eitaa logo
امیدان فردا
225 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
8.2هزار ویدیو
274 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه وزیر بهداشت به رهبر معظم انقلاب 🔺محضر مبارک حضرت آیت الله خامنه‌ای مقام معظم رهبری -مد ظله العالی سلام علیکم 🔹ضمن عرض تسلیت ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران باوفایش، صمیمانه مراتب قدردانی و سپاس بیکران خود و همه همکارانم را خدمت حضرتعالی که در برگزاری مراسم عزای حسینی، نمادین و همچون همیشه درس آموز و اسطوره وار عمل فرمودید تقدیم می‌دارم. 🔹بی‌تردید خیل عظیم علمای عالیقدر، وعاظ ارجمند، مداحان عزیز و هیآت مذهبی عزادار با پیروی از این شیوه بزرگوارانه و خردمندانه، محرمی با عظمت و دور از آفت بیماری با ویروس منحوس در تاریخ سرزمینمان رقم خواهند زد. 🔹طول عمر با عزت و سرشار از تندرستی برای حضرتعالی، بزرگواران همراه و ملت شریف ایران از خداوند منان مسئلت دارم. @Bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_دهم هوالسبحان مشتم رو پر از آب کردم و پاشیدم رو آیینه. شبش به حرفای مرتضی خ
هوالسبحان دستش رو گرفتم گفتم چرا اینجوری می کنی؟ چرا حرف نمی زنی؟ چی شده؟ با صدای لرزون سرش رو انداخت پایین. گفت خجالت می کشم بگم... من: چی شده که خجالت میکشی؟ اه بگو دیگه! چه مرگت شده؟ مرتضی: عاشق شدم... من: واقعا؟ اذیت نکن. مرتضی: به جون خودت عاشق شدم. زدم زیر خنده، اینقدر خندیدم که همه افرادی که داشتن رد می شدند برگشتن، مرتضی التماس می کرد تو رو خدا آروم. آبروم رفت. هرکاری کردم نتونستم جلوی خندم رو بگیرم، مرتضی بلند شد رفت، منم دنبالش می رفتم و می خندیدم. خیلی عصبانی شده بود، اینقدری که برگشت گفت مرض، جنبه نداری آدم بهت چیزی بگه، بسه دیگه. خودمو جمع و جور کردم گفتم حالا کی هست؟ اون یارو دختره ؟ مرتضی: نه بابا، اصلا نمیگم، جنبه نداری! من: غلط کردی نگی، بخدا نگی به همه می گم عاشق شدی، باز زدم زیر خنده. سوار موتور شدم، یواشکی می خندیدم، اونم هردفعه می گفت زهرمار... از خود بهشت زهرا تا حرم عبدالعظیم التماسش کردم که بگه اما نگفت طرف کی هست. رسیدیم حرم، طبق روال زیارت کردیم و اومدیم بالای سر مرحوم حق شناس نشستیم. سکوت کردم بلکه خودش بگه اما هیچی نمی گفت. منم چیزی نگفتم. مامانش زنگ زد و مجبور شدیم زود برگردیم خونه. منو رسوند دم خونه . مرتضی: داداش کاری نداری؟ من: نه عزیز، دستت درد نکنه. مرتضی: یاعلی رسید وسط کوچه صدام زد داداش! برگشتم، چیه؟ دختر ناهید خانوم همسایه قبلی تون. سریع گاز داد و رفت. واااای نه، شوکه شدم. مائده! ادامه دارد... @Bastamisar
