eitaa logo
امیدان فردا
226 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
8.1هزار ویدیو
263 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅مادورو در پاسخ به ادعای ایوان دوکه رئیس جمهور کلمبیا: 📍دوکه گفته دنبال خرید موشک ایرانی هستیم، وقتی اون ها فناوری پیشرفته ای دارن، چرا که نه؟! @bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ZiyaratAshoura.mp3
12.99M
13 دقیقه بانوای حاج میثم مطیعی @bastamisar
هدایت شده از یاوران فردا _ایثار
عاشورا .pdf
181.1K
🌀نسخه pdf 🛑 یادداشت ✍️ عاشورا نتیجه تحریف و انحراف ❇️به قلم: سردار یدالله جوانی- کارشناس مسایل سیاسی بصیرتی شهید کمالی 🆔https://sapp.ir/meyar.pb 🆔eitaa.com/meyarpb 🆔https://rubika.ir/meyar_pb
یکی از مصیبت‌های زمان ما این است که اشخاص دارند جای ارزش‌ها را میگیرند... @Bastamisar
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از تراریخته تا مقاومت و حماقت اپوزسیون @bastamisar
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوشیار باشید، جریانات مذهبی فناتیک اساسا بزرگترین دشمنان اقای و نظام کنونی هستند. این جماعت فناتیک در فضای توییتری قابل رویت هستند که پشت آیدی های فیک به افراد حقیقی حمله میکنند تا ایجاد تنفر عمومی نمایند. این ویدیو را ببینید تا متوجه شوید دشمنان مذهبی ما کین @bastamisar
خدایا شکرتــ بالاخره تموم شد، عجب امتحانی بود، دختره چقدر پررو بود داشت همینطوری از روی برگه ام می نوشت، انگار نه انگار جلسه امتحانه، امیر نامرد هم داشت از روی اون می نوشت. این ها افکاری بود که توی ذهنم میومد وقتی توی مترو داشتم برمی گشتم خونه، اه این مترو هم شده بازار، البته خب چیکار کنن بندگان خدا باید یه جوری خرج زن و بچه شون رو در بیارن. همینطوری که داشتم با زیپ جلویی کوله پشتی ام بازی می کردم و زیر لب با خودم حرف می زدم، یکدفعه دلم برای فضای دانشگاه و تمام هیاهوش تنگ شد، درختان بلند و گل های رز رنگارنگ حیاط دانشگاه، صدای جیغ خانم اکرمی مسئول امتحانات، پچ پچ کردن پشت سر استاد، جرو بحث با بعضی دانشجویان بی کله و ... تو همین افکا و متوجه شدم رسیدم به ایستگاه. پیاده شدم و شنگول شنگول رفتم سمت خونه، بالاخره بعد از کلی پیاده روی رسیدم به خونه... مامان؟ مامان جان؟ ننه؟ دوباره اینا برگه رو چسبوندن به در دستشویی! جای تعجب نداره چون من همیشه عادت دارم به محض رسیدن به خونه پاهام رو بشورم، برگه رو برداشتم... @Bastamisar
برگه رو برداشتم. سلام داداشی من و مامان رفتیم امامزاده برای زیارت، میوه برات گذاشتیم تو یخچال، بخور، تا استراحت کنی میایم .😚 وای چقدر گرسنمه؛ آخ جون سیب قرمز، وای مامان عاشقتم، برام از این سیب قرمز خوشمزه ها که سفته خریدی. مثه جنازه ها افتادم روی کاناپه،کنترل تلویزیون رو برداشتم و زدم شبکه دو ایول یانگوم، وااای چقدر این سریال رو دوس دارم، مخصوصا شخصیت دوست یانگوم رو، یه دختره خنگ اما دل پاک و ساده،گرم نگاه کردنش بودم که چشمام خسته شد؛ دیشب تا صبح بیدار بودم 😪 بلند شدم رفتم تو اتاقم، یه اتاق دوازده متری که یک ضلع اتاق کمد دیواری هست و کنج اتاقم رو با چفیه و گونی تزیین کردم و عکس های شهدا رو چسبوندم به گونی، به قول خواهرا معراج الشهدا درست کردم، دراز کشیدم روی زمین و پتوی سبز رنگم رو تا چونه کشیدم بالا، خیره به عکس آقا که روی دیوار کناره پنجره آویزون بود شدم و خوابم برد. داداش، داداشی، محمدهادی، تنبل خان پاشو... چقدر میخوابی، پاشو سفره انداختیم، زود بیا... من: اه، بذار بخوابم دیگه، دوباره امتحان های من تموم شد، چترتون باز شد خونه ما؟ 😠 آبجی زهرا: وا، بی ادب، خوبه تو نون آور خونه نیستی، اییییش. با بیرون رفتن زهرا بلند شدم، وایسادم جلوی آیینه، یاحسین😮 موهام شکسته بود، مجبور شدم برم موهام رو بشورم، زود موهام رو شستم و یه سشوآر الکی هم کشیدم که خشک بشه و تیشرت پرتقالی رو که مامان واسه عید برام خریده بود پوشیدم، یکمم عطر کنزو زدم... صدای جیغ بچه ها خونه رو برداشته بود، وروجکا دوباره اومدن خونمون، دیوونمون میکنن امشب... آخه همیشه خواهرا هفته ای یک شب میان خونمون ولی ایام امتحانات من نمیان چون خونمون کوچیکه و من نمیتونم توی سرو صدا درس بخونم... من: یاالله، یا الله، سلام بر همه ... بابا و آقا مهدی (داماد بزرگ) وآقا رضا (داماد کوچیک) با هم داشتن صحبت میکردن، داداش مهدی هم داشت با گوشیش بازی میکرد، زهرا و زینب هم داشتن به مامان کمک می کردن و غذا می کشیدن، با ورود من به پذیرایی بحث بابا اینا قطع شد و سلام علیک کردیم و دست دادیم... بچه ها هم که بازی می کردن و داداش هم که اینقدر غرق بازی بود اصلا متوجه نشد. رفتم آشپزخونه، سلام خانوما، باز دارید غیبت کی رو می کنید؟ زینب یه چشم غره رفت و گفت فضولی موقوف، بیا این سالاد ها رو ببر منظم بچین تو سفره، بعدشم بیا کاسه آب مرغ رو ببر... منم پا کوبیدم و گفتم چشم رییس... @Bastamisar