eitaa logo
بصیرت نیاز همیشگی
171 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
8هزار ویدیو
361 فایل
مطالب در راستای افزایش بصیرت و بینش اجتماعی و سیاسی ارتباط با ادمین ⇩⇩⇩⇩⇩⇩ @Labbik_Ya_hussain
مشاهده در ایتا
دانلود
بصیرت نیاز همیشگی
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 #پارت نهم ✒غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من هم
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 ✒دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت!! غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت! - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه! - مسخره ام می کنی؟ - نه به خدا! چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم. گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون. سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد! - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود!! اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد! ادامه دارد... @samanefin دوستانی که از پایگاه و کانال سمانه شرکت میکنید نام کانون بنویسید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😆🎯 مسابقه ۷ 💠این قسمت: جوانمرد غضاب ⁉️پیام اخلاقی کلیپ کدام گزینه است؟ ۱. بخشش از بزرگان است. ۲. جوانمردی به سخاوت است. ۳. کار امروز را به فردا مسپار. ۴. جوانمردی به کنترل خشم است. 📝پاسخ به سوال از طریق:👇🏼👇🏼👇🏼 🆔digisurvey.net/answers?sid=qYBTEh4YKz6ofPVDEkT1pw%3D%3D @samanefin دوستانی که از پایگاه و کانال سمانه شرکت میکنید نام کانون بنویسید👆👆👆 ⏰مهلت شرکت در مسابقه تا فردا ( دوشنبه) ساعت ۲۲ 🎁 هر هفته_۵ برنده ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ 🌸 رنگ خدا را به دیگران هدیه دهیم. 🌐 کانال" زندگی به رنگ خدا" 🔸️ایتا 🆔 eitaa.com/rangekhoda14 🔸️واتساپ 🆔 chat.whatsapp.com/HA95TlfW5hDC0EKrJl9lOb
📣📣📣 مژده 💚 *به مناسبت ایّام فرخنده عید سعید غدیر و دهه ولایت؛ مسابقه بزرگ کتابخوانی از کتاب ارزشمند* 《 *بــه‌پـــســـرم* 》" *ترجمه نامه ۳۱ نهج‌البلاغه* " 📜 🎊بهمراه اهدای جوایز نفیس به قیدقرعه به *۴۰ نفر برگزیده* در مسابقه از طرف اتحادیه کانونهای فرهنگی 🎁 🔰🔰🔰🔰🔰 🇮🇷پایگاه بسیج خواهران سمانه 🌺 (ع) تعداد 45عدد از این کتاب را برای دخترها و پسرهای عزیزمون تهیه کرده ایم وتمامی اعضاء خانواده می تونند مطالعه کنند ودر مسابقه شرکت کنند آموزش غیر حضوری هم دارد . فضای مجازی مشکلی بود بپرسید مربیان کلاس آموزش نهج البلاغه خانم زهرا فلاح ولیلا ابوالفضلی... ✅ @gharargahealiebnebagher@samanefin 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت نیاز همیشگی
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 #پارت_دهم ✒دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 ✒فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه ام به علی بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ... علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... 9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد. ادامه دارد... @samanefin دوستانی که از پایگاه و کانال سمانه شرکت میکنید نام کانون بنویسید👆👆👆
بصیرت نیاز همیشگی
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 #پارت_دهم ✒دستپخت معرکه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 ✒فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه ام به علی بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ... علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... 9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد. ادامه دارد... @samanefin دوستانی که از پایگاه و کانال سمانه شرکت میکنید نام کانون بنویسید👆👆👆
بصیرت نیاز همیشگی
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 #پارت_یازدهم ✒فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه ام به علی بیشتر می شد. ل
🌺❤️ بی تو هرگز❤️🌺 🇮🇷 ✒دختر، رحمتِ خداست مادرم بعد از کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم. هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی چهارچوب در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره !! نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟ مادرم با ترس ... در حالی که زیر چشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه! بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از روی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ... ادامه دارد... @samanefin دوستانی که از پایگاه و کانال سمانه شرکت میکنید نام کانون بنویسید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌺امروزمصادف باسالگردشهادت30تیرماه سال 1361شهادت خلبان شهید عباس دوران ازشیراز گرامی باد🌹 هدیه به روحشان @samanefin روزتون شهدایی😍😍