هوالسبحان هنوز گیج حرف مرتضی بودم که وارد خونه شدم. من: مامان سلام. مامان: سلام پسرم، اومدی؟ برو استراحت کن آبجی اینا شب دارن میان خونه ما. من: اه دوباره اینا چتر شدن. مامان: خوبه خوبه، چیزی می خوری؟ نه مامان جان. اینو گفتم و رفتم تو اتاق، شوکه بودم هنوز، بالشت لوله ای رو از جا رختخوابی برداشتم، لباسمو درآوردم و تیشرت زرشکی رو پوشیدم. دراز کشیدم. آهنگ بی کلام که مازیار فلاحی خونده بود رو گذاشتم و رفتم تو فکر. تمام حرفای مرتضی رو مرور کردم، مرتضی مائده رو از کجا می شناخت؟ منم که حرفی نزده بودم. مائده دختر همسایه قبلی مونه که با هم رفت و آمد خانوادگی داریم،دختره باحجابیه،کلی خواستگار براش فرستادیم اما همه رو رد کردن. یه بار که دراز کشیده بودم و خودمو زده بودم به خواب، مامان به زینب می گفت ناهید خانوم مائده رو نگه داشته تا ما برا محمد هادی بریم جلو، چند بارم به خودم غیرمستقیم گفته. زینب هم که کلا از مائده خوشش نمیومد گفت بیخود مگه داداشم رو از سر راه آوردیم بریم اونو براش بگیریم. زینب و زهرا میگن این دختره مثه داهاتی ها می مونه، اصلا آداب معاشرت بلد نیس، امروزی نیست، فقط ایمان و حجاب که ملاک نیست، زن باید کانون خونه رو با زیرکی گرم نگه داره! زینب می گفت زنی می تونه موفق باشه که همیشه برا شوهرش تازگی داشته باشه. این دختره اصلا امروزی نیست. تو این افکار بودم و با دستم داشتم با لپ و گونه ها م ور میرفتم که دیدم اوووه چقدر دوده رو پوستم نشسته. بلند شدم رفتم حمام. مامان من میرم حموم دوش بگیرم. تا خود شب تو فکر این موضوع بودم. زهرا هم که همش رد می شد می گفت آقای مهندس فکرشو نکن یا خودش میاد یا نامه اش. منم صداش کردم گفتم بیا. اومدم کنارم نشست، دست انداخت گردنم، عه آجی خودتو لوس نکن، خوشم نمیاد. اوه اوه چه برادر وحشی ای دارم. بی تربیت... آبجی می خوام یه چیزی بهت بگم اما فقط به تو دارم میگم. زهرا : بگو بگو، واقعا! من: آره راستش چجوری بگم، من یکی رو می خوام. اینقدر سعی کردم که چهره ام جدی باشه خودم داشتم می مردم. زهرا: هول کرده بود، انگار ازش خواستگاری کردم، آب دهنش رو قورت داد، تکیه داد به مبل و گفت حالا کی هست؟ سرم رو انداختم پایین گفتم یکم سن اش از من بیشتره... زهرا: تو رو خدا، محمد از دخترای دانشگاهه؟ بیوه میوه ست؟ تو رو خدا بگو کیه؟ من: عه آروم، الان همه می فهمن! یه خانوم محترمه. زهرا: گمشو بگو دارم سکته می کنم. من: یه پیرزن تو بهشت زهرا. زهرا: خیلی لوسی. ادامه دارد… @bastamisar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع #قسمت_دوازدهم هوالسبحان هنوز گیج حرف مرتضی بودم که وارد خونه شدم. من: مامان سلام
هوالسبحان چند روزی تو شوک حرف مرتضی بودم. اصلا بهش زنگ نزدم، پیامم ندادم. اونم انگار روش نمی شد بیاد سراغم. هرچی فکر کردم که مرتضی مائده رو از کجا دیده که بخواد عاشق بشه به ذهنم نرسید. فقط یک نفر میومد به ذهنم. آره سید،کار اونه. سید چند ماه بود که عقد کرده بود، خانومش یه دختره طلبه بود که دورادور می شناختم خانوادشون رو. مادرم یه روزی گفت زن سید با دختر ناهید خانوم دوست اند. تا این اومد به ذهنم گوشی رو برداشتم به مرتضی پیام دادم. من: سلام تو که کلا خبری نمی گیری، گفتم یه حالی ازت بپرسم یه موقع نمرده باشی کباب رو از دست بدیم. مرتضی: سلام داداش! من خوبم. راستش روم نمی شد بهت پیام بدم تو هم که کلا مسجد نمیای. حدسم درست بود خجالت می کشید، راس میگفت مسجد نمی رفتم، از آخوند مسجدمون بدم میومد، یه آخوند بد اخلاق و شلخته که اصلا با جوونا دم خور نمی شد. من: شب بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. مرتضی: باشه. نماز مغرب و عشا رو خوندم سریع بلند شدم شلوار پارچه ای مشکی ام رو پوشیدم و یه پیراهن زرد داشتم اونم پوشیدم. یه دوش حسابی هم با عطر اسکیپ گرفتم طوری که مامانم صداش درومد، دوباره اینقدر عطر زدی . پسر تو چقدر خیره ای، چقدر بگم سرم درد می گیره. من: مامان جون پیر شدیا، مثه ننه همش غر میزنی، مادرم رو بوسیدم و گفتم ببخشید و رفتم دم در. با مرتضی قرار گذاشته بودیم هر وقت کارم داره و نمی خواد زنگ خونه رو بزنه بیاد دم خونه سه تا بوق بزنه. عادت کرده بودم، بعضی مواقع هم چهار تا میزد یعنی من از اینجا رد شدم، مخلصم. مرتضی اومد، به به مثه همیشه تمیز، شیک و باکلاس. دیگه ریش هاش بلند شده بود. چهره اش مثه شهدا بود، همه می گفتن. نشستم پشتش . مرتضی: خب مهندس کجا بریم؟ من: بریم معجون فروشی علی بابا. ادامه دارد... @Bastamisar
هوالسبحان مرتضی: ای به چشم، یه تک چرخ زد و منم مثه همیشه یه علی بلند گفتم. اینقدر عطر نارسیس زده بود داشتم پشت موتور خفه می شدم. من: اوووه، چقدر عطر زدی؟ مرتضی: دیگ به دیگ میگه روت سیاه، خودت دوباره اون عطر خوبه رو زدی، اسمشم نمی گی . دنبال بهونه بودم یه جوری سر حرف رو باز کنم، رسیدیم خیابان وحدت، معجون رو خوردیم، داشتیم برمی گشتیم، مرتضی گفت داداش بریم یکم سر قبر شهدا فرهنگسرا بشینیم؟ من: گفتم بریم. فرهنگسرای محلمون پنج تا شهید گمنام دفن شده بودند. اونجا شده بود پاتوق بچه بسیجی های محل. رفتیم نشستیم. مرتضی؟ بله. یه سوال بپرسم؟ بپرس داداش! دختره رو از کجا می شناختی؟ سرشو انداخت پایین. من: آهان یعنی الان داری خجالت می کشی؟ گوشیمو برداشتم یه کلیپ از مجتبی رمضانی که برای شهدای گمنام خونده بود رو گذاشتم. شهید گمنام سلام... دوباره ازش پرسیدم، گفت براچی می پرسی؟ گفتم تو اصلا اونو ندیدی، نمی شناسی از کجا پیداش کردی؟ سکوت کرد. گفتم سید نامرد حتما اومده هی تعریف کرده تو رو هوایی کرده! مرتضی: داداش تهمت نزن، به سید ربطی نداره. پس چی؟ زود باش بگو. مرتضی: خودش اومد. من: خود کی؟ مرتضی: خود طرف. من: یعنی چی؟ خود دختره اومد گفت بیا عاشق من بشو؟ مرتضی:آره یاحسین، مرتضی داری راست میگی؟ بخدا اگر اذیت کنی همین جا پیش شهدا دفنت می کنم. بخدا راست می گم. ادامه دارد... @Bastamisar
1_165639215.mp3
17.96M
دستاتو میبینم افتاده تو صحـرا..💔 ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ @bastamisar
24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 روضه علمدار... مرثیه‌سرائی حجت‌الاسلام محسن آتشکار در مراسم عزاداری شب تاسوعای حسینی علیه‌السلام، در حسینیه امام خمینی(ره). ۹۹/۶/۷ ۱۴۴۲ 🚩 @bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه دنیام حسین.....بخدا من از همه به غیر توخسته شدم...: 🔅سُوسُوا إِیمَانَکُمْ بِالصَّدَقَهِ 💠«ایمانتان را با صدقه حفظ کنید 📚 ۱۴۶
16.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ ویدیویی برنامه تلوزیونی دیشب میزبان خانواده شهید صدرزاده❤️ حتماااااااااا ببینید دوستان👌 🍃🔴پیشنهاد ویژه🔴🍃