🌹🌹🌹به مناسبت هفته حجاب وعفاف نمایشگاه آثارخواهرهای عزیزدرپایگاه حنانه برگزار شد .
🎉🎊🎊نمایشگاه شامل:غرفه ملزومات حجاب(شامل:روسری،مقنعه حجاب،ساق دست و...)غرفه پزشک رایگان،غرفه محصولات خانگی،غرفه لوازم بهداشتی،غرفه دوخت مانتوتابستانی ودوخت چادررایگان،ایستگاه نقاشی کودکان باموضوع حجاب،غرفه کتاب
زمان:پنج شنبه ۱۹تیرماه ساعت۱۷الی۲۰
باهمکاری پایگاه حنانه،هدی وســــــــــمانه
@samanefin
#پایگاههای_بسیج_حنانه_ســــمانه_هدی
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
🌱۲۱تیرماه روز #حجاب، پوشش بیرونی و عفاف پوشش درونی مبارڪ❤️
💠7 راهکار برای تشویق دختران عزیزم به حجاب
#فرهنگی
#خانم_فلاح
#پایگاه_سمانه
به مناسبت گرامی داشت هفته عفاف و حجاب به مدت یک هفته
پایگاه بسیج خواهران ســــــــــمانه
باغ فین با همکاری :
✅خانم عطیه شیخیان دوخت چادر ومانتو ساده
55303109 شماره تماس
✅مانتو ساده ودوخت چادر خانم پور شرف هاشمی
55303579 شماره تماس
✅خانم رحمانی پور 👈 دوخت چادر ومانتو
شماره تماس ۵۵۵۴۸۷۳۸
💳قیمت چادر ۲۰ هزارتومان
💳قیمت مانتو ساده ۴۰ هزار تومان
#پایگاه_سمانه
🌺 #قرارگاه_مردمی_جهادی_علی_ابن_باقر(ع)
✅ @gharargahealiebnebagher
✅ @samanefin
حوزه مقاومت حضرت زهرا(س)
ناحیه کاشان
هدایت شده از درس اخلاق در محضر بزرگان
در مرحله آخر که ما باهم به سوریه رفته بودیم یک روز روی یکتکه سنگ روی تپهای نشسته بود، رفتم کنارش و گفتم: چرا غمگینی؟ اینجا برای چی نشستی؟ گفت: دنبال یک ترکش سر گردونم یا یک تیر که بیاید به سینه من بخورد💔.
آمادگی اعتقادی بسیار خوبی داشت با توجه به اینکه نیروی جدید بود و اولین بار بود در سوریه حاضرشده بود واقعاً شجاع بود☝️ و هر کس ایشان را میدید فکر میکرد چند سال هست در سوریه میجنگد به لحاظ تخصص زرهی هم خیلی زود خودش را رسانیده بود به خیلی از بچههای زرهی که سابقههای زیادی داشتند.👌 ازلحاظ دینی هم شد سالار شهدای مدافع حرم در تمام زمینهها واقعاً مجاهدانِ تلاش کرد و درنهایت به آرزویش رسید.💔
تولدت مبارک بزرگمرد❤️
اللهم عجل لولیک الفرج🌸🍃
@darseakhlaghebozorgan 💐
شهید مدافع حرم محسن حججی🌹
#سالروز_ولادت🕊
۲۱تیرماه
شادی روح شهدا #صلوات
داستان اما واقعی....
🌸🍃🌸🍃
دختر جوانی بود که همه انگشت به دهانِ زیبائی اش بودند. چشم هایش می توانست هرکسی را از پا بیاندازد.
داستان از آن جا شروع شد که میان کنیزها آمدند و به او گفتند: «خلیفه با تو کار مهمی دارد.» خودش را به نشیمن مرصّع خلیفه رساند و فقط خودش بود و او. تا کسی از این خلوت آگاه نشود. به سختی توانست، نگاهِ سنگینِ خلیفه را بشکند:
- خلیفه بزرگ، کاری با من داشتند؟
- گفته ام تو را به زندان ببرند!
