پرده هایِ قشنگ و چراغایِ روشن
پنجره هایِ بزرگ و سایه ی دو سه تا بچه ی شاد و شنگول که زیرِ نورِ چراغ ، با هم بازی میکردن و بالا پایین میپریدن
از ظاهرِ امر، معلوم بود که خونواده ی شادی دارَن تو اون خونه زندگی میکنن
و من هر وقت به اون خونه زُل میزدم خدا رو شکر میکردم و دعا میکردم که ای کاش ، همه ی بچه های دنیا تو خونه هاشون زیرِ سایه ی پدر مادراشون همینجوری شاد و سرزنده زندگی کنن
دقت کردین بعضی وقتا ذهنتون رو یه چیزی قُفل میکنه و با اینکه اهلِ سَرَک کشیدن تو کارِ دیگران نیستین ولی دوست دارین تَهِش و بدونین ؟
حسِّ من نسبت به اون خونه اینجوری بود !
بدونِ اینکه بفهمم چرا دلم میخواست راجع به اون خونه بیشتر بدونم
روزا میگذشت و احساسِ من نسبت به آدمایِ اون خونه ، احساسِ خوشبختیِ عمیقی بود
و دوباره غروب و پشت بوم و اون خونه ی شادمانی
اصلاً انگار مثلِ تعقیباتِ نمازم شده بود
دَمِ غروب و بالا پشت بوم نشستن و بازیِ بچّه هایِ خونه ی شیکِ چند تا کوچه اونورتر و دیدن !
و راستی که این بچّه ها چقدر شاد و پُر انرژیَن
خدا رو هزار مرتبه شکر
خدا کنه همه ی بچه های دنیا همینجور و همینقد شاد و سرزنده باشن
و همیشه این دعا ، حُسنِ خِتامِ رَصَدِ اون خونه ی شیک بود
صدایِ زنگِ تلفن ، از دنیایِ شادِ اون بچه ها بیرونم آورد
و ناخواسته واردِ دنیایِ خشک و جدّیِ بزرگام کرد