چشم هایش از غمزه در آمد و گرد شد. خودش را جمع کرد و طوری که بتواند دل خلیفه عباسی را نرم کند صدا زد: «بارالها! مگر از این کنیز بی چاره چه سر زده است که هارونِ بزرگ، این چنین، به کمین عقوبتش نشسته است؟!»
خلیفه، خنده ای زد و گفت: «نه دخترک! تو مجرم نیستی! مجرم، پیر مردی است که در زندان، منتظر چشم های توست!» و دوباره خنده اش به آسمان رفت.
کنیز تا به خودش آمد؛ دید او را به زیباترین لباس های کاخ، آراسته اند و قدم به قدم به زندان، نزدیک می کنند. درهای زندان را یکی پس از بقیه، برایش گشودند و راه رو ها را و چال های نمور را.
@samanefin
دالان ها، تاریک و تاریک تر می شد و خلوت و ترس ناک تر. فقط گاهی ناله هائی به گوشش می خورد یا همان هم دیگر نه! حالا جلوی پایش را هم درست نمی دید. نزدیک سیاه چالی بزرگ، زندان بان گفت: «همین جاست!» و او را تنها گذاشت.
با آن لباس های رنگارنگ و افسونگر، به سختی از پله های سیاه چال پایین رفت. سعی می کرد به ترسش غلبه کند و خودش را برای آن «وظیفه خطیر» آماده کند. آن پایین، پایش به زنجیر بزرگی گیر کرد و جیغ کوتاهی کشید. نزدیک بود زمین بخورد.
پارچه ای لابلای زنجیرها تکانی خورد. انگار که کسی در سجده باشد.
کنیزکِ زیبا نزدیک پارچه آمد و دورِ آن چرخی زد و براندازی کرد. فکر کرد شاید آن «زندانی» خواب باشد. دلش نیامد حرفی بزند. رفت گوشه ای نشست تا بیدار شود.
چند ساعتی گذشت.
@samanefin
با خودش فکر می کرد که چرا مرد تنهای این سیاه چال، سجده گونه می خوابد. گاه چشم هایش سنگین می شد اما هر بار می خواست حرفی بزند؛ می دید آن مرد نورانی، به نماز دیگری برخواسته است. مردی که در این رنجِ سیاه چال، عجیب تکیده و شکسته شده بود.
خواب نداشت. خوابی در کار نبود. نه برای او، نه برای مرد...
می خواست بلند شود و چرخ زنان، چشمان لرزان مرد زندانی را به خود بدزدد. همان طور که از او خواسته بودند. اما هر بار، دلش جلوی پایش می افتاد و نمی گذاشت.
از بالای سیاه چال، دری باز شد و نور به چشم هایش حمله کرد. چشم هایش هنوز به نور و غبار، عادت نکرده بود که شنید دو نفر با هم پچ پچ می کنند. یکی شان به دیگری گفت: «این مرد را می شناسی؟» گفت: «نه! جناب فضل. شما رئیسِ زندانید. من چه می شناسم؟!» گفت: «نادان! این مولای تست.ابوالحسن موسی بن جعفر! هر وقت او را نگاه می کنم؛ به سجده است. ظهر که می شود یکی از نگهبانان وقت ظهر را به او خبر می دهد. او به ناگاه بر می خیزد و بدون تجدید وضو به نماز می ایستد. می فهمم که این مدت نخوابیده و به سجده بوده است. باز مشغول نماز و سجده می شود تا موقعی که برایش افطار می آورند.» آن مرد گفت: «جناب فضل بن ربیع! مبادا دست به کاری بزنید که نعمت ها از دست تان برود. مواظب باشید که به این خاندان نمی توان بدی کرد.»
گفت: «خیالت راحت باشد! چند بار از من خواسته اند که او را بکشم. ولی من جوابی نداده ام. حتی اگر مرا بکشند، دست به خونِ «موسی الکاظم» آلوده نخواهم کرد. برویم... برویم کنیزک را با او تنها بگذاریم بل که کمی او را سر ذوق بیاورد!» و رفتند.
مدّتی بعد در باز شد و کسی افطاری آورد. حضرت وضویی ساخت و نماز و افطار. بعد هم مشغول ذکر شد.
کنیزک طاقتش طاق شد: «آقای من! آیا کاری نداری که برایت انجام دهم؟»
حضرت نگاهی به خاک زیر پای کنیز کرد و فرمود: «من به تو نیازی ندارم.»
گفت: «مرا فرستاده اند تا خدمتکارِ تو باشم.»
حضرت فرمود: «پس این ها چه کاره اند؟» و با دست اشاره ای فرمود. ناگهان در دل سیاه زندان، پرده ای کنار رفت و باغی عظیم و پر از گل نمایان شد که انتها نداشت. سکوهائی با فرش های زر اندود و زنان و مردان خدمت کاری که به زیبائیِ آنان ندیده بود. تاج هائی از دُر و یاقوت بر سرها و ابریشمِ سبز بر تن ها.
@samanefin
دیگر نمی توانست روی پا بایستد. تمام قد و بالایش فرو ریخت و به سجده افتاد. آتشی در دلش شعله کشید. قطراتِ اشک، چشمانش را زیباتر کرد.
مدّتی گذشت. دوباره درِ سیاه چال باز شد تا خبری از کنیزک بگیرند. اما دیگر خیلی دیر شده بود. کنیزک به خاک افتاده بود و خاک کف زندان را چنگ می زد و اشک می ریخت
او را نزد «هارون الرشید» بردند در حالی که چشم هایش را به آسمان دوخته بود و بدنش می لرزید. و از آن چشمانِ زیبا، پاره ی آتشی مانده بود.
هارون پرسید: «تو را چه شده است؟»
گفت: «وای بر من. در زندان مردی را دیدم که فرشتگان بهشت
، خدمتش را
می کردند و عظمتی که نورِ سجده اش، عالم را پر کرده بود. پرده از جلوی چشمانم کنار برد و تمام بهشتیان خادمش را دیدم.»
هارون برآشفت: «حتماً موسی بن جعفر او را سحر کرده است! ای پلید! شاید هنگام سجده خوابت برده و وهم برت داشته است!»
گفت: «ارباب! به خدا سوگند اول دیدمشان؛ بعد به سجده افتادم.»
هارون فریاد زد: «این خبیث را ببرید در جائی مخفی کنید تا کسی حرف هایش را نشنود.»
و بعد از آن، کنیزکِ پری چهر همیشه در حال نماز بود. وقتی می پرسیدند که: «چرا این طوری شده ای؟» می گفت: «آن بنده صالح خدا را این گونه دیدم. و کنیزهای بهشت را دیدم که مرا می گفتند: «فلانی! از بنده صالح خدا دور شو تا ما پیش او بیائیم. ما از آنِ اوئیم نه تو!»
چند روز بعد هم ، در میان حرم سرای خلیفه پیچید که حضرت کاظم علیه السلام را نزد «فضل بن یحیی برمکی»، برده و آن جا زندانی کرده اند. تا سه روز هم زندان بان قبلی امام «فضل بن ربیع» برای حضرت غذا می فرستاد. اما روز چهارم، سفره غذائی مسموم از طرف خودِ «برمکی» رسید و امام در اثر آن به شهادت رسید.
هارون گفت: «آن کنیزک را رها کنید که دیگر خطری برای ما ندارد!» گفتند: «ای ارباب! او چند روز پیش از مولایش «موسی بن جعفر الکاظم»، در حال سجده جان سپرده است!»
السلام علیک یا اهل بیت النبوة🌺❤️
پی نوشت:
مناقب ابن شهرآشوب، ج4، ص296
عیون اخبار الرضا، ج1، ص88 و 